سلام

درویشی درويشي سلسله نعمت‌اللهی نعمت‌الهیه نعمه‌الهی نعمه‌اللهیه نعمت اللهی نعمه الهی نعمت اللهي نعمت‌اللهي نعمه‌اللهي نعمت الهیه نعمه اللهیه سلطانعلیشاهی سلطانعليشاهي سلطان علیشاهی سلطان عليشاهي سلطان‌علیشاهی سلطان‌عليشاهي گنابادی گنابادي گنابادیه گناباديه عرفان تصوف صوفی صوفي صوفیه صوفيه عرفا صوفیان صوفيان درویش قطب اقطاب مزار سلطاني سلطانی mysticism sufism shiism sufism shiah sufism islamic sufism nimatullahi order gunabadi

جمعه

دفاعیه ها : گفتگو درباره مقام تصوف نزد علامه طباطبایی / مصاحبه با دکتر شهرام پازوکی

گفتگو با دکتر شهرام پازوکی درباره مقام تصوف نزد علامه طباطبایی (۱) [ و ارتباط علمای شیعه با تصوف ]



به عنوان اولین سوال می خواستم بپرسم که آیا علامه طباطبایی اهل عرفان نظری بوده اند یا عرفانی عملی ؟

در ابتدا باید توضیح بدهم که تقسیم بندی عرفان به عرفان نظری و عرفان عملی در نزد خود عرفا ، تقسیم بندی مجعولی است و بطور کلی چیزی به نام مجموعه نظریات عرفانی که درواقع جدای از عمل و سلوک عرفانی باشد ، اصالت ندارد . عرفان دقیقا برخلاف فلسفه است چرا که فلسفه در مقام نظر ( theoria ) است ، درحالی که در عرفان نظر از عمل جدا نیست و کسی که اهل عمل ( praxis ) است ، خود به خود اهل نظر هم هست و کسی که اهل نظر است اهل عمل نیز می باشد .

پس این تقسیم بندی عرفان به نظری و عملی از کجا ریشه گرفته است ؟

این مساله یک تقسیم بندی متاخر است و به این دلیل پیدا شد که سبک جدیدی از کتاب های عرفانی مانند شرح هایی که بر فصوص الحکم نوشتند ، رواج یافت . همچنین به دلیل آنکه عرفان پس از ملاصدرا شانی فلسفی نیز پیدا کرد ، افرادی که علاقه مند به طرح این قبیل مسائل بودند ، در یک تقسیم بندی کاملا اعتباری و به دلیل آنکه مسائل آنها از مسائل صرفا سلوکی متفاوت باشد ، آن مباحث را عرفان نظری نامیدند و برایش موضوع و مسائل جداگانه ای قائل شدند والا در خود حقیقت تصوف و عرفان ، چنین تقسیم بندی وجود ندارد ؛ درواقع این افراد قائل به نوعی « عرفان فلسفی » و به اعتباری دیگر « فلسفه عرفانی » بودند .

عرفان فلسفی ؟

بله ، عرفان فلسفی اصطلاحی است که به مسامحه می توان آن را به کار برد و منظورم نوع تفکر ملاصدرا است ؛ کسی که از یک حیث فیلسوف اشراقی است و از یک جهت شارح آرای ابن عربی هم هست ، یعنی بعد از ابن عربی با فلسفه ای رو به رو می شویم که می توان آن را فلسفه عرفانی یا عرفان فلسفی نامید . این نوع فلسفه تنها در ایران بزرگ آن روز بسط پیدا می کند و چون با تفکر شیعی هم ارتباط دارد ، در بیرون از ایران جایگاه مشخصی ندارد و اتفاقا یکی از مسائلی که کربن از علامه طباطبایی سوال می کند ، راجع به همین مساله است که می گوید : غربی ها سیر فلسفه در عالم اسلام را به ابن رشد ختم می کنند ، ولی ما در ایران می بینیم که نوع فلسفه دیگری که خود کربن تعبیر « حکمت نبوی » را برایش به کار می برد ، بسط پیدا می کند ؛ مساله ای که تا همین امروز هم ادامه دارد .

به نظر شما آیا علامه طباطبایی در دسته همین طرفداران فلسفه عرفانی قرار می گرفت ؟ به این منظور که می خواهیم بدانیم آیا بحث عرفان نظری و عرفان عملی برای او امری تفکیک شده بود یا خیر ؟

مرحوم علامه طباطبایی را می توان با مرحوم فیض کاشانی مقایسه کرد ؛ چنانکه خود علامه نیز همواره از فیض کاشانی به نیکی یاد می کرد و حتی از ایشان به کرات نقل شده است که می فرمود : ما کسی را در عالم اسلام به جامعیت فیض کاشانی نداشته ایم . به این معنا که او در عین جامعیت ، مسائل عرفانی و فلسفی و کلامی را مخلوط نمی کرد . علامه نیز در آثارش چنین است ، به این معنا که در تفسیر المیزان و حتی در عمده آثار علامه از جمله در کتاب اصول فلسفه و روش رئالیسم می بینیم که سعی شده حتی المقدور مباحث با هم مخلوط نشود یعنی همانگونه که کاشانی در تفسیر صافی سعی می کند مباحث فلسفی و عرفانی و روایی خلط نشود ، در المیزان نیز چنین نکته ای وجود دارد و وقتی بحث فلسفی است ، علامه استدلالی سخن می گوید و وقتی بحث نقلی است وارد فلسفه نمی شود . و مقام این بحث ها را از هم تفکیک می کند . اما منظور من این است که علامه طباطبایی اثر خاصی از خود بر جای نگذاشته است که شما بر اساس آن بگویید ایشان منحصرا اهل مباحث عرفان نظری بوده اند . برای مثال هیچ شرحی بر فصوص الحکم ننوشته اند ، اما ایشان هم در دروس خود و هم در مجموعه رسائلی که در باب توحید نوشته اند و در آن ، روایاتی را در تایید مسائل عرفانی و به سبک عرفا نقل می کنند و هم در رساله خویش در باب ولایت و نیز در پاسخ هایی که به کربن می دهند ، عملا نشان می دهند که بر مباحث عرفان نظری کاملا مسلط بودند و اساسا کسی که اسفار درس می دهد ، نمی تواند با عرفان نظری بیگانه باشد و حتی نمی تواند مسلط بر آن مباحث نباشد .

