عرفان ، تصوف : عشق و شهادت / حاج علی تابنده محبوبعليشاه
متن سخنرانی جناب آقای حاج علی تابنده ( محبوبعلیشاه ) در ۲۸ مهر ۱۳۷۰
یکی از مقاماتی که برای مومن ذکر شده ، مقام شهادت است . شهادت بر دو نوع است : نوع اول شهادت ظاهری ست که مومنین در مقابل دشمنان دین به مقام رفیع شهادت می رسند و از نظر ظاهری ، جسم خاکی و فانی در معرض فنا قرار می گیرد و به عبارت دیگر کشته می شوند و شهید می گردند .
نوع دومی که برای شهادت ذکر کرده اند شهادت باطنی است که در این شهادت ، قاتل خود دوست است و به تعبیر عرفانی اش شهید به مقام فناء فی الله می رسد و در حدیث قدسی داریم : « من طلبنی وجدنی و من وجدنی عرفنی و من عرفنی عشقنی و من عشقنی عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته انا دیته » . خداوند می فرماید : کسی که به جستجوی من آمد ، مرا طلب کرد ، مرا درمی یابد ؛ وقتی که مرا دریافت ، مرا می شناسد و کسی که مرا شناخت ، عاشق من می شود و کسی که عاشق من شد ، من هم عاشق او می شوم و کسی که عاشق او شدم او را می کشم و کسی که او را کشتم ، خونبهایی برای او قائل هستم و این خونبها خود من هستم . و چه مقامی بالاتر از این که خونبهای شهید ، خود خداوند است .
باز در حدیث نبوی (ص) آمده است که « من عشق فعف و كتم ثم مات ، مات شهیدا » : کسی که عاشق شد و خویشتن داری کرد و عشق خود را پنهان کرد و مرد ، در حالتی از دنیا رفته است که به مقام شهید رسیده است . وقتی مومن و سالک به مقام شهید می رسد که عشق او به محبوب و معبود واقعی به سر حد کمال برسد تا به آنجایی که جز دوست ، دیگری را نبیند ؛ این عشق است که باعث می شود مومن به اینچنین مرحله ای برسد .
عشق در لغت از ریشه « عشقه » گرفته شده است ؛ عشقه در فارسی همان پیچک است . پیچک گیاهی است رونده که به دور گیاه دیگری می پیچد و آن قدر سماجت در پیچش خودش به خرج می دهد که گیاه اولی را در وجود خودش حل و با خودش یکی می کند . این سماجت در پیچش به دور آن گیاه به وسیله گیاه دیگری بهنام عشقه یا پیچک باعث این می شود که هر دو گیاه یکی بشوند .
عشق را به مجازی و حقیقی تقسیم کرده اند که از نظر شخص من عشق مجازی مفهومی ندارد ؛ چون عشق تا به آن حد مقامش والا ست که به جز معبود و معشوق حقیقی به کار بردنش درباره دیگری مفهومی نخواهد داشت .
برای آنکه فرق بین عشق مجازی و حقیقی را بدانیم بهترین نمونه اش اشاره هایی است که در قرآن مجید در قصه حضرت یوسف آمده که حضرت شیخ احمد غزالی « احسن القصص » (۱) خواندنش را از جهت آنکه داستان عشق است می داند . شرح عشق مجازی و حقیقی هر دو در این داستان آمده است . وقتی زلیخا به یوسف اظهار عشق و تمایل می کند که در قرآن مجید آمده : « و لقد همت به و هم بها » (۲) ؛ در یک لحظه یوسف نیز می رود که تسلیم هوا و هوس نفس خود شود و لذا رو به او می آورد . در اینجا از روی عشق مجازی است که او تسلیم هوای نفس خود می شود و تصمیم به وصال زلیخا می گیرد ؛ ولی در همان لحظه عشق واقعی درصورت ملکوتی پیرش ، محبوبش ، مرادش که یعقوب پدر بزرگوارش بوده ، ظاهر می شود و به تعبیر قرآنی « برهان رب » (۲) را می بیند که او را از گناه باز می دارد بطوری که یوسف از زلیخا فرار می کند . زلیخا به دنبال او می رود و پیراهن او را از پشت پاره می کند ؛ ولی از آنجایی که خداوند می خواست که یوسف آلوده به گناه نشود ، درهای مقفل تالار ، همه باز می شود و یوسف از یکی از درهای تالار خارج می شود . (۳)
در اینجا فرق بین عشق مجازی و عشق حقیقی کاملا عیان می شود که خداوند عشق حقیقی و واقعی به خودش را که در صورت ملکوتی پیر متجلی شده بوده به او نشان می دهد .
