سلام

درویشی درويشي سلسله نعمت‌اللهی نعمت‌الهیه نعمه‌الهی نعمه‌اللهیه نعمت اللهی نعمه الهی نعمت اللهي نعمت‌اللهي نعمه‌اللهي نعمت الهیه نعمه اللهیه سلطانعلیشاهی سلطانعليشاهي سلطان علیشاهی سلطان عليشاهي سلطان‌علیشاهی سلطان‌عليشاهي گنابادی گنابادي گنابادیه گناباديه عرفان تصوف صوفی صوفي صوفیه صوفيه عرفا صوفیان صوفيان درویش قطب اقطاب مزار سلطاني سلطانی mysticism sufism shiism sufism shiah sufism islamic sufism nimatullahi order gunabadi

چهارشنبه

عارفان - اقطاب : سلطانعلیشاه ، سلطانمحمد بن حیدر ، ۱۲۵۱ - ۱۳۲۷ ق - بخش هفتم

شهادت جناب سلطانعلیشاه



اخبار آنجناب به قتل خود


جناب حاج ملا سلطانحمد چندین مرتبه به شهادت و کشته شدن خود خبر داده ، گاهی بطور صریح ، گاه هم به اشاره و کنایه اظهارتی نموده است ؛ چنانکه جده نگارنده [ آقای رضاعلیشاه ] ، صبیه آنجناب ، نقل کند که چند شب قبل از وقوع قضیه در حدود چهار ساعت از شب گذشته ناگهان دیدم خواهر کوچکم دوان دوان به منزل ما آمده و گفت : بیا که در اتاق پدرم صدای گریه مادرم بلند است . گفت : من دویدم و وارد منزل ایشان شده ، بی اجازه به اتاق رفتم ، دیدم پدر بزرگوارم ایستاده و مادرم گریه می کند . از مادرم پرسیدم علت گریه چیست ؟ گفتند : پدرت حالت انقلاب و اضطراب زیادی داشته گاه به سینه و گاه به زانوی خود می زدند . من به ایشان عرض کردم : پدرجان علت انقلاب چیست ؟ اگر از ما افسردگی دارید ما را تادیب کنید . فرمود : نه پدرجان دلم از دنیا به تنگ آمده و از زندگی خسته شده ام .
حاج شیخ عباسعلی در « شهیدیه » (۱) نوشته که پنج ماه پیش از وقوع قضیه وقتی که کسی جز من در خدمتش نبود ، فرمود : مرگ ، همه قسمش برای شخص سخت است جز آنکه در جنگ کشته شود یا آنکه گرفتار شده فورا به قتل برسد . جناب حاج محمد صدرالعلما نقل کرد که این کلام را بارها در مجلس درس می فرمود . و نیز نقل کنند که مکرر در مجامع می فرمود : « مدتی در رختخواب خوابیدن و زحمت برای پرستاران بودن ، حسنی ندارد ؛ یک دفعه راحت شدن بهتر است . »
دیگر آنکه آنجناب مکرر قضیه شیخ مجدالدین بغدادی - که سلطان محمد خوارزمشاه او را در حال بی خودی و مستی کشت و سپس متنبه و پشیمان شده خدمت شیخ نجم الدین کبری که مرشد شیخ مجدالدین بود ، آمده عرض کرد : اگر دیه قبول می کنید اینک زر و اگر عفو می کنید اینک به قرآن ببخشید و اگر قصاص می کنید اینک سرم . فرمود : « قصاص خون فرزندم مجدالدین سر تو و سر من و سر نصف رعایا و اهل ممکت تو می باشد . » - و ظهور چنگیز و قتل عام او را در مجلس بیان می فرمود و در آخر اظهار می کرد : « ولی ما به این قدرها راضی نیستیم » .
همین قضیه را در روز سه شنبه ۲۲ ربیع الاول ۱۳۲۷ قمری در محضر درس تکرار فرمود ، جناب حاج ملا علی نورعلیشاه عرض کرد : ما که راضی نیستیم ( یعنی به قتل بزرگی که موجب قتل عام باشد رضایت نداریم ) . در جواب فرمود : « هرچه خدا خواسته و مقدر شده خواهد شد . » و نیز در روزهای آخر عمر خود مکرر به قضایای زمان شاه سلطانحسین صفوی و کشته شدن بسیاری از عرفا اشاره نموده و می فرمود : « حالا نیز همانطور شده است » .
دیگر آنکه از ده روز به شهادت خود در منزل هروله نموده این شعر را می فرمود :
ما تیغ برهنه ایم در دست قضا / خود کشت هر آنکه خویشتن بر ما زد (۲)
بی بی عیال ایشان عرض کرد : این چه شعر است که می خوانید ؟ ایشان به کنایه مثالی زدند ، عرض کرد : خاکم بر سر ، شما خبر مرگ خود را می دهید . فرمود : فرض کن آنطور باشد . سپس قضیه چنگیز را بیان کرد و آنگاه فرمود : « ولی ما به آن قدرها راضی نیستیم . » و نیز چند روز پیش از قضیه فرمود : « چندی پیش ، صدرالعمای تربتی را علنا در بازار کشتند ؛ چقدر راحت مرد ، مردن در رختخواب ، حسنی ندارد ، مرد باید زود خلاص شود . »
صبح روز جمعه ۲۵ ربیع الاول ۱۳۲۷ قمری که روز آخر عمر جنابش بود مطابق معمول که صبح جمعه جلوس می کرد و فقرا برای زیارت می آمدند بیانات مفیدی می فرمود ، در آن روز نیز کلمات دلپسند و مواعظ ارجمند بیان کرد و از جمله فرمود : « گمان نکنید که به مرگ از علایق دنیا نجات می یابید ، بلکه آنکه در زندگی از دنیا دل نکند بعد از مرگ علاقه اش محکم تر و از مفارقت دنیا متاثر و معذب خواهد بود همت نمایید که تا زنده اید خود را از دنیا نجات دهید . » سپس به اقسام و انواع مرگ اشاره فرموده از صدرالعمای تربتی یادی نمود ، آنگاه فرمود که مرگ چنین خوش است ، پس به صراحت فرمود : « ما هم باید بروم » .