بحث عرفان و تصوف چه ارتباطی با یکدیگر داشته اند و مرحوم علامه طباطبایی که به استناد سخن شما بدون تسلط به این مباحث ، نمی توانستند آن آثار گرانبها را از خود به جای بگذارند ، آیا به وجوه شباهت و تمایز مابین این دو مفهوم واقف بودند یا خیر ؟

برای پاسخ به این سوال باید در ابتدا مقدماتی تاریخی عنوان کنم . تصوف در ایران بعد از صفویه ماجرای عجیبی دارد . اگر شما همین امروز به تاجیکستان بروید ، وضعیت دینی ایران قبل از دوره صفویه را از بعضی جهات می توانید در آنجا مشاهده کنید ؛ به این معنا که می بینید نه تنها هیچگونه مخالفتی از جانب علما با تصوف وجود ندارد ، بلکه درمی یابید که بزرگان و مشایخ صوفیه همانقدر در نزد علما محترم اند که علما در نزد بزرگان صوفیه و گاه این دو یکی هستند ، مانند مرحوم شیخ عبدالحلیم محمود که هم مفتی اعظم در دانشگاه الازهر مصر بود و هم شیخی صوفی ، و نکته جالب تر اینکه در این کشورها اختلاف شیعه و سنی اصلا برجسته نیست و در حقیقت روح فکری تصوف باعث شده که این دو ، خود را از هم جدا نپندارند . اساسا به غیر از ایران در هیچ جا کلمه « عارف » را به جای « صوفی » به کار نمی برند و این کار هم در ایران سابقه نداشت و از اواسط دوره صفویه آغاز شد ؛ به این معنا که در ایران دوره صفویه ، ما از طرفی با گونه ای از رفتار نابهنجار صوفیانه مواجه هستیم و از طرف دیگر با گروهی از علما برخورد می کنیم که مخالفت با تصوف را باب می کنند . درواقع بعضی از صوفیان منتسب به حاکمان صفوی که خودشان در اصل منتسب به سلسله ای در تصوف بودند که به جدشان شیخ صفی الدین اردبیلی می رسیدند ، رفتاری را از خود نشان می دهند که دقیقا خلاف روح معنوی حاکم بر تصوف است .

یعنی شما می خواهید بفرمایید که قدرت سیاسی ای که این گروه از صوفیان صفوی که برای نخستین بار پیدا کردند ، باعث عدول آنها از اصول تصوف شد ؟

این مساله جای بحث فراوانی دارد که چگونه قدرت دنیوی یافتن می تواند در اینگونه انحرافات دینی دخیل باشد ؟ همانگونه که این بحث در خصوص قدرت گرفتن برخی علمای ظاهر در این دوره نیز می تواند وجود داشته باشد که میل به دستیابی به حکومت و قرب به حکام تا چه حد باعث تغییر رفتار آنها شد . به هر حال مشکل به خود آنها برمی گردد نه به آموزه های دینی .

برمی گردیم به بحث اصلی ؛ درباره تحولات تصوف بعد از صفویه می گفتید .

بله ، همانطور که گفتم با قدرت یافتن صفویان ، عده ای از علمای جبل عامل به ایران می آیند ، و منصب شیخ الاسلامی علما در دربار صفوی رایج شده و بلکه بر سر رسیدن به قدرت ، در بین آنها رقابت ایجاد می شود که در میان آنها برخی از علمای ظاهری هم هستند که مخالف تصوف و بلکه مخالف هرگونه تفکر حکمی و فلسفی بودند ؛ اگرچه بعضی ها مانند شیخ بهایی نیز وجود داشتند که مخالف یک گونه خاص از تصوف حکومتی رایج و موافق با حقیقت تصوف بودند . این نزاع به وضوح مشخص است ، یعنی در این دوره می بینید که مثلا ملاصدرا کتابی دارد به نام رساله سه اصل در اثبات تصوف و کتابی دارد به نام کسر الاصنام الجاهلیه در رد تصوف ؛ این وضع تقریبا در مورد همه اهل تصوف و حکمت مثل میرفندرسکی و فیض کاشانی در این دوره نیز صادق است . این جریان از اواخر دوره صفویه تا همین زمان حال ادامه پیدا کرده ، به این معنا که خود لفظ تصوف و صوفی به مفهوم دال بر بعضی از اقوال و افعال مذموم معنا پیدا کرده است و از اواخر زندیه تا اوایل دوره قاجار می بینیم که آن بزرگانی که علاقه مند به تصوف می باشند - اعم از علما و غیرعلما - دچار این مشکل هستند که هم می خواهند از تصوف حقیقی دفاع کنند که مورد هجوم علما قرار گرفته است و هم تبرای خود را از نوع گرایش های صوفیانه حکومتی که عمدتا مورد انکار خود صوفیه حقیقی هم هست اظهار کنند و البته باید به یاد داشت که در تاریخ اسلام صوفیه راستین خود همواره بیشترین نقدها را بر صوفی نمایان کرده اند .