در قرآن از کلمه عشق ذکری نشده ولی تعبیر حب شدید ، علاقه شدید ، در قرآن آمده ، چنانکه می فرماید : « الذین امنوا اشد حبا لله » (۴) ، کسانی که ایمان آورده اند حب شدید به خداوند دارند . هیچ مانعی ندارد که ما به جای همین حب شدید و علاقه وافر ، کلمه عشق را به کار ببریم .
حال به این سوال می رسیم که این حب شدید که به عشق تعبیر می شود ، چگونه در انسان پیدا می شود ؟ انسان عاشق زیبایی و جمال است و خداوند نیز دارای حسن مطلق است :
در ازل پرتو حسنش ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
خداوند می فرماید که من گنج پنهانی بودم که می خواستم شناخته شوم ، خلق را آفریدم از برای آنکه شناخته شوم : « کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لاعرف » . او می خواهد چگونه شناخته بشود ؟ بدین ترتیب که حس و زیبایی و جمال خودش را به بنده اش نشان بدهد و بدین ترتیب او را عاشق و واله و شیدای خود کند . این عشق چگونه در قلب مومن و بشر عادی پیدا می شود ؟ بشری که به تنهایی امکان عاشق شدن به محبوب و معبود واقعی که او را به کمال مطلق برساند ، ندارد ؟ در اینجا راهبر و راهنمایی بایستی وجود داشته باشد . این راهبر و راهنما کیست و پیدایش آن چگونه است ؟ ما یعنی شیعه ، شیعه اثنی عشری - کسانی که به ولایت علی ابن ابی طالب و یازده نفر فرزندان و جانشینان آن بزرگوار اعتقاد داشته و داریم - معتقدیم که این عشق به واسطه آن بزرگواران ، با رابطه معنوی و ولوی با آنان ، با محبوب و معشوق حقیقی برقرار می شود . کما اینکه باز داریم : « ولایه علی ابن ابی طالب حصنی فمن دخل حصنی امن من عذابی » ، ولایت علی ابن ابیطالب حصار من است که اگر آدمی داخل آن حصار بشود ، از هر عذابی در امان است . همین حصار است که انسان را به عشق می رساند .عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
و اما چرا می گوییم که بشر احتیاج به این دارد که رابطه و واسطه ای داشته باشد تا به خدای خودش ، معبود و معشوق خودش ، برسد ؟ اولا چون این نفس ، این نفس اماره ، باعث آن می شود که آدمی نتواند امیال و اغراض و شهواتش را سرکوب بکند و مستقیما با حق ارتباط برقرار بکند ، از این رو رابطه و واسطه ای می خواهد که بین ما و محبوب مطلق باشد ؛ اصولا اگر اینچنین نباشد بشر طاقت این را ندارد که خداوند حب و عشق خود را بطور کامل و تمام در دل او جایگزین کند . یک بار که حضرت موسی به کوه طور می رفت ، جوانی عرض کرد که یا موسی به خداوند عرض کن که عشق خودش را در دل من بیاندازد . موسی وقتی که عرض می کند ، خداوند می فرماید : این جوان طاقت این امر را ندارد و برای این که به تو ثابت بکنیم که در این جوان طاقت عشق ما وجود ندارد ، در قلبش ذره ای از محبت خود را جای دادیم ، برو ببین که به چه سرنوشتی دچار شده است . زمانی که موسی از کوه طور به پایین آمد ، مشاهده کرد که جوان در اثر همان ذره حبی که خداوند در دل او جای داده بود ، خودش را از کوه پرت کرده و قطعه قطعه شده بود .
حال چگونه باید با کمک راهنما و پیر و استمداد از ائمه اطهار (ع) این عشق را به تکامل رساند و تیشه به ریشه نفس زد ؟ هر چه یاد خدا ، یاد محبوب را در دل افزون تر بکنیم ، طبعا امیال نفسانی از دل بیرون می رود و خانه تهی و مهیا می گردد برای صاحب خانه و روشنایی و نورانیت رب به چشم دل دیده می شود . این زمانی است که آدمی تهذیب نفس بکند تا بتواند چهره محبوب را در قلب خودش با چشم دل مشاهده بکند . در راه سلوک ، یک دسته اعمال قالبیه وجود دارد و یک دسته اعمال قلبیه ای . اگر این دو با هم انجام بشود آنگاه این نفس تهذیب و پاک می شود . خانه رفت و روب می شود و آماده آمدن دوست می گردد و این فقط و فقط با توجه تام به ذکر و یاد خدا میسر است .