صبح همان جمعه نیز عبدالحسین خان قوام الممالک نایب الحکومه خدمتش رسید و خواست برای نهار مراجعت کند ، ایشان نگذاشته فرمود : « این قبیل مجالس را کمتر خواهید دید ، بنشینید . » آنگاه از قتل صدرالعما سخنی به میان آمده ، آنجناب فرمود : « ما که پیر شده ایم ، شخص زودتر خلاص شود بهتر است » .
دیگر آنکه ، آنجناب رسم داشت که هر روز عصر برای درس گفتن به مدرسه می آمد و غالبا « اصول کافی » و تفسیر تالیف خود را تدریس می نمود و علاوه بر این دو ، از علوم دیگر نیز درسی می فرمود و دهه اول محرم و چند روز آخر صفر و سیزده روز اول سال شمسی را تعطیل می کرد گاه هم به مقابله کتب تالیفی می پرداخت . (۳)
سال ۱۳۲۷ قمری تحویل آفتاب به برج حمل ، عصر روز ۲۸ صفر و عید نوروز مطابق معمول اهل هیئت و نجوم روز ۲۹ صفر بود و برحسب معمول بایستی آنجناب درس را تعطیل می فرمود ، ویژه آنکه مصادف با روزهای عزا هم بود ؛ ولی برعکس ، هر دو روز به مدرسه تشریف آورده کتاب « ایضاح » [ خود ] را که شرح کلمات باباطاهر به عربی می باشد مقابله فرمود . بعضی حضور جنابش عرض کردند که مقابله کتاب اینقدر لزوم و فوریت ندارد که خلاف مرسوم به عمل آید ، ممکن است این امر را پس از سیزده عید انجام دهید ، فرمود : «‌ شاید بعدا نتوانیم » .
و نیز یکی از فقرای سبزوار که از تجار بود و در بیدخت اقامت داشت و از فقیر دیگری که ورشکست شده بود طلب داشت ، یک بار در حضور ایشان با سختی از وی مطالبه نمود و پابرهنه و فریادکنان تا در منزل دنبال آنجناب رفت و دامانش را گرفت و اظهار داشت که این وجه را من از خود شما می خواهم ، [ زیرا ] شما طلب خود را از وی مطالبه نمی نمایید ، طلب من هم از میان می رود . آنجناب با چهره برافروخته روی به آسمان نموده و گفت : « خدایا زودتر شقاوت اشقیا را زیاد کن . » سپس داخل منزل شد .
و نیز آنجناب مقداری املاک موقوفه و امانتی و املاک صغار در دست داشت و رسیدگی می فرمود و در اواخر تابستان و اوایل پاییز حساب های آنها را تصفیه می نمود ولی در آن سال برخلاف معمول از هجدهم ربیع الاول تا بیست و چهارم که مصادف با ماه اول بهار بود تمام محاسبات خود را رسیدگی کرده ، تفویض نمود .
و نیز شب یکشنبه بیستم ربیع الاول فرزندان خود را با جمع دیگر طلبید و در حضور آنان صبیه خود را برای برادرزاده خود ملا سلطان محمود عقد بست و فرمود : « این کار باید بشود هرچه زودتر بهتر . » و یک دختر کوچکتر دیگر نیز داشت که مکرر برای او خواستگار آمد و فرمود : « من اختیار این یکی را داشتم ، اختیار آن دیگری به دست برادرش حاج ملا علی است . » خواستگاران خدمت جناب حاج ملا علی می آمدند ولی آنجناب سکوت می فرمود تا آنکه در همان چند روز سرش معلوم شد .
حاج ابوتراب چند مرتبه گفته بود : « من بالاخره این مرد را می کشم . » چون به ایشان عرض شد ، فرمود : « امر ما که از میان نمی رود . » در گناباد غیر از حاج ابوتراب چند نفر مخالف دیگر هم بودند ، از جمله حاج میرزا مهدی شهری و عمادالملک طبسی و جمع دیگر که همه از معروفین متنفذ بودند ولی در زمان خود آنجناب و مدتی قبل از وفات او مردند و از متنفذین موذی حاج ابوتراب باقی مانده بود ، موقعی که او به تهران رفت کسی حضور آنجناب عرض کرد که چقدر خوب بود این هم از این سفر برنمی گشت ، فرمود : « مومن بی موذی نمی ماند او باید برگردد که وجودش لازم است » .
و نیز در همان روز جمعه آخر عمر خود در مجلس فرمود : « مرگ هرچه باشد هزار مرتبه از زندگی خوب بهتر است و کشته شدن هرچه سخت باشد هزار برابر از مرگ در رختخواب بهتر است . » سپس فرمود : « عیسی علیه السلام خری داشت همین که دید می خواهد علاقه پیدا کند بی پروا رها کرد و رفت و اتباعش هنوز سم آن خر را می پرستند » .
و نیز در همان روز جمعه در بین فرمایش خود فرمود : « خدا رحمت کند باباطاهر را که فرمود :
هر آن باغی که نخلش سر به در بی / مدامش باغبان خونین جگر بی »
حضار به حیرت بودند که غرض از خواندن این شعر چه بود ! تا آنکه شب بعد قتله به وسیله شاخه درخت توت وارد باغچه منزل شده آنجناب را شهید کردند .