منظور شما این است که سایه تفکرات مخالفان تصوف از زمان صفویه به بعد ، چنان بر فضای فکری ایران حاکم شده است که تا به امروز هم ادامه دارد ؟

بله البته این مساله یک فرایند تاریخی داشته است که به مرور زمان و به جهات عدیده قوت یافته است ، اما اصل موضوع در همان اواسط زمان صفویه پایه گذاری شد و در طول زمان نیز مسائل دیگری به آن افزوده شد و مخالفان تصوف روز به روز قدرت گرفتند و عرصه را بر دوستداران آن تنگ کردند تا آنجا که سلسله های صوفیه عمدتا از ایران بیرون رفتند و غالبا در هندوستان سکنی گزیدند ، سپس در اواخر دوران زندیه ، یکی از مشایخ بزرگ صوفیه که ملقب به معصومعلیشاه بود ، از جانب قطب وقت سلسله نعمت اللهی، رضاعلیشاه دکنی ، به ایران می آید و مرحوم معصومعلیشاه نیز شخصی را ملقب به نورعلیشاه اصفهانی تربیت می کند که شخصیتی کلیدی در تاریخ تصوف پس از ده ها سال ایام فترت است ؛ به این دلیل که تصوف توسط او در ایران اوایل دوره قاجار احیا می شود و عده بسیاری در سلک پیروان او قرار می گیرند . وی عارفی مجذوب و وارسته ، شاعری بزرگ ، مفسر قرآن و اهل حکمت و فلسفه بود که باعث احیای تصوف در ایران شد . هانری کربن در تاریخ فلسفه اش در اسلام نام وی را به عنوان مجدد تصوف در ایران ذکر می کند و حتی یکی از شاگردانش به نام میشل دومیرا ، کتاب مفصلی به زبان فرانسه درباره این عارف جلیل القدر نوشته است . (۲) از جمله عالمانی که مجذوب وی می گردد ، مرحوم مولانا عبدالصمد همدانی است و او همان کسی است که کتاب مفصل بحرالمعارف را نوشته ؛ کتابی که به تایید علامه طباطبایی ، یکی از عزیزترین و عمیق ترین کتب عرفانی اخیر است . شیخ عبدالصمد همدانی صراحتا ارادت خود را به سید علیرضاشاه دکنی [ رضاعلیشاه دکنی ] که شیخ مجاز وی در ایران در آن زمان مرحوم نورعلیشاه اصفهانی بوده ابراز کرده است و در ارادت او هیچ تردیدی نیست ؛ چنانکه در همان کتاب بحرالمعارف (۳) در فصل راجع به شرایط و آداب ذکر ، ماخذ طریق خود در ذکر را به نحوی که در سلسله نعمت اللهیه مرسوم است ، یاد می کند . در بعضی از تذکره ها ذکر شده که یکی از بزرگ ترین علمای شیعه به نام سید بحرالعلوم که همه ما او را به عنوان فقیه و محدث می شناسیم ، به واسطه مولانا عبدالصمد همدانی از جمله ارادتمندان مرحوم نورعلیشاه می شود . رساله مشهور تحفه الملوک فی السیر و السلوک (۴) که به نام رساله در سیر و سلوک معروف بوده و رساله عرفانی مشهور در این دوره است ، نویسنده اش مرحوم بحرالعلوم است .

آیا این کتاب از جمله آثار منسوب به سید بحرالعلوم است یا آنکه به طور قطع ، او این رساله را نوشته است ؟

نکته قابل تامل در اینجا این است که این کتاب شبیه به هیچکدام از آثار دیگر سید بحرالعلوم نیست ، چرا که تمام کتب و رسالات دیگر او از سنخ آثار فقهی و روایی است و خود سید بحرالعلوم هم شاگرد فقهی مرحوم وحید بهبهانی بوده است ؛ چنانکه مولانا عبدالصمد همدانی هم بوده است . در این میان آنهایی که بطور کلی مخالف عرفان هستند ، می گویند که این رساله متعلق به سید بحرالعلوم نیست و آنهایی که موافق عرفان هستند ، می گویند که این رساله را خود سید بحرالعلوم نوشته است و حتی برخی می گویند که این رساله را به خط خود سید دیده اند و از جمله این اشخاص مرحوم علامه طباطبایی است ، ایشان به قدری به این رساله علاقه داشتند که کرارا آن را خوانده و به شاگردان خود توصیه می کردند که آن را بخوانند و خود ایشان نیز آن را به شاگردان خاص خود تعلیم می دادند . چنانکه رساله لب اللباب در سیر و سلوک اولی الالباب تالیف مرحوم آیت الله سید محمد حسین حسینی تهرانی که بر اساس تعالیم عرفانی مرحوم علامه طباطبایی نوشته شده است ، (۵) منطبق است با رساله سید بحرالعلوم . حتی فقیه مشهور به ضدیت با عرفان و تصوف صاحب کتاب جلوه حق که از کتاب های اخیر در رد صوفیه است ، در کتاب دیگر خود وقتی وارد مباحث اخلاقی قرآنی می شوند در شرح روش های مختلف ارباب سیر و سلوک به این رساله استناد می کنند .(۶)