درباره ذکر و مراتب آن و اینکه قلب را باید آماده بکنیم برای ورود محبوب ، داستان شیرین و فرهاد نمونه بارزی است ، به این شرح که روزی به شیرین می گویند : فرهاد چهره تو را بر کوه ، نقش بسته است . وقتی شیرین می آید و به کوه نگاه می کند می بیند چهره اش را به همان طریق که عینا هست فرهاد به کوه نقش و حجاری کرده است . شیرین از فرهاد سوال می کند که تو یک بار بیشتر من را ندیدی چگونه با یک بار دیدن اینچنین حجاری کردی ؟ او در جواب می گوید که آری یک بار دیدم ولی آن یک بار به چشم دل دیدم نه به چشم سر . وقتی که آدمی به چشم دل ، محبوب را ببیند ، هرگز از دل نمی رود و همیشه در قلبش باقی ست و میماند .
این ذکر و فکر باید همیشگی باشد تا باعث قوت قلب ، باعث بینایی دل ، باعث روشنایی دل ، باعث نزدیک شدن عاشق به معشوق شود .
باز در اینجا بی مناسبت نیست که داستان دختر هندویی را که پسرک مسلمانی بر او عاشق می شود ذکر کنم . پسرک وقتی که به خانه دختر می رود و اظهار عشق به او می کند ، دختر در جواب می گوید : مگر دیوانه شده ای ؟ جوان مسلمان همین جمله « مگر دیوانه شده ای » را ذکر خودش قرار می دهد و هر که با او صحبت می کند، در جواب می گوید : مگر دیوانه شده ای ؟ پادشاه به او می رسد ، با او صحبت می کند ، در جواب پادشاه می گوید : مگر دیوانه شده ای ؟ شاه تعجب می کند . او نمی داند که این جوان ذکر را از معشوق گرفته و آنچه از لب معشوق به زبان آمده برای عاشق دلیل و برهان است . عاشق بایستی ببیند که معشوق چه می گوید و به خواست معشوق باید عمل کند نه به هوا و هوس های خودش . ولی پادشاه در مقابل شنیدن این جمله « مگر دیوانه شده ای ؟ » به خیال خودش تصمیم به معالجه جوان می گیرد . اطباء دربار را بسیج می کند . همه را می آورد و جوان عاشق را به آنان نشان می دهد . و هر یک از او سوال می کنند : درد تو چیست ؟ او در جواب می گوید : مگر دیوانه شده ای ؟ اطبا نتیجه ای نمی گیرند زیرا که در مقابل جویا شدن حال او ، پاسخی جز « مگر دیوانه شده ای ؟ » نمی شنوند . تا اینکه ماجرا را به پادشاه می گویند . پادشاه می گوید او را رها کنید ، بگذارید به هر جا می خواهد برود . او را رها می کنند ، به در خانه معشوق می رود . وقتی به در خانه معشوق می رسد وارد می شود . دختر وقتی چشمش می افتد به عاشق خودش ، به او نگاهی می کند و می گوید تو هنوز زنده ای ؟ جوان بیرون می آید و می خوابد و جان به جان آفرین تسلیم می کند . چرا ؟ چون معشوق از او خواسته بود که زنده نباشد . « مگر هنوز زنده ای » مفهومی جز این ندارد که نباید زنده باشی و خواست معشوق این بوده که او بمیرد . خبر به پادشاه می دهند . می گوید جنازه اش را تشییع کنید و از جلوی در خانه معشوق ببرید . وقتی از جلوی در خانه معشوق رد می شوند ، جنازه متوقف می شود . به او خبر می دهند که چنین اتفاقی افتاده است . وقتی می آید بیرون و چشمش به جنازه می افتد ، او هم درجا جان می دهد و به عاشق حقیقی خودش می پیوندد .