آگاهی ارواح از وقایع


این قبیل اخبار تطیرآمیز (۴) که از رفتن گوینده خبر می دهد مخصوص انبیا و اولیا و پیشوایان دین نیست ، هرچند در آنان بیشتر از دیگران بروز دارد ولی منحصر نیست چه روح به واسطه تجرد خود ، با عوالم ماوراء الطبیعه ارتباط و بستگی دارد و اگر این ارتباط قطع یا ضعیف نشود می تواند بر اموری که در عالم طبع واقع می شود ، مسلط شده آنها را مشاهده کند و آنچه بعدا واقع می شود خبر دهد ، لیکن اختلاط و ارتباط با بدن و مادیات موجب دوری و فراموشی می شود و اگر بتواند در عین توجه به بدن و حیات دنیوی علاقه خود را به عالم تجرد از دست ندهد کمال روحی برای او دست می دهد . و چون پیمبران و پیشوایان دین دارای این کمال شده از مقام اصلی خود غفلت ندارند معجزه یا کشف و کرامت از آنان بروز می کند ، سایر مردم نیز گاهی این حالت در آنها پیدا می شود و گاهی در خواب بعض اموری را می بینند که بعدا واقع می شود یا هنگامی که مرگ او نزدیک می شود روح او یک نوع بی علاقگی نسبت به این عالم نشان می دهد و بعض کلماتی بی اختیار بر زبان می راند که به مرگ او اشاره می کند ، و این امر حتی اختصاص به مومنین هم ندارد و غیرمومن هم ممکن است قبل از مرگ خود کلمات تطیرآمیز بر زبان راند .
با این حال بزرگان دین و عرفا به طریق اولی دارای این قبیل حالات می باشند و مخصوص اواخر عمرشان نیست ، لیکن در نزدیک مرگ بروز آن زیادتر می شود و مطالب را صریح تر اظهار می کنند .

شب شهادت و روش آنجناب در سحرها


آنجناب معمول داشت که شب ها برای نماز مغرب و عشا به مسجد تشریف می برد و موقعی که حاج ملا صالح حیات داشت به او اقتدا می کرد مگر مواقع فقری مانند شب های جمعه که خود آنجناب اقامه نماز جماعت می کرد ، تا آنکه آقای ملا محمد صدرالعلما ، پسر بزرگتر مرحوم حاج ملا صالح ، به سن رشد رسید . در آن موقع آقای صدرالعلما را برای امامت مسجد معین فرمود و خود هم که به مسجد می رفت به ایشان اقتدا می نمود . در تابستان ها می فرمود : چون جوان است ، شاید دیر بیدار شود از این رو خود هر صبح به مسجد می رفت و نماز می خواند .
سحرها مرتب بیدار و ثلث آخر شب را طبق دستور : « و بالاسحار هم یستغفرون » (۵) ، و امر : « قم الیل الا قلیلا نصفه او انقص منه قلیلا » (۶) که درحقیقت برای مسلمین نیز می باشد و فقط وجوب آن اختصاص به خود حضرت رسول (ص) داشت ، متهجد و به عبادت مشغول بود .
در منزل آنجناب حیاط کوچکی بود ، هفت زرع در هفت زرع که متصل به منزل بود و دری به آن داشت و آب جاری از کنار آن عبور می نمود . سحرها ابتدا خادمه چراغ روشن کرده به درون حیاط کوچک می برد سپس خود آنجناب برای وضو تشریف می برد ، آنگاه تا اذان صبح و طلوع فجر به عبادت اشتغال داشت و در تابستان ها برای نماز صبح به مسجد می رفت و تا نزدیک طلوع آفتاب در مسجد می بود ؛ ولی در زمستان نماز صبح را غالبا در منزل می خواند .
شب ۲۶ ربیع الاول سال ۱۳۲۷ قمری ، مطابق ۲۹ فروردین ۱۲۸۸ خورشیدی و هجدهم آوریل ۱۹۰۹ میلادی برای آنجناب شب عجیبی بود و به شب قدر و آخرین ساعات هجران ، شباهت داشت . گوییا در آن شب از آتش شوق می خواست هستی خود را بسوزاند و به بوی وصال که به مشام جانش رسیده بود میل داشت بال و پر درآورد و به سوی دوست پرواز کند . آری :
وعده وصل چون شود نزدیک / آتش شوق تیز گردد
گوش جانش خطاب رجوع به سوی دوست را شنیده و از شنیدن آن بی پا و سر گردیده بود .