محتوای این رساله چیست که تا این حد بحث برانگیز بوده است ؟

قبلا به این نکته اشاره کنم که سید بحرالعلوم در زمان خود مشهور بود به اینکه صاحب کرامات و مکاشفات است و در این تردیدی نیست . از همین جهت صاحب اعیان الشیعه وی را منتسب به یکی از طریقه های عرفا و صوفیه می داند . (۷) اما درباره خود رساله ، وقتی شما این رساله را می خوانید ، کاملا احساس می کنید که یک اثر صوفیانه را مطالعه می کنید و دستورات آن کاملا صوفیانه است . همه اوراد ، اذکار ، و توصیه های آن از قبیل احتیاج سالک به مرشد ، همه برخاسته از روح تصوف است و اگر دقیق تر شوید می بینید که این رساله تناسب دارد با رساله های دیگری در سلوک در این ایام مثل بحرالمعارف از مولی عبدالصمد همدانی که درحقیقت بحرالمعارف گویی تفصیل رساله سیر و سلوک است و یا اینکه رساله سیر و سلوک خلاصه ای از بحرالمعارف است و همچنین شباهت دارد به رساله کبریت احمر که منسوب به مرحوم مظفرعلیشاه کرمانی است و رساله کنزالاسماء مرحوم مجذوبعلیشاه همدانی و البته دو رساله اخیر ، یک رساله است و حقیقت آن است که اینها همه تفصیل و اجمال دستورات طریقتی مرحوم نورعلیشاه اصفهانی است که اصول و آداب طریقتی همه این عارفان است . اشخاص نامبرده همه از علما و فقهای آن دوران بودند که اهل تصوف هم بوده اند . از این مقدمات می توان چنین نتیجه گرفت که به احتمال قوی ، مسلک طریقتی سید بحرالعلوم همان مسلک و طریقه نورعلیشاه اصفهانی بوده است ، منتها در دوره ای که هیچ کس جرات نشان دادن ارادت خود به تصوف را ندارد و جو حاکم بر جامعه ، اجازه طرح چنین مسائلی را نمی دهد و عدم تقیه و اظهار علنی این بزرگان ، منجر به تکفیرشان می شده است ، لذا صراحتا اظهار نمی کردند . اما جهت اینکه چرا از این رساله عموم اهل علم اطلاع نداشته اند - همانطور که مصحح محترم یکی از طبع های این کتاب می گوید - این است که این رساله برای کسانی که اهل سلوک بوده اند نوشته شده نه برای عموم اهل علم و حتی خود سید بحرالعلوم بنابر مصالحی نمی خواسته این رساله در اختیار عموم قرار گیرد .(۸)

یعنی می خواهید بفرمایید که جو حاکم بر جامعه آن روز ، آنقدر سنگین و رعب آور بوده است که عالم بزرگی مانند سید بحرالعلوم از اعلام تعلق خود به یک شیخ صوفی عارف ، امتناع می کرده است ؟

در توصیف جو حاکم بر فضای فکری آن روز همین بس که بگوییم فرزند مرحوم وحید بهبهانی ، استاد سید بحرالعلوم در فقه و حدیث ، همان کسی است که با حکم تکفیرش ، عارفی مانند معصومعلیشاه دکنی را به قتل می رساند . توجه کنید وی که معروف به آقا محمد علی کرمانشاهی است ، همان کسی است که با همکاری فتحعلیشاه قاجار بزرگان تصوف در این دوره را به اتهام تصوف به قتل می رساند و مشهور به « صوفی کش » می شود و جالب آنکه فرزندان وی آقا محمود کرمانشاهی و برادر بزرگترش مرید مرحوم مظفرعلیشاه کرمانی شده بودند و درباره فرزند همین آقامحمود ، به نام حاج محمد مهدی ، صاحب طرائق الحقائق گوید که « الحال زاویه نشین خانقاه طریقت است . » (۹) مرحوم مظفرعلیشاه کرمانی که از حکما و ادبا و اطبای متبحر بوده به حکم آقا محمد علی کرمانشاهی در کرمانشاه محبوس شده بود و آقا محمود کرمانشاهی در این ایام مبتلا به بیماری سختی می گردد و مظفرعلیشاه کرمانی مداوایش می کند و ظاهرا کرامات و مکارم اخلاقی ایشان سبب می شود که ارادتی بیابد . البته بعضی از مخالفان تصوف سعی کردند به نحوی ارادت فرزندان آقا محمد علی کرمانشاهی را به بزرگان تصوف انکار کنند ولی وقایع مسلم تاریخی را به سادگی نمی توان انکار یا مخدوش کرد . در کتاب الماثر و الاثار (۱۰) که از تواریخ عمومی مهم در این دوره است ، آمده « آقا محمود در تهران رئیسی بزرگ بود و به تصوف و عالم درویشان و سودا و سر ایشان اقبالی عظیم داشت . برخلاف سیره پدر بزرگوارش که دوده صوفیان برانداخت و بعضی را در آب غرقه ساخت . از آثار قلمیه آن عالم عارف شرح دعای سمات است » . در این باره بد نیست از مرحوم علامه شعرانی به اختصار نقل قول کنم . ایشان در مقدمه خود بر چاپ کتاب نفائس الفنون می گوید : « فتحعلیشاه شاه محبت مردم ایران را به سلاطین صفویه می دانست ... و هر روز یکی از مشایخ متنفذ ، ظاهر می شد و مردم را شیفته خویش می کرد و شاه بیم آن داشت که به نیروی مریدان مانند صفویه بر ملک مستولی گردد خصوصا که نام شاه بر خود می نهادند مانند : معصومعلیشاه و نورعلیشاه . فتحعلیشاه بیشتر می ترسید و نقد علما را بر فاسقان صوفی نما وسیله برانداختن اساس تصوف ساخت و عامه ساده لوح را به عداوت سالکان راه حق برانگیخت و آنان را دشمن دین و خدا و مخالف مذهب جعفری می شمرد با آنکه اساس معرف حق و دقایق توحید و طرق تکمیل نفس به بیان محکم و شیرین آنان استوار گشت و اصول مذهب جعفری به قوت شمشیر آنان مستقر شد . او چند تن دوره گرد فاجر و عامی جلف ناسترده سبلت ژولیده موی و گدای هرزه درای را دستاویز کرده ، چنان می نمود که عرفای شامخین از این گروه اند . حق این بود که ریاضت مشروع و معرفت کامل خداوند و تذهیب نفوس را که تصوف حقیقی است ترویج می کرد ... نه آنکه تصوف را مطلقا بد گوید ... » (۱۱)