ترسم ای فصاد گر فصدم کنی
نیش را ناگاه بر لیلی زنی (۵)
من کیم لیلی و لیلی کیست من
ما یکی روحیم اندر دو بدن (۶)
وقتی که عاشق و معشوق یکی شدند ، جان ها یکی شد ، فرقی بین آنها نمی ماند .نیش را ناگاه بر لیلی زنی (۵)
من کیم لیلی و لیلی کیست من
ما یکی روحیم اندر دو بدن (۶)
پس همانطور که عرض کردم بشر طالب حسن و جمال است که این زیبایی و حسن و کمال مطلق تنها و تنها در معشوق حقیقی و کل یعنی خداوند متعال وجود دارد و اوست که می تواند زیبایی اش را به عاشق خود نشان بدهد . ولی آیا به هر کسی می توان این زیبایی را نشان داد و آیا ما شایستگی دیدن این زیبایی را داریم ؟ لحظه ای بیاندیشیم و فکر کنیم آیا آنچه محبوب خواسته ما کرده ایم تا ما آنچه می خواهیم او بکند و زیبایی که مورد مطلوب ما است به ما نشان بدهد ؟
زنی به حضور بایزید بسطامی می رسد و عرض می کند که ای شیخ همسر من ، شوهر من ، قصد دارد که همسر دیگری را اختیار کند و اگر شرعا مجاز بودم که برقع از صورت خود بردارم و تو چهره من را می دیدی در شگفت می ماندی که چگونه با این زیبایی ، همسر من قصد تاهل مجدد دارد ؟ بایزید به محض شنیدن این سخن نعره ای می کشد و به زمین می افتد . این زن مات و مبهوت ماند که این سخنی نبود که بایزید را به این وضع انداخت . زن از زیبایی ای صحبت کرد که به ظاهر به زیر روبند بود و بایزید او را ندیده بود ، پس چرا صیحه ای کشید و افتاد ؟ وقتی که بایزید به هوش آمد از او سوال کردند که علت این حالت چه بود ؟ گفت : این زن مرا به یاد محبوب و معشوق واقعی خودم انداخت . من به این فکر افتادم که اگر معشوق و معبود من ، یعنی خداوند متعال ، برقع از صورت خود بردارد و صورت زیبای خویش را به من نشان بدهد و به من بگوید تو با داشتن چنین معشوق زیبایی که هیچ کس تاب تحمل دیدن آن را ندارد ، چگونه به دنیا و زیبایی های ظاهری اش فریفته می شوی ، من چگونه پاسخ بگویم ؟
همین زیبایی و همین جمال الهی والا را اصحاب حضرت سید الشهداء (ع) در روز عاشورا دیدند که چنین عاشق و واله شدند . در شب عاشورا حضرت سید الشهدا مقامات آنها را نشان داد و به عبارت دیگر آنان در آن شب معشوق واقعی را دیدند و به این دلیل در صبح عاشورا هر یک سعی داشت که به دیگری تقدم بگیرد و زودتر به میدان برود و حتی برخی زره خود و همه چیز را از تن می کندند و به دور می انداختند . چرا که عشق در تمام سراسر وجودشان رخنه کرده و فضای سینه شان را پر از دوست کرده بود و می خواستند که هر چه زودتر ترک قالب جسمانی کنند و به دوست برسند و رسیدن به دوست جز دل کندن از این دنیا و این جسم خاکی راه دیگری برای آنها نداشت . آنها که این مقامات را دیدند می خواستند که از بدن خاکی رهایی پیدا کنند و به آن مقام بالایی که دیده بودند و مولایشان و سرورشان حضرت سید الشهدا (ع) به آنها نشان داده بود برسند ؛ یعنی بهمقام فناء فی الله که نهایت آرزوی هر سالک و همان مقام شهادت معنوی است ، نائل شوند .
پاورقی :
۱. اشاره است به سوره یوسف ، آیه ۳ : « نحن نقص علیک احسن القصص بما اوحینا الیک هذا القران .... » ( با این قرآن که به تو وحی کرده ایم ، بهترین داستان را برایت حکایت می کنیم ... ) .۲. سوره یوسف ، آیه ۲۴ : « و لقد همت به و هم بها لو لا ان را برهان ربه » ( آن زن آهنگ او کرد . و اگر نه برهان پروردگارش را دیده بود ، او نیز آهنگ آن زن می کرد ) .
۳. مولوی در اشاره به این مطلب می فرماید :
گر زلیخا بست درها هر طرف
یافت یوسف هم ز جنبش منصرف
باز شد قفل و در و شد ره پدید
چون توکل کرد یوسف ، برجهید
گرچه رخنه نیست عالم را پدید
خیره یوسف وار می باید دوید
تا گشاید قفل و در پیدا شود
سوی بی جایی شما را جا شود
مثنوی معنوی / به اهتمام توفیق سبحانی ؛ دفتر پنجم / ابیات ۷ - ۱۱۰۵یافت یوسف هم ز جنبش منصرف
باز شد قفل و در و شد ره پدید
چون توکل کرد یوسف ، برجهید
گرچه رخنه نیست عالم را پدید
خیره یوسف وار می باید دوید
تا گشاید قفل و در پیدا شود
سوی بی جایی شما را جا شود
۴. سوره بقره ، آیه ۱۶۵
۵. مثنوی معنوی ، دفتر پنجم ، بیت ۲۰۱۸
۶. همان ، چاپ کلاله خاور ، ص ۳۱۲ ، س ۳۹
منبع :
عرفان ایران ( مجموعه مقالات ) (۱۴) / گردآوری و تدوین مصطفی آزمایش .-- تهران : حقیقت ، ۱۳۸۱ / ص ۱۱۱با تشکر از فقیر محترمی که متن را در اختیار ما قرار دادند .
برچسبها: عرفان ، تصوف
<< Home