اول شب مطابق معمول به مسجد تشریف آورد و خود اقامه نماز جماعت کرد ، ولی بر خلاف معمول همیشه که مطابق حدیث : « کان رسول الله اخصر الناس خطبه و صلوه » (۷) ، در جماعت اختصار را رعایت می فرمود و در آن شب نماز را خیلی طول داد ؛ البته آواز وصل در گوش دلش طنین انداز شده ، نوید سرآمدن هجران را می داد و آتش شوق را تیزتر کرده میل داشت که بیشتر با محبوب در راز و نیاز باشد . دعای قنوت آنجناب در جماعت غالبا آیه : « ربنا لا تواخذنا ان نسینا او اخطانا » (۸) الخ یا دعای : « الهی عبدک ببابک معتاد المساله ببابک » (۹) الخ بود ولی در آن شب هنگام قنوت این دعا را خواند : « الهی البیت بیتک و العبد عبدک و الضیف ضیفک و لکل ضیف قری فاحسن قرای » (۱۰) . که به شهادت و رفتن اشارت دارد و حاضرین با یکدیگر گفتند که خواندن این دعا باید جهتی داشته باشد . پس از این دعا ، دعاهای دیگری هم خواند و در موقع خواندن قنوت حال جنابش منقلب شده ، گریه کرد و بسیاری از فقرا نیز منقلب گردیدند و گریه های زیادی شد بطوری که بعضی از گریه سست شدند .
شیخ حسین دشتستانی (۱۱) که فقیری با صدق و خیلی با محبت و از شاگردان مرحوم آیت الله آقا سید محمد کاظم طباطبایی یزدی و به راستگویی معروف بود نقل کرد که در آن شب من حال آنجناب را هنگام رفتن به مسجد طور دیگر دیدم و اینطور به نظرم آمد که پای ایشان موقع قدم برداشتن به زمین نمی رسد و بر هوا راه می روند و روح مجرد شده اند ؛ از وضعیت نماز آن شب نیز حال من خیلی منقلب شد و فهمیدم که باید خبر تازه ای واقع شود .
جناب صدرالاشراف نیز از میرزا عباس شیرازی که در آن شب برای نماز حاضر بود نقل کرد که نماز آنجناب در آن شب طوری بود که همه را منقلب کرد و مومنین با فراست فهمیدند که امر مهمی واقع خواهد شد .
چون از نماز فارغ شد و از مسجد بیرون آمد ، دم در رو به مردم و مسجد نموده فرمود : « خداحافظ » . که همه متعجب شدند . و چون به منزل آمد بر یک صفحه کاغذ ، هفت سطر و در هر سطری دو کلمه « یا الله » نوشت و به دیوار پشت به قبله روبروی موضع نشستن خود کوبید و بدان نظر می کرد و این کار را تا آن شب نکرده بود .
سپس دعای چهار قل را با بعض دعاهای دیگر در یک ورقه نوشته در وسط قرآن گذارد ، و قدری موی مبارک مرحوم آقای سعادتعیشاه را که مرحوم سراج الملک خدمت ایشان فرستاده بود در پاکتی گذاشت و سر آن را بسته روی آن نوشت : « به دست نور چشم مکرم حاج ملا علی برسد . » و عجب آنکه در همان جمعه فرزند خود حاج ملا علی را به برقیان که یکی از مزارع جدید الاحداث ایشان و در سه فرسخی طرف شمال بیدخت بود (۱۲) فرستاد که شب در بیدخت نباشد ، سایر اقوام را هم غالبا مامور کاری در خارج نمود و شب شنبه به خارج بیدخت فرستاد و مقصود آنجناب در حقیقت این بود که دشمنان به آسودگی کار خود را انجام دهند .
از آن زمان تا کنون معمول بوده و هست که برای هر یک از واردین که به زیارت [ به بیدخت ] می آیند نان و روغن چراغ می فرستند و در آن زمان ملا حسینعلی بیدختی مامور این کار بود که هر شب آنجناب قبض حواله نان را می داد و او از نانوا آن مقدار را می گرفت ، بعدا نانوا همان قبض ها را نزد آنجناب می آورد و وجه آن را دریافت می داشت . آن شب که قبض را به او داد فرمود : قبض دادن ما به تو دیگر تمام شد . او خیلی اندوهگین گردید و گمان کرد که او را از این کار معاف داشته اند و خواست خدمتش واسطه برانگیزد ، [ سپس ایشان ] قبض را به مقدار کمی مرقوم داشت ، عرض کرد : کم است . فرمود : « هر که باشد ، بعد خواهد داد . » روز بعد که این قضیه واقع شد سر فرمایش آنجناب را فهمید .