آیا شما مستند دیگری هم دارید که بیانگر نوعی تعلق خاطر پنهان علما و حکمای شیعه در آن دوران و دوران متاخر ، به بزرگان تصوف باشد ؟

اجازه بدهید بخشی از کتاب روح مجرد را که یکی از شاگردان خاص علامه طباطبایی ، یعنی مرحوم آیت الله حسینی تهرانی در شرح احوال حاج سید هاشم موسوی حداد نوشته شده است ، برایتان بخوانم . مرحوم حداد درواقع از جمله شاگردان مرحوم حاج سید علی قاضی طباطبایی است که او نیز مربی مرحوم علامه طباطبایی در عرفان است . آیت الله حسینی تهرانی در ابتدا می گوید : « در زمان ایشان [ آقا محمد علی کرمانشاهی ‏] درویش کشی رایج بود . عوام کالانعام هرجا مسکینی دلسوخته را که شعار درویشی داشت می یافتند ، خانه اش را غارت می کردند و خودش را می کشتند . » (۱۲) سپس به نقل از آیت الله حاج شیخ جواد انصاری همدانی می افزاید : « آقا سید معصومعلیشاه را آقا محمد علی بهبهانی در کرمانشاه کشت . آقا محمد علی سه نفر از اولیای خدا را کشت ، سومی آنها بدلا [به ضم ب] بود که فرمان قتل او را صادر کرده بود . بدلا به او گفت : اگر مرا بکشی ، تو قبل از من به خاک خواهی رفت ! آقا محمد علی به وی گفت : مظفرعلیشاه (۱۳) و سید معصومعلیشاه که از تو مهم تر بودند چنین معجزه ای نکردند ، تو حالا می خواهی بکنی ! بدلا گفت : همینطور است . چون آنها کامل بودند ، مرگ و حیات در نزدشان تفاوت نداشت ، ولی من هنوز کامل نشده ام و نارس هستم . اگر مرا بکشی به من ظلم کرده ای ! آقا محمد علی به حرف او اعتنا نکرد و او را کشت ، هنوز جنازه بدلا روی زمین بود که آقا محمد علی از زیر دالانی عبور می کرد ، ناگهان سقف خراب شد و در زیر سقف جان سپرد . چون ایشان عالم مشهور و معروف کرمانشاه بود و احترامی مخصوص در میان مردم داشت ، فورا جنازه اش را تشییع و دفن کردند ، اما در این احیان کسی به بدلا توجه نداشت و جنازه وی در گوشه ای افتاده بود و هنوز دفن نشده بود » . (۱۴) مرحوم آیت الله انصاری فرمودند : « گرچه مظفرعلیشاه و سید معصومعلیشاه و بدلا مسلک درویشی داشتند ؛ و این مسلک خوب نیست ، اما فرمان قتل اولیای خدا را صادر کردن کار آسانی نیست » . (۱۵) اینها عین عبارات کتاب است که برایتان نقل کردم .

این چگونه مسلکی است که خوب نیست ، اما رهبران آن از اولیای خدا هستند ؟!

نکته مهم دقیقا در همین جا است ، روح این مطالب می تواند شما را با فضای فکری جامعه آشنا کند . آنها مجبورند که این مسلک و مرام را انکار کنند ، اما در برابر بزرگی و حتی کرامات بسیاری که از بزرگان تصوف دیده اند ، نمی توانند سکوت کنند ؛ چنانکه در همین صفحات کتاب مذکور ، کرامت دیگری را از مرحوم رضاعلیشاه ، قطب وقت سلسله نعمت اللهی که ساکن دکن بود ، از مرحوم آیت الله انصاری نقل کرده است . (۱۶) این مساله در اقوال و احوال علمایی که اهل سلوک بودند ولی می خواستند و درواقع مجبور بوده اند که ارادت خود را به تصوف پنهان کنند ، وجود دارد . در آن دوران آقا محمد علی کرمانشاهی معروف به صوفی کش با تقرب به فتحعلیشاه و تحریک کردن وی به کشتن مشایخ بزرگ تصوف ، چنان جو رعب و وحشتی را حاکم کرده بود که هیچکس جرات اظهار ارادت به بزرگان تصوف را نداشت .

آیا می توان در اقوال علامه طباطبایی هم نکته هایی پیدا کرد که دلیل بر نظر مثبت ایشان به تصوف باشد یا خیر ؟

بله ، مرحوم آیت الله حسینی تهرانی از قول استاد خود - علامه طباطبایی- می گوید : « حضرت استاد ، علامه طباطبایی - قدس الله نفسه - فرمود : این مشروطیت و آزادی و غرب گرایی و بی دینی و لاابالی گری که از جانب کفار برای ما سوغات آمده است ، این ثمره را داشت که دیگر درویش کشی منسوخ شد و گفتار عرفانی و توحیدی ، آزادی نسبی یافته است ، وگرنه شما می دیدید که امروز هم همان اتهامات و قتل ها و غارت ها و به دارآویختن ها برای سالکین راه خدا بود » . (۱۷) من فکر می کنم که بهتر از این شما نمی توانید مطلبی را پیدا کنید که بیانگر دیدگاه علامه طباطبایی درباره تصوف باشد . درواقع یکی از حمله هایی که مخالفان عرفان به مرحوم علامه طباطبایی وارد می کردند ، این بود که می گفتند ایشان صوفی شده است ؛ چنانکه به بسیاری از علمای دیگر نیز چنین حملاتی وارد شد . از آن ایام تاکنون رسم شده است که اهل ظاهر و قشریون ، کسانی را که اهل مراقبه و محاسبه و زهد و پرهیز از حرام و لقمه شبهه هستند و به ذکر و فکر دوام اشتغال دارند ، صوفی بخوانند و با این اتهام این بزرگواران را طرد نمایند ، حتی علمایی مانند مرحوم ملا حسینقلی همدانی یا آقا سید علی قاضی طباطبایی همه دچار این اتهامات شدند . ولی دقت کنید که از جهت دیگر ، آنچه از این اتهامات برمی‏آید این است که همه این اوصاف در تصوف مورد نظر و توجه بوده است و صوفی درواقع کسی بوده است که اشتغال به این آداب و افعال داشته است ، لذا خود بزرگان و علمای اهل سلوک از این که چنین برچسبی به آنها بچسبد ابا داشته اند و مدام گرایش و ارادت به تصوف را انکار می کردند ، درحالی که از احوال و اقوال آنها اعتقاد به تصوف ثابت می شود . از توجه به این مساله به خوبی می توان دریافت که لفظ صوفی و تصوف ، چگونه در جامعه فکری ایران دچار تغییر و تحول شده است و چه مراتبی را طی کرده است و چگونه به سختی می توان درباره گرایش اشخاص به تصوف قضاوت کرد .