همدستان حاج ابوتراب


حاج ابوتراب همانطور که پیش گفتیم بر اثر مخالفت و دشمنی با حاج محمد حسین معین الاشراف و گمان اینکه پیشرفت کار او به واسطه بستگی به بیدخت است تصمیم گرفت که شقاوت ذاتی خود را بروز داده ، ابن ملجم وار درخت را از ریشه برکند ، به خیال اینکه چون این کار را انجام دهد موانع ظلم و تعدی او از بین رفته نور خدا خاموش خواهد شد ، غافل از آنکه ریشه خودش کنده می شود و خداوند نور خود را حفظ خواهد کرد و از آسیب دشمن نگاه خواهد داشت .
خبر عزل نیرالدوله نیز مهیج او گردید و با همدستان خود در نوغاب و شهر [ گناباد ] و جویمند و بیدخت ، مجلسی تشکیل داد و به کشتن جناب سلطانعلیشاه تصمیم گرفتند و قرار گذاشتند شب شنبه که اجتماع در بیدخت کمتر و فقرایی هم که روز جمعه از اطراف برای زیارت آمده اند متفرق شده ، مردم متوجه نیستند ، مقصود خود را انجام دهند و چند شب شنبه به این قصد به بیدخت آمدند حتی بعض شب ها دو سه نفر نیمه شب به در منزل آنجناب آمده در می زدند و به خیال اینکه آنجناب بیرون آمده ، آنها مقصود خود را انجام دهند ولی به مقصود نائل نگردیدند .
و بعدا خود آنها قضیه را نقل کردند ، چنانکه کربلایی یوسف نام ، اهل قریه مند [ به کسر میم و سکون نون ] گناباد ، در سبزوار و تهران و شیراز و کربلا برای فقرا نقل کرده که حاج ابوتراب صد تومان به من وعده داد و یک ششلول هم داد که بروم ایشان را بکشم . نصف شب رفتم به در منزل آنجناب ، در زدم فورا خود ایشان با لاله (۱۳) روشن آمدند ، ششلول را زدم در نرفت ! برای بار دوم و سوم زدم باز در نرفت ! دستم سست شد و لرزه بر من افتاد ، خندیدند و دست در جیب نموده مقدار زیادی پول بیرون آورده ، گفتند : بیا این پول را بگیر و از گناباد برو که اگر فقرا خبر شوند به تو صدمه می زنند . من خجالت کشیده و عذرخواهی کردم و بیرون آمدم و از آن به بعد در هیچ کار و هیچ شهری بیش از دو سه ماه نمی توانم بمانم . این موضوع را در نجف اشرف برای پدر بزرگوارم جناب آقای صالحعلیشاه نیز نقل نموده و گفته بود : پانزده سال است که به این حالم .
انجمن هایی که برای این کار در بیدخت تشکیل می دادند در منزل سید محمد رضا عربشاهی بود و چهل نفر ، هم سوگند شدند که آنجناب را به قتل رسانند و از جمله همان سید محمد رضا و برادرش میرزا مسیح و حاج یوسف بیدختی و دو پسرش حاج شیخ علی و محمد بودند که هر دو از دشمنان سرسخت تصوف و فقرا بوده و در مشهد ساکن بودند و حتی بعدها با وجودی که والد ماجدم نسبت به حاج شیخ علی محبت هایی کرده اند او منظور نداشته و به انواع مختلفه دشمنی خود را ابراز می داشت ؛ و علت اصلی این است که به طمع این بود که امامت جماعت قریه بیدخت و تولیت املاک منصوصه التولیه که دست آقای ملا محمد صدرالعلما است بگیرند و به او بدهند و این امر میسر نبود . مراسلاتی هم در این باب نوشته که اکنون موجود است ...
متنفذین شهر و جویمند نیز از قضیه آگاه و با آنها همراه بودند . در مشهد هم مرحوم آقازاده خراسانی به عنوان مشروطه و توسعه دسته خود مسبوق و طرفدار آن عده بود . ولی کسانی که خود را برای کشتن آنجناب آماده کرده ، در آن شب مرتکب گردیدند پنج نفر بودند از این قرار :
یکی : شیخ عبدالکریم پسر بزرگ حاج ابوتراب که صورتا از اهل علم و از طلاب بود . دوم : میرزا عبدالله پسر ملا محمد همشیره زاده آنجناب که قبلا مذکور شد . سوم : جعفر که مدتی در کارهای کشاورزی آنجناب و رسیدگی به علوفه حیوانات و مطابق اصطلاح گناباد خرکار (۱۴) بود و به منزل آنجناب رفت و آمد داشت و از اوضاع ساختمانی آن اطلاع کاملی داشت ، مدتی هم حمامی بود و آنجناب در اواخر هر دو کار را از او گرفته بود ؛ از این رو او نیز کینه و دشمنی آنجناب را در دل گرفت و منتظر فرصت بود و به خیال خود هرجا می توانست خسارت وارد می آورد ؛ مثلا ایشان برای سوخت کوره آجر ، هیزمی تهیه کرده بودند ؛ محرمانه ، شب کسی رفت و همه آنها را آتش زد ، بعدا کشف شد که او این عمل را نموده است ، تا آنکه حاج ابوتراب توسط کربلایی سلطان بیدختی که از چهل نفر نامبرده پیش بود ، او را فریب داده به او وعده صد تومان داد . چهارم : حسن مطلب نوغابی . پنجم : مهدی پسر ملا علی تربتی که تا همین اواخر (۱۵) زنده و در جنگل نزدیک تربت حیدریه ساکن بود و از سرافکندگی و ترس و وحشت درونی به بیدخت نمی آمد .
بعضی می گویند عده دیگر هم غیر از این پنج نفر شرکت داشته اند ... ؛ لیکن درحقیقت تمام کسانی که از این امر اطلاع داشته و محرک بوده اند قاتل محسوب و همه به کیفر کردار خود رسیدند چنانکه خود حاج ابوتراب هم به ظاهر مباشر نبود ولی در واقع در راس قاتلین قرار داشت .