اگر بخواهیم مساله را به شکل مشخصی درباره مرحوم علامه طباطبایی پیگیری کنیم ، چگونه می توان ماجرا را دسته بندی کرد ؟

مرحوم علامه طباطبایی اهل سیر و سلوک بود ، او شاگرد طریقتی مرحوم قاضی طباطبایی و قاضی طباطبایی هم مرید سید احمد کربلایی و او نیز مرید مرحوم آخوند ملا حسینقلی همدانی بوده است و از وی با یک یا دو واسطه که کاملا معلوم نیست که چه کسانی هستند ، به احتمال بسیار به سید بحرالعلوم می رسد . این که می گویم « به احتمال » از آن جهت است که سلسله نویسان از سید بحرالعلوم عقب تر نمی روند ، چون می دانند که این رشته به کس دیگری جز نورعلیشاه اصفهانی ختم نمی شود و او چون مورد تکفیر برخی عالم نمایان واقع شده و مسلک تصوف داشته ، پس مورد پسند مخالفان تصوف نیست ، ولی بالاخره بنابر اصول سلوکی ای که همه این بزرگواران به آن اذعان دارند ، این تعالیم باید از استادی به استاد دیگر رسیده باشد و این سلسله اساتید - به قول اهل حدیث - باید به صورت « معنعن » به حضرت علی (ع) که سرچشمه باب عرفان و تصوف است برسد . در نقل روایت و حدیث ، اگر حدیثی مسلسل و معنعن نباشد مخدوش است ؛ در طریقت نیز که از اصول تعالیم آن ، اجازه صریح و صحیح مرشد لاحق از مرشد سابق است ، به طریق اولی‏ این امر صادق است . این تعالیم سینه به سینه منتقل شده است ، پس بحرالعلوم نیز باید از کسی اخذ کرده باشد . لذا کافی است که شما با این مقدمه و نیز در نظر گرفتن ارادت علامه به رساله سیر و سلوک مرحوم بحرالعلوم ، به میزان گرایش علامه طباطبایی به حقیقت تصوف پی ببرید . البته هیچ تردیدی نیست که ایشان نیز رفتار بعضی از صوفیه را نمی پسندیدند ، ولی سخن در این است که آیا اصل تصوف را هم رد می کردند ؟
در عباراتی که از خودشان بعدا نقل می کنند ، می بینید که چگونه این نکته را تذکر می دهند . در جامعه ایران امروز با پیشینه ای که ذکر کردم و دگرگونی معنایی که در لفظ خود صوفی پدید آمده است ، می توان فهمید که چرا جامعه ما ، بین عرفان و تصوف فرق گذاشته است . وقتی نمی توانیم مقام علمی و پارسایی شخصیتی مانند علامه طباطبایی را انکار کنیم و از سویی در برابر گرایش های آشکار او به تعالیمی که در تاریخ اسلام به نام تصوف مشهور شده قرار گرفته ایم ، دست به کار می شویم و آن مرحوم را مخالف تصوف دانسته و لقب « عارف » را به او می دهیم که دلالت معنایی متفاوت و در واقع خنثی داشته باشد ، اما آیا هیچگاه در طول تاریخ اسلام می توان ادعا کرد که عرفان از تصوف جدا بوده است ؟ مفهوم عرفان خود برخاسته از تعالیم تصوف است و تصوف طریقه ای بوده است که به معرفت قلبی به حق و مراتب هستی - یعنی عرفان - منجر می شده است و چنانکه گفتم در حال حاضر در هر کشور دیگری به غیر از ایران برای مثال اگر بگویید که مولوی صوفی نبوده و عارف بوده است ، این اصطلاح برایشان عجیب و بی معنا است ؛ چنانکه در عالم اسلام همه این بزرگان را از مشایخ صوفیه می شناسند . لفظ « صوفی » از صفویه به بعد مانند لفظ رافضی شده است که در ابتدا معنای مذموم خارج از سنت بودن ( heterodox ) با اوصافی زشت و ناپسند را برایش تثبیت کردند و سپس هرکس را که شیعه علی بود ، به اتهام رافضی بودن ، از دین خارج می دانستند .

یعنی حتی فردی مانند علامه طباطبایی را می توان عارف نامید اما نمی‏توان او را صوفی نامید ؟

توجه کنید که دعوا بر سر اصطلاح نیست ، به قول مولانا :
میم و واو و میم و نون تشریف نیست‏
لفظ مومن جز پی تعریف نیست (۱۸)
مطلب این است که تعالیمی که آن بزرگواران و استادان شان در طریقت پیروی می کردند ، تعالیمی است که فقط در تصوف برای طی مدارج سلوک آمده است ؛ مثل مساله ضرورت وجود مربی و مرشد در طریق سلوک الی الله (۱۹) که قبلا درباره اش سخن گفته شد . البته مراد از تصوف هم تصوفی است که حقیقی و ولوی یعنی مستند به مقام ولایت باشد . درواقع مخالفانی که آن بزرگواران را متهم به تصوف می کردند ، از جهتی درست می گفتند ، برای اینکه این تعالیم تعالیم تصوف است ؛ درست مثل مخالفان تصوف در عالم تسنن که می گویند اصل تصوف تشیع است و لذا مردود است . آنها درست حدس زده اند و از این جهت قولشان صائب است . با این مقدمات کسی علامه طباطبایی را نمی تواند صوفی بخواند زیرا که هنوز بسیاری از اهل ظاهر حتی کسانی را که به اصطلاح رایج عارف نامیده شده اند نجس می دانند چه رسد به اینکه آنها را صوفی بنامیم . مرحوم علامه به سبب مواجهه با چنین مساله ای ، در اقوالشان به وضوح می توان مستنداتی را یافت که کسانی را که حافظ و مولوی را خارج از دین می دانستند تقبیح می کرد .
اجازه بدهید سند دیگری را ذکر کنم ، ایشان در مجموعه ای که در پاسخ به سوالات هانری کربن می نویسد ، در کتاب شیعه در فصلی تحت عنوان « پیدایش سیر معنوی و عرفان » راجع به روش معنوی و سیر و سلوک باطنی سخن می گوید که در آن مستقیما به تصوف و سلسله های صوفیه می پردازد ، در اینجا علامه می خواهد به سوال های کربن از این قبیل که چرا تذکره الاولیا با ذکر امام ششم آغاز می شود و با ذکر امام پنجم پایان می یابد و چرا این اندازه تشابه میان تعالیم معنوی صوفیه و تشیع وجود دارد پاسخ دهد . کربن معتقد است که به قول پدیدارشناسان جدید ، افکار اولیه شیعه ، یک تفکر ولایی و در حقیقت یک نوع تفکر عرفانی است ، یعنی حقیقت اولیه تشیع فقه و کلام شیعه نیست ، بلکه عرفان و تصوف است . علامه نیز که به مساله ولایت که اصل تصوف و تشیع است به عنوان یک نگرش خاص به اسلام می نگرد و درواقع سخن کربن را به نحوی تایید می کند ، و در پاسخ می نویسد : « یکی از بهترین شواهدی که دلالت دارد بر این که ظهور این طایفه [ صوفیه ‏] از تعلیم و تربیت ائمه شیعه سرچشمه می گیرد ، این است که همه این طوایف ( که در حدود بیست و پنج سلسله کلی می باشند و هر سلسله ، منشعب به سلسله های فرعی متعدد دیگری است ) به استثنای یک طایفه ، سلسله طریقت و ارشاد خود را به پیشوای اول شیعه ، منتسب می سازند . دلیلی ندارد که ما این نسبت را تکذیب نموده و به واسطه مفاسد و معایبی که در میان این طوایف شیوع پیدا کرده ، اصل نسبت و استناد را انکار کنیم یا حمل بر دکان داری نماییم ، زیرا اولا سرایت فساد و شیوع آن در میان طایفه ای از طوایف مذهبی ، دلیل بطلان اصل انتساب آنها نیست و اگر بنا شود که شیوع فساد در میان طایفه ای ، دلیل بطلان اصول اولیه آنان باشد ، باید خط بطلان به دور همه مذاهب و ادیان کشید و همه طبقات گوناگون مذهبی را محکوم به بطلان نمود و حمل بر دکان داری و عوام فریبی کرد ؛ ثانیا پیدایش اولی این سلسله ها ، در میان اکثریت سنی شروع شده و قرن های متوالی در همان محیط به پیشرفت خود ادامه داده است . در همه این مدت ، اعتقاد اکثریت قریب به اتفاق اهل سنت ، در حق سه خلیفه اولی بیشتر از اعتقادی بود که به خلیفه چهارم و پیشوای اول شیعه داشتند ؛ اعتقادا آنها را افضل می دانستند و عملا نیز اخلاص و ارادت بیشتری به آنها داشتند . در همه این مدت ، مقام خلافت و کارگردانان جامعه ، اعتقاد خوشی در حق اهل بیت - علیهم السلام - نداشتند و آنچه فشار و شکنجه بود ، نسبت به دوستداران و منتسبین آنها روا می دیدند و دوستی اهل بیت ، گناهی نابخشودنی به شمار می رفت . اگر مقصود این طوایف از انتساب به آن حضرت ، مجرد ترویج طریقه آنها و جلب قلوب اولیای امور و عامه مردم بود ، هیچ دلیلی نداشت که خلفای مورد علاقه و اخلاص دولت و ملت و به ویژه خلیفه اول و دوم را رها کرده ، به دامن پیشوای اول شیعه بچسبند یا مثلا به امام ششم یا هشتم انتساب جویند » . (۲۰) در واقع علامه معتقد بود که روح ولایی تشیع در تصوف و عرفان دمیده شده است .

در باب احوال علامه طباطبایی چطور می شود مستنداتی پیدا کرد ؟

احوال معنوی چیزی نیست که نزد همگان عیان باشد . آنچه دیده می شود فقط آثار و نشانه هایی است که می تواند دال بر سلوک معنوی باشد . سیره عملی ایشان و احوال معنوی ای که گاه از ایشان بروز می کرد - چنانکه از شاگردان و خواص شان منقول است - حاکی از سیر و سلوک عرفانی ایشان بود . اینکه کسی به اشعار عارفان بزرگی مثل مولوی ، حافظ ، ابن فارض تعلق خاطر دارد و حتی اهل تفال به دیوان حافظ است و خود نیز اهل سرودن شعر عرفانی با مضامین رندانه است از شواهدی است که دلالت می کند که او دارای احوال عرفانی بوده است . مگر می شود تا وقتی که فرد به جوشش درونی نرسیده است شعر بر کلام او جاری شود . شعر چیزی نیست که با یک تفکر قشری و احوال خشک بر زبان جاری شود . باید حال خوشی باشد تا فرد بسراید . سلوک معنوی علامه و نیز دستورات طریقتی که به شاگردان خود داده اند کاملا محرز است که ایشان اهل سلوک عملی بوده اند .