کیفیت شهادت آنجناب


باغچه کوچکی که به منزل آنجناب متصل و دری به آن داشت ، دارای دیوارهای بلند بود و درخت توتی نزدیک دیوار بود که بالا رفتن بر آن از بام و بالای دیوار امکان داشت . (۱۶)
در شب شنبه ۲۶ ربیع الاول ۱۳۲۷ قمری که جناب حاج ملا علی نورعلیشاه جانشین ایشان نیز در بیدخت نبود و به مزرعه برقیان رفته بود ، هجده نفر با اسلحه در پشت بیدخت حاضر شدند که اگر پیشامدی شود آماده باشند و میرزا مسیح و حاج یوسف هم راه را نشان می دادند ، کربلایی محمد شریف بیدختی نیز مشغول کشیک بود و اشرار در منزل سید محمد رضا و محمد حسین - پسر ملا علی تربتی - آن شب را اقامت کردند که با اشخاصی که در اطراف آبادی مراقبت داشتند تقریبا چهل نفر می شدند .
پنج نفری هم که نام برده شد از پشت دیوار باغچه ، بالا آمده بر درخت رفتند و در بالای درخت یک نفر برای کشیک مانده ، بقیه به درون باغچه آمدند ، در پشت دیوار باغچه هم چند نفر دیگر کمین کرده که اگر کمکی لازم باشد کمک نمایند .
بین باغچه و منزل اندرونی ، دری بود که از طرف اندرون می بستند ، اشرار خواستند از آن در به درون روند چون بسته بود پاشنه آن را با اره شروع به بریدن نمودند در این بین صدای پایی به گوش رسید ، ترک کردند ؛ سپس دو نفر از باغچه به بالای بام رفته که از بام به اندرون منزل بروند ولی ممکن نشد و در همان بام به کشیک مشغول شدند ، دو نفر هم در مطبخی که در باغچه بود پهلوی چوبی که برای شستن جامه گذاشته بودند پنهان شده منتظر فرصت بودند تا شقاوت خود را انجام دهند .
آنجناب برخلاف معمول هر شب که قبلا خادمه ایشان ، مادر محمد مهدی دلویگی ، قبلا چراغ به باغچه می برد سپس خودش دو ساعت به صبح مانده برای وضو می رفت ، در آن شب زودتر از شب های دیگر حرکت کرد و گویا در آن شب اصلا نخوابیده بود ، موقعی که خواست برای وضو لب آب برود لباس نوی که همان روز دوخته بودند پوشید و چهار یا پنج تومان در جیب گذاشت و سه انگشتر قیمتی فیروزه و الماس و یاقوت در انگشت کرد در صورتی که قبلا معمول نداشت غیر از همان انگشتری که نامش بر آن حک شده بود در انگشت نماید . آنگاه خود چراغ را برداشت و در بین راه چراغ را هم گذاشت و در تاریکی تشریف برد ، مقصودش در حقیقت این بود که قاتلین که همان ریزه خواران خوان احسان و نمک پرورده آنجناب بودند ، خجالت نکشند و دست از کار خود برندارند و قضای محتوم که نوید وصال و وعده اتصال بود واقع شود .
آری ، مردان خدا دلباختگان شاهد دلربا و غرقه شدگان دریای فنا از مرگ بدن نهراسند و بلکه بدان شایق اند ، چه زندگی خود را در آن مرگ ، دانند و زبان حالشان به این ابیات گویا است :
اقتلونی اقتلونی یا ثقات / ان فی قتلی حیاتا فی حیاه (۱۷)
ان فی موتی حیاتی یا فتی / کم افارق موطنی حتی متی (۱۸)
آزمودم ، مرگ من در زندگی است / چون رهم زین زندگی پایندگی است (۱۹)
بندگان خدا همه چیز را از او دانند و آنچه را از محبوب برسد به جان و دل خریدارند :
اگر از توست به شادی نفروشم غم را / داغدار غم عشقت چه کند مرهم را
مولوی فرماید :
گر بریزد خون من آن دوست رو / پای کوبان جان برافشانم بر او (۲۰)
بوی آن دلبر چو پران می شود / این زبان ها جمله حیران می شود (۲۱)
چون به صحن باغچه رسید فرمود (۲۲) : « لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم » . عبدالله از پشت سر جامه آن جناب را کشید ، ایشان نگاهی به عقب نموده ، فرمود : کیستی ؟ گفت : قاتل . فرمود : ای بی حیا شرم نداری ؟ او اندکی شرم کرده ، دست برداشت ولی باز جلو آمده قدری گلوی مبارک را فشرد ، باز هم ترس و شرم مانع او شده دستش از کار افتاد ، و عبدالکریم و جعفر و مهدی هجوم آورده گلوی آنجناب را فشرده تا آنکه روح شریفش از زحمت دنیا خلاصی یافته ، جسد مطهر که مهبط آن مرغ باغ ملکوت بود بی روح گردید .
پس از مخنوق شدن به دست آن چند نفر به زمین افتاد و برای آنکه یقین به قتل آنجناب پیدا کنند ، شیخ عبدالکریم ، قلم تراش را از جیب خود درآورده پیشانی آنجناب را نزدیک گوش شکاف داد که ببیند خون می آید یا نه و چون خون نیامد اطمینان پیدا کردند و سه انگشتر را با پول و یک قطیفه که در آنجا بود برداشته و جسد مبارک را در آب انداخته فرار کردند .
اتفاقا دومین کسی که از مرتکبین به جزای خود گرفتار شد همان شیخ عبدالکریم [ پسر حاج ابوتراب ] بود که پس از دو سال ، پیشانی او گلوله خود و حاج ابوتراب به محض آنکه او را دید ، فریادی کشیده گفت : « خون حاج ملا سلطان ما را گرفت . »

وقایع پس از قتل


آقای حاج میرزا محمد باقر سلطانی (۲۳) فرزند ایشان نقل کند که سه شب قبل از وقوع قضیه ، من که در آن موقع دوازده سال داشتم ، بین شب قریب دو ساعت به اذان صبح از خواب پریدم و خوابم نبرد . از اتاق بیرون آمدم ، دیدم بخاری اتاق پدر روشن است . من هم که بی خواب شده بودم حرکت کرده درب اتاق ایشان را باز کردم ، دیدم ایشان مشغول نماز می باشند . من با همان وضع بچگی جلوی بخاری نشستم ، پس از فراغت از نماز به من تشدد کردند که چرا در آن موقع شب به اتاق ایشان رفتم ، و فرمودند : برو بخواب ؛ من رفتم . شب بعد هم همان حالت پیدا شد و بیدار شدم و باز رفتم مشغول نماز بودند ، مجدد پس از فراغت از نماز به من تغیر کرده بیرون کردند و فرمودند : برو بخواب و از این به بعد در این موقع نباید بیرون بیایی . شب بعد هم اتفاقا بیدار شدم ، ولی جرات نکردم بیرون بروم و بیدار بودم در این موقع فریاد بی بی والده را شنیدم که خادمه را با ناراحتی صدا زدند ؛ من بیرون دویدم دیدم بی بی والده در صحن منزل ناراحتند که جناب آقا [ آقای سلطانعلیشاه ] کجا رفته اند ؟ چون معمول این بود که جناب آقا قریب دو ساعت به اذان صبح حرکت می کردند و لاله ، روشن نموده و بعد از تطهیر و وضو به باغچه منزل می رفتند و بی بی والده هم بخاری اتاق ایشان را روشن می کردند که موقعی که ایشان وضو گرفته به اتاق بیایند ، سرما نخورند ؛ چون هنوز با آنکه اول بهار بود سحرها هوا سرد بود . در آن شب پس از آنکه ایشان بخاری را روشن کرده مدتی منتظر بودند ، دیده بودند که نیامدند بیرون آمده که ببینند چه شده ؟ خادمه را که هر شب چراغ می برده صدا زدند ، بعدا معلوم شد که در آن شب او چراغ را نبرده ، وقتی رو به باغچه می روند لاله را در بین راه گذاشته دیدند ، گمان کردند ایشان چراغ را گذاشته و به مسجد رفته اند پشت درب منزل که رفتند دیدند در هم بسته است آنگاه سراسیمه شده با خادمه به لب نهر دویدند که ببینند که چه شده ؟ و من هم که بچه بودم پشت سرشان رفتم در باغچه ، هر چه صدا زدند جوابی نشنیدند در این موقع آن کسی که بالای درخت بود خود را به زیر انداخت و فرار کرد .
چون زن ها وقوع قضیه را احتمال نمی دادند دنبال صدا نرفتند و چراغ را آورده جستجو کردند ، بالاخره یک لنگه کفش ایشان را افتاده دیدند ، به طرف جوی دویدند ، آنجناب را بی حرکت در آب افتاده دیدند ، گمان کردند که حال سکته یا غشوه یا ضعف مفرط دست داده لذا ایشان را حرکت دادند و در رختخواب خوابانیده به ساختن داروهای مقوی و سعوطات (۲۴) پرداخته ، فورا همان موقع که قبل از اذان صبح بود تصمیم می گیرند کسی را نزد جناب حاج ملا علی نورعلیشاه بفرستند ، و کسی را نزد ایشان به برقیان فرستادند و او در بین راه به ایشان رسیده و ایشان علت آمدن او را سوال نموده ؟ عرض کرده بود : هرچه زودتر به بیدخت بیایید ؛ ولی اظهاری نکرده بود . ایشان به عجله آمده و در پشت آبادی جمعی را از جمله ملا حیدر مویدالعلما و ملا محمد اسماعیل رئیس العلما از اقوام و جمع دیگر را با سر و پای برهنه دیده که منتظر ایشان بوده و به محض دیدن ایشان فریاد ناله و شیون زیادتر شده و در آن موقع ایشان قضیه را درک کرده و از اسب پایین آمده حالشان به هم خورده بود که دو سه نفری ایشان را آورده بودند .
ولی پیش از ورود ایشان ، پس از مدت کمی یقین به فوت آنجناب نموده بودند ؛ لیکن به هیچ وجه گمان مقتول شدن نمی بردند ، ولی درب منزل را بسته و جواب مردم را می گفتند که حالت ضعفی برای ایشان پیدا شده است . خانواده و اهل منزل نظر به فرط محبت ، امید حیات داشتند ؛ ولی در عین حال ناله می کردند و این خبر به زودی در همه جای بیدخت منتشر شد .
حاج ابوتراب هم برای اطمینان وقوع قضیه ، صبح همان روز سه نفر زن به نام استعلاج به بیدخت فرستاد و آنها چون مطمئن شدند ، برگشتند و به او اطلاع دادند . در این موقع که دو ساعت از آفتاب برآمده بود جناب حاج ملا علی نورعلیشاه وارد شدند ناگهان ناله های همه بلند گردید ، و به واسطه صفات حمیده آن بزرگوار که نسبت به دوست و دشمن ظاهر می شد بیشتر دشمنان نیز صدا به ناله و شیون بلند کردند و هیجان و افغان غریبی که گناباد تا آن روز به خود ندیده بود برپا شد و همه در گریه و بی اختیار بودند ( بعدها هم تا مدتی در هر جای گناباد که دوستان و فقرا به یکدیگر می رسیدند به جای سلام صدای گریه و ناله آنها بلند می شد ) و هیچ کس را یارای دم زدن نبود و به واسطه اهمیت قضیه کسی نمی توانست در این باب سوالی نموده مطلب را تحقیق کند .
حتی خود کشندگان چون آن هیجان اسف انگیز و گریه و ناله عمومی را دیدند بی اختیار ناله می کردند ! و میرزا عبدالله خیلی به سر و صورت خود می زد و این شیون عمومی تا نزدیک چهل روز باقی بود ، بلکه تا چندین سال بعد هم ، همین که ذکر آن قضیه به میان می آمد کسی نمی توانست از گریه خودداری کند . در سایر شهرها هم ، فقرا مجالس سوگواری تشکیل داده همه با دل بریان به عزاداری اشتغال داشتند .
چون جناب حاج ملا علی نورعلیشاه وارد منزل شد پس از گریه و شیون ، زن ها را امر به صبر نموده زود جسد مبارک را از منزل حرکت داده به مدرسه که جنب منزل ایشان و محل سکنای وافدین و سالکین [ مسافران ] بود آورد و جناب شیخ محسن سروستانی ( که پس از یک هفته از جناب نورعلیشاه اجازه دستگیری یافت و به « صابرعلی » ملقب گردید ) (۲۵) و ملا قاسم بیدختی که از فقرای مجذوب بود با اجازه جناب حاج ملا علی به تغسیل و تکفین آنجناب پرداختند .
صحن و بام مدرسه نیز پر از مرد و زن و ناله و شیون بود . در موقع غسل بسیاری از موهای یک طرف محاسن مبارک جدا شد که بعدا معلوم شد به واسطه اذیت و صدمه منافقین کنده شده ، در آن موقع حاج میرزا معصوم نایب الصدر (۲۶) فرزند جناب رحمتعلیشاه شیرازی (۲۷) حاضر بود ناگاه چشمش به زخم پیشانی و زیر گلوی مبارک که جای انگشت قاتلین بر آن مانده و سیاه شده بود ، افتاده ، فریاد کشید که آقا را شهید کرده اند و گلو و پیشانی زخم دارد ؛ آنگاه دیگران هم ، آن آثار را دیده ، یقین حاصل شد که آنجناب به مرگ طبیعی یا سکته از دنیا نرفته بلکه دست ظالمین ، کار خود را کرده است .
پس از غسل دادن ، جناب شیخ محسن [ سروستانی ] ، خدمت حاج ملا علی [ نورعلیشاه ] عرض کرد که معمول است لباس میت را به غسال می دهند ؛ آنجناب پیراهن و سایر لباس های مبارک پدر بزرگوار را به ایشان داد و جناب شیخ محسن تا آخر عمر آن پیراهن را از خود دور نکرده ، همراه داشت ؛ بعدا هم وصیت کرد که با او دفن کنند ولی قبا و انخالق و شب کلاه در دست فرزند ایشان آقای محمد حسن صابرزاده بود و ایشان به واسطه محبتی که با من دارند شب کلاه و قبا را به نگارنده [ آقای رضاعلیشاه ] اهدا نمودند . (۲۸)
آنگاه حاج نایب الصدر حضور جناب حاج ملا علی عرض کرد که من کفنی برای خودم همیشه همراه دارم که در سفر مکه تهیه کرده ام اجازه دهید که آن را بیاورم ، آنجناب اجازه داد و پدر را با آن کفن که برد یمانی بود تکفین نمود .
پس از آنکه کار تغسیل و تکفین خاتمه یافت جنازه را به طرف قبرستان که در قسمت جنوبی بیدخت در طرف قبله واقع است ، برده در منتهای قبرستان بالای تلی که مشرف بر آبادی و مزارع و بلکه تمام دهات گناباد است دفن نمودند .
آقای حاج ابوالقاسم عبادی نوغابی فرزند مرحوم حاج محمد باقر نوغابی نقل کنند که در موقع آوردن جنازه برای غسل دادن من هم که در آن موقع در حدود دوازده سال داشتم حاضر بودم ، درباره محل دفن ایشان ، عمویم حاج محمد حسین معین الاشراف و بسیاری از فقرا ، معتقد بودند که ایشان را در مزار جعفرآباد دفن کنند و جناب حاج ملا علی نورعلیشاه هم ابتدا نظر موافق نشان داده بعدا قدری تامل نموده آنگاه سربلند کرده ، فرمودند : بروید در طرف بالای قبرستان در پشت حوض قبرستان ، قبر حفر کنید . مجددا محل آن را سوال کردند که مشخص نمایند ، ناگاه پدرم حاج محمد باقر حرکت کرد و گفت : من می دانم ، بیایید که محل آن را نشان دهم . جناب حاج ملا علی فرمود : درست است ، حاج محمد باقر می دانند ، بروید تا شما را نشان دهند . سپس چند نفر آمدند و پدرم محل کنونی را که مدفن ایشان است ، نشان دادند و این امر مورد تعجب دیگران شده بود که پدرم از کجا می دانست ؟ بعدا من از پدرم موضوع را سوال کردم ؟ ایشان گفتند : چندی قبل که برادرت از دنیا رفت ، جناب آقا [ آقای سلطانعلیشاه ] تا قبرستان تشییع نموده و پس از دفن او که از آنجا حرکت کردند رو به طرف بالای قبرستان رفتند و در سر تپه ای نشسته شروع به گریه نمودند ؛ من متاثر شده و گمان کردم تاثر ایشان برای همراهی با من است ، خجالت کشیدم و به روی قدم های ایشان افتادم ؛ ولی ایشان باز هم گریه می کردند ، بعدا از این موضوع فراموش نمودم و موقعی که جناب آقای نورعلیشاه محل برای قبر معین کردند ناگهانی آن موضوع به خاطرم آمد و یقین کردم منظور ایشان همان محلی است که جناب آقا در آن روز نشسته و گریه کردند و همانجا را نشان دادم .
ابتدا جای دیگری که خیلی دورتر بود ، بنا بود برای قبر معین شود . حاج یوسف به آقای ملا محمد صدرالعلما گفت : شما دشمن زیاد دارید و خوب است قبر را نزدیک تر قرار دهید ؛‌ ایشان هم به جناب حاج ملا علی عرض کرد : آنجناب تصویب نموده ، امر کرد در محل کنونی ، جای قبر را حفر کنند .
موقعی که جناب نورعلیشاه جسد را سرازیر در قبر نمود ، خود داخل قبر شد و امر کرد سر قبر را با قطیفه ای پوشانیدند و ساعتی جز صدای گریه از درون قبر و بیرون ، صدایی ظاهر نبود و هر که از اطراف شنید خود را رسانید حتی قاتلین هم حضور داشتند . پس از ساعتی ، آنجناب از قبر بیرون آمده ، صیحه ای زد و نظر غضب آلودی به اطراف افکنده ، فرمود : پدرم را شهید کرده به دست مخنوق نموده اند . از همان نظری که به اطراف افکند ، کشندگان در میان آن جمعیت پی بردند که آنجناب مرتکبین را شناخته اند ؛ و خودشان بعدها گفتند که ایشان فقط به ما نگاه کرده ، ما را شناختند . خود آنجناب هم بعدا برای بعض خواص نام کشندگان را گفتند و اتفاقا بعدا توسط خود قتله شناخته شدند . پس از آن نگاه ، عبدالله خود را به زمین انداخته بنای گریه و زاری را گذاشت و جعفر به عقب برگشته فرار کرد و نزد حاج ابوتراب رفت ، دیگران هم فرار کردند ، و آنجناب همان شب به بعض نزدیکان فرمود که کیفیت شهادت و اسامی کشندگان در قبر بر من مکشوف شد و بعدا بالطبیعه معلوم خواهد شد ؛ اتفاقا توسط خود قاتلین مطلب مکشوف شد .
تا یک هفته مرتبا مجالس سوگواری تشکیل بود و تمام مردم گناباد به جز سید محمد جویمندی و حاج ابوتراب که به شادی مشغول بودند ، عموما عزادار و برای سوگواری می آمدند .
پس از رحلت جناب حاج ملا سلطانمحمد فرزند و جانشین ایشان ، جناب حاج ملا علی نورعلیشاه ، به فقرای اطراف اطلاع داده به بیشتر شهرها که عده فقرا زیادتر بودند تلگراف هایی نمود .


پاورقی :



منبع :

نابغه علم و عرفان در قرن چهاردهم / تالیف حاج سلطانحسین تابنده گنابادی رضاعلیشاه .-- تهران : حقیقت ، ۱۳۸۴ / صص ۱۶۳ - ۱۸۶ ؛ خلاصه شده ، با اندکی تغییرات لفظی


برچسب‌ها: ,