آقای دکتر در مراودات میان علامه طباطبایی و هانری کربن ، کدام یک بیشتر از دیگری تاثیر گرفته است ؟

درواقع این یک رابطه دوطرفه و به تعبیر مولوی ، « هم زبانی » بوده است و هر دوی آنها از یکدیگر بهره علمی و معنوی می بردند ؛ کربن که یک فیلسوف غربی و در عین حال مستشرق به معنای دقیق و لغوی لفظ یعنی جویای شرق بود ، در مواجهه با یک حکیم اسلامی ، سعی در تحقیق و بررسی پیرامون نظریه خاص خود درباره تفکر شیعی داشت و اتفاقا با هوشمندی خاص خود به سراغ فردی آمده بود که کمک های بسیاری به او می کرد . کربن به سراغ علمای ظاهری اسلامی نرفت ، چون می دانست که کسانی مثل علامه طباطبایی پاسخ سوالات او درباره تفکر شیعی و ارتباط آن با روح عرفان و تصوف را می دانند . اما علامه نیز از معاشرت با کربن بهره های بسیار برد . مضافا بر این ، علامه طباطبایی از طریق کربن با فلسفه غرب و بیشتر از آن با عرفان ادیان دیگر آشنایی جدی تری پیدا کرد ؛ به این تفصیل که کربن با عرفان مسیحی و عرفان یهودی و اصولا تفکر عرفانی ادیان ، آشنایی عمیق داشت و از همین منظر هم به تشیع و تصوف می نگریست . علامه طباطبایی نیز چنین نظری داشت ، به نظر ایشان : « رابطه مخصوصی میان اصل دین - به معنی قول به الوهیت و خضوع به عالم غیب - و طریقه تصوف موجود است و از همین جهت است که متصوفه در میان همه طوایف دینی جهان ، حتی بودایی ها و برهمایی ها پیدا می شود » . (۲۱) و در ادامه می افزاید که هر طایفه ای که « به امید پی بردن به اسرار پس پرده غیب ، به مجاهدت و ریاضات پرداخته و از لذایذ مادی و شهوت نفسانی چشم پوشیده و به تخلیه و تجرید نفس پرداخته اند ، این همان تصوف است اگرچه در میان هر طایفه ، به اسم مخصوصی نامیده می شود » . (۲۱) لذا به نظر علامه ، طریقه تصوف را نباید مذهب یا فرقه ای در ردیف سایر مذاهب مثلا اشعری یا معتزلی گذاشت ، (۲۱) تصوف روح همه ادیان است که باعث می شود - به قول مولانا - هندو و ترک هم زبان بشوند ؛ همانطور که خود علامه می فرمود که رایحه توحید از اوپانیشادها استشمام می شود . (۲۲) از این جهت کربن و علامه طباطبایی با توجه به عرفان ادیان ، با یکدیگر هم زبان شده بودند و علامه نیز از عرفان ادیان دیگر به خصوص مسیحیت بیشتر مطلع گردید .

این آشنایی مرحوم طباطبایی با فلسفه غرب و بعدها نقد او بر آن تا چه اندازه دقیق است با توجه به آنکه ایشان زبان خارجی نمی دانستند و اطلاعاتشان از فلسفه غرب ، اطلاعی دسته اول نبوده است ؟

این یک واقعیت است که علامه طباطبایی و بسیاری دیگر از علما و اساتید حوزوی ما در آن زمان که به معارف غربی التفاتی داشتند ، زبان خارجه نمی دانستند و اطلاع آنها از فلسفه غرب منحصر بود اولا به ترجمه هایی که مارکسیست ها و رهبران فکری حزب توده انجام داده بودند و ثانیا ترجمه های عربی آثار فیلسوفان غربی ، البته آثار اندکی نیز به غیر از این دو مسیر از جمله کتاب سیر حکمت در اروپا به زبان فارسی موجود بود . طبیعی است که اطلاعات فلسفی غربی علامه هم به همان ترجمه های مخدوش عربی یا قرائت مارکسیستی - آن هم به مشرب حزب توده - از فلسفه غرب محدود شود و از جامعیت کافی برخوردار نباشد . اما نکته در اینجا است که مرحوم علامه فلسفه غرب را تا جایی نقد می کند که مربوط به دفاع از اسلام و فلسفه اسلامی است و لذا بیشتر به انگیزه نقد مارکسیسم که در آن ایام در ایران متداول شده بود وارد حوزه فلسفه غرب می شود . این است که در آن محدوده و در آن زمان نقد ایشان برای بسیاری - خصوصا جوانان مسلمان علاقه مند به فلسفه - سودمند و در زمان خود تاثیرگذار بوده است . ولی اگر اکنون بخواهیم از منظر مثلا کتاب اصول فلسفه و روش رئالیسم به فلسفه غرب و سیر آن خصوصا به فلسفه مدرن و معاصر بنگریم دچار مشکلاتی خواهیم شد . با این همه این نکته را نیز نباید فراموش کرد که اگر قرار باشد کسانی به عمق فلسفه غربی رسوخ کنند خود باید اهل فلسفه و نظر باشند و علامه طباطبایی اهل فلسفه بود ، فیلسوفی سالک .


پاورقی :



منبع :

عرفان ایران مجموعه مقالات (۲۷-۲۸) / گردآوری و تدوین مصطفی آزمایش.-- تهران : حقیقت ، ۱۳۸۵ / صص ۱۲۲ – ۱۴۴

فهرست مقالات

برچسب‌ها: