سلام

درویشی درويشي سلسله نعمت‌اللهی نعمت‌الهیه نعمه‌الهی نعمه‌اللهیه نعمت اللهی نعمه الهی نعمت اللهي نعمت‌اللهي نعمه‌اللهي نعمت الهیه نعمه اللهیه سلطانعلیشاهی سلطانعليشاهي سلطان علیشاهی سلطان عليشاهي سلطان‌علیشاهی سلطان‌عليشاهي گنابادی گنابادي گنابادیه گناباديه عرفان تصوف صوفی صوفي صوفیه صوفيه عرفا صوفیان صوفيان درویش قطب اقطاب مزار سلطاني سلطانی mysticism sufism shiism sufism shiah sufism islamic sufism nimatullahi order gunabadi

سه‌شنبه

عارفان - اقطاب : سلطانعلیشاه ، سلطانمحمد بن حیدر ، ۱۲۵۱ - ۱۳۲۷ ق - بخش دهم

به کیفر رسیدن کشندگان و اذیت کنندگان [ جناب سلطانعلیشاه و وقایع زمان جناب نورعلیشاه ]



پس از شهادت جناب حاج سلطانعلیشاه ، هریک از کسانی که در قتل ایشان شرکت داشته یا همراهی نمودند ، به کیفر کردار خود رسیده و موجب عبرت مردم گردیدند ؛ هرچند پس از قتل جنابش مدت ها بیدخت و گناباد بلکه همه جا دچار انقلاب و اغتشاشات زیاد گردید ، تا آنکه جنگ جهانی اول ( ۱۹۱۸ - ۱۹۱۴ میلادی ) پیش آمد و درحقیقت دست طبیعت انتقام خود را کشید و مصداق فرمایش شیخ نجم الدین کبری که فرموده بود : « خونبهای فرزندم مجدالدین ، سر من و سر تو و سر تمام اهل مملکت تو است . » بروز کرد ، لیکن خود کشندگان نیز به کیفر کردار خود رسیدند .

تاخت و تاز سالارخان


اگرچه شرح قضیه سالارخان بلوچ پس از قتل آنجناب ، در زمان جناب حاج ملا علی نورعلیشاه به وقوع پیوست ، ولی چون وقوع آن بر اثر شرارت های کشندگان و دنباله همان امر بود بی تناسب نیست که بطور اختصار به شرح آن مبادرت ورزیم .
چون دشمنان ، ویژه کشندگان ، از نتیجه کار خود ترسان بودند ، هر روز به دروغ و تقلب تظلماتی به خارج نموده و فقرا را اذیت و آزار می کردند و جعفر ( یکی از قتله ) به مشهد فرار نموده و مهدی هم ( یکی دیگر از قتله ) از بیدخت فرار کرد و متواری بود و غالبا در جنگل که از توابع تربت است ، سکونت داشت .
حاج ابوتراب [ عامل اصلی قتل جناب سلطانعلیشاه ] هم با بعض متنفذین گناباد تهیه اسلحه و نفرات نموده ، به اذیت و آزار فقرا اشتغال داشتند ؛ حتی حاج ابوتراب و همدستان او همه جا از کشتن جناب حاج ملا علی نورعلیشاه سخن می گفتند ، از این رو آنجناب نیز تنها بیرون نمی رفت و غالبا چند نفر از پیروان فداکار ایشان ، موقع بیرون رفتن در خدمتش بودند .
در همان اوقات سالارخان بلوچ با جمعی از سواران خود به تربت حیدریه تاخته و حاکم آنجا شجیع الملک را که در ثروت و تمول معروف بود و حتی شهرت داشت دو سه میلیون تومان پول نقد موجود دارد ، به اتهام مخالفت با مشروطیت به قتل رسانید و اموالش را ضبط کرد و در تربت به استقلال نشست ، و به نام مشروطه خواهی با انجمن ولایتی تربت همدست شد و کارهای خلاف خود را به عنوان مشروطه خواهی انجام می داد ، بطوری که بعضی نوشته اند : قریب چهل هزار تومان برای روسا و متنفذین مشهد و تربت فرستاد و آنها را با خود همراه نمود . و به قرار مسموع بر مرحوم آقای میرزا محمد آیت الله زاده خراسانی (۱) نیز اشتباه کاری در این باب نموده که ایشان هم با اعمال او اظهار مخالفت نکردند .
در این موقع حاج ابوتراب پیام ها و نامه ها به انجمن مشهد فرستاد و اتهاماتی به جناب نورعلیشاه و فقرا نسبت داد ، از جمله به سالارخان پیام داده و او را تطمیع کرد که اگر به بیدخت بیاید گنج هایی زیادتر از گنج های شجیع الملک خواهد یافت ؛ سالارخان هم به طمع افتاده به مکر و تزویر ، روسای مشهد و تربت را با خود همراه نمود و حکم قتل جناب نورعلیشاه را گرفت و با برادر خود حاتم خان و عطاخان و شیخ ابراهیم روضه خان شاهرودی و حاج شیخ محمد صادق تربتی که از اعضای انجمن ولایتی بودند ، با سیصد سوار بلوچ حرکت کرد و به جویمند آمد و شیخ ابراهیم و عطاخان را به نام تسلیت [ به قتل رسیدن پدرشان جناب سلطانعلیشاه ] ، خدمت جناب نورعلیشاه فرستاد و برای روز بعد که روز جمعه دوازدهم رجب ۱۳۲۷ قمری بود از ایشان برای نهار دعوت نمود . آنجناب با حاج محمد حسین ملک التجار ، پسرعمو و شوهر خواهر بزرگ خود ، و آقای ملا محمد صدرالعلما پسرخالو و شوهر خواهر کوچکتر و برادرزن ایشان و آقای حاج میرزا محمد علی ریابی و حاج محمد حسین نوغابی به جویمند رفتند ، و سالارخان دو سوار برای احترام ایشان و امنیت راه فرستاد و از ایشان به ظاهر احترام نمود و در موقع نهار بدون اطلاع ایشان صد سوار بلوچ به راهنمایی حاج ابوتراب و چند نفر نوغابی به بیدخت فرستاد ، بیشتر قاتلین نیز همراه آنها بودند .
آنها چون به بیدخت آمدند شهرت دادند که جناب نورعلیشاه را کشته اند ، فقرا و زن ها خیلی مضطرب شدند ، ولی جناب حاج شیخ محمد حسن فرزند بزرگتر ایشان که در آن موقع نوزده سال داشتند (۲) ، این شهرت را جدا تکذیب نموده و اطمینان داده بودند که ایشان حیات دارند .
زن ها چون فهمیدند که آنها برای غارت منازل آمده اند ، با لباس مبدل فرار کرده در منازل رعایا پنهان شدند . سواران ابتدا به منزل ملا محمد اسماعیل رئیس العلما ، برادر آقای ملا محمد صدر العلما ، که نزدیک بود ، تاخته و غارت نمودند ؛ آنگاه به راهنمایی جمعی از اشرار بیدخت از جمله جعفر که از سواران سالارخان شده و مهدی به منزل جناب نورعلیشاه وارد شده و آنچه به دست آوردند ، بردند ؛ از جمله کره کوچکی که آقای سرتیپ عبدالرزاق خان مهندس بغایری معروف ، ساخته بود ، شکسته و گفته بودند : بت آنها را شکستیم ؛ و چند صندوق کوچک آهنی که سرش بسته بود ، شکسته ولی چیزی نیافتند ؛ فقط اسناد بی اهمیتی در آنها یافتند ، زیرا جناب نورعلیشاه قبلا پیش بینی نموده و اسناد مهمی که از مردم ، نزد ایشان بود ، جمع آوری کرده در صندوق های کهنه بی اهمیت شکسته گذاشته بودند که آنها متوجه نشوند و به دیگران نیز دستور داده بودند که اثاثیه منزل را پنهان کنند ولی خود آنجناب از اثاثیه شخصی چیزی پنهان نکرده بودند ، و آنچه هم در صندوق های کهنه گذاشته بودند ، امانت دیگران بوده است .
سواران هم ، آنچه یافتند با خود بردند و بعضی جاها را هم به امید آنکه شاید چیزی در آنجا مخفی شده باشد خراب کردند ، ولی چیزی نیافتند ؛ عجب آنکه یک صندوق آهنی که محتوی آن ، قدری پول نقد و یک قلمدان بوده به جای خود محفوظ مانده و ابدا ملتفت نشده بودند .
به منزل سایر اقوام و بستگان ایشان نیز رفته و غارت کردند ، از جمله به منزل خود مرحوم جناب سلطانعلیشاه رفتند ولی آنها قبلا اثاثیه را پنهان نموده بودند و اتاقی که مخصوص خود آنجناب بود ، قفل داشته ، کلید را خواسته بودند ، فورا به آنها داده شد و چون خواستند در را باز کنند قفل به خودی خود باز شده ، و یکی از بلوچ ها که خواسته بود به درون اتاق رود ناگاه پایش سست شده و قدری مبهوت و متحیر ایستاده ! سپس برگشت و از همراهی با غارتگران صرف نظر کرد . علت را پرسیدند ؟ گفت : گویا کسی از درون اتاق به من نهیب زد و یکی هم پای مرا از عقب کشیده و هیبتی در دلم افتاد که نزدیک بود هلاک شوم ؛ سپس از گناباد هم رفت .
غارتگران تا پنچ روز در کوچه های بیدخت تاخت و تاز نموده مکرر به منزل جناب نورعلیشاه رفته غارت نمودند ؛ منافقین و دشمنان بیدخت هم با آنها همراه بودند ، و مرکز آنها منزل سید محمد رضا روضه خوان که نام او را قبلا ذکر کردیم ، بود .
پس از غارت منازل به مدرسه ریخته و فقرایی را که از خارج [ از گناباد ] آمده بودند اذیت و آزار بسیار نمودند و آنها را مهلت نماز ندادند ، و بعضی از آنان را در حال نماز گرفته و همه را دست بسته جلوی اسب ها انداخته و آنها را می زدند و می دوانیدند تا به جویمند بردند ، از جمله جناب آقای شیخ اسدالله گلپایگانی (۳) و آقای شیخ غلامحسین دشتی حاجیانی که هر دو از شاگردان برجسته آخوند ملا محمد کاظم خراسانی بودند و درجه اجتهاد داشتند و راهیابی به فقر شده - در آن موقع برای ملاقات آمده بودند - و شیخ تقی تهرانی و آقا محمد سبزواری و آقا حسینعلی اصفهانی و آقا زین العابدین کاشانی و شیخ حسین دشتستانی بودند .
در جویمند سالارخان از آنها پرسیده بود که برای چه به اینجا آمده اید ؟ گفته بودند : برای تحصیل . گفته بود : چرا از همه جا اینجا را انتخاب کردید ؟ سپس جناب نورعلیشاه از آنها ضمانت کرده و فرمود : هرچه از آنها بخواهید ، من می دهم ؛ لذا آنها مستخلص شدند .
سالارخان ۲۴ روز جناب نورعلیشاه را با حاج محمد حسین نوغابی توقیف نمود و صورتا احترام می نمود ولی در عین حال اذیت می کرد . شبی مطالبه کاسه الماس و شبی مطالبه تاج شاه عباس و تبرزین دسته الماس مرصع و کشکول شاه نعمت الله ولی که سی هزار تومان قیمت کرده بود ، نمود ؛ آنجناب جواب داد که آنچه به ما رسیده غیر اینهاست و این اشیاء ، ظاهرا در دست ما نیست ؛ و چون ایشان را راستگو می دانست قبول نموده بود . یک مرتبه دیگر مبلغ سه هزار تومان نقد مطالبه نمود ، ایشان در همانجا قدری از املاک خود را فروخته آن وجه را تهیه نموده ، دادند ؛ از حاج محمد حسین نوغابی نیز پانصد تومان دریافت نمود .
در همان اوقات که آنجناب توقیف شده بود ، شنید که درصدد اسیر کردن جناب حاج شیخ محمد حسن (۲) می باشند ؛ پنهانی پیغام داده دستور حرکت به تهران فرمود ، و ایشان شبانه ، رو به تهران حرکت نمود و آقای میرزا محمد باقر ، پسر کوچک جناب سلطانعلیشاه ، نیز از دنبال به ایشان پیوستند ، و جناب حاج شیخ محمد حسن از سبزوار به تهران تلگرافات تظلم و شکایت نمود ؛ از آنجا به سالارخان و حاکم طبس و قاین و سیستان برای استخلاص ایشان تلگرافات سخت شد ، ولی سالارخان گفته بود : من مطیع دولت نیستم و به دستور آقازاده خراسانی آمده ام و مامور کشتن ایشان می باشم و تا ایشان دستور ندهند رها نمی کنم .
سپس ایشان را به طرف جنگل که بین تربت و گناباد است حرکت داد ؛ موقع حرکت آنجناب ، بیابان پر از ناله و افغان مردم شده و بلوچ ها آنها را با سرنیزه اذیت و آزار می کردند ؛ ولی جناب نورعلیشاه همه را امر به صبر نموده و وعده می فرمود که به زودی مراجعت می کنم . پس از حرکت آنجناب ، دشمنان جشن ها گرفتند که دیگر برنمی گردند و فقرا را سرزنش ها نمودند .
ولی در جنگل از آقازاده خراسانی (۱) برحسب امر تلگرافی والدشان که در جواب تلگرافات تهران کرده بودند ، تلگرافی به سالارخان رسید که چرا ایشان را خلاص نمی کنی ؟ که اسباب زحمت من فراهم شده ؛ و او ناچار ایشان را رها کرد . آنجناب روز سوم ، به خوشی به گناباد برگشت و فقرا بر رغم دشمنان ، پیشواز مفصل نموده جشن ها گرفتند ، از جمله حاج عباسعلی بیلندی که از فقرای نیک بود ، جشن مفصلی گرفت .
در تاخت و تاز سالارخان بطوری که حاج شیخ عباسعلی می نویسد : قریب یازده هزار و سیصد تومان آن زمان ، به ایشان و اقوام ایشان خسارت مالی وارد آوردند .
در این قضیه دشمنان خانگی و منافقین بیدخت و سایر قرای گناباد ، از موقع استفاده کرده و تا توانستند از اذیت و آزار و غارت اموال فروگذار نکردند ، بلکه بیشتر از بلوچ ها درصدد خرابی و غارت بودند و می توان گفت اگر آنها کمک نمی کردند ، بلوچ ها یارای آنقدر اذیت را نداشتند . (۴)

گرفتاری سالارخان


جناب نورعلیشاه پس از خلاصی از چنگال سالارخان ، بیست روز در بیدخت توقف نموده و در اوایل رمضان سال ۱۳۲۷ قمری ، به عنوان تظلم از راه سبزوار به تهران رفت و در شهر ری ( حضرت عبدالعظیم ) منزل نمود و قدری هم در تهران توقف نمود . رجال دولت ، همه احترام و دیدن نمودند ، و آنجناب در مواقع مقتضی ، بطور حکایت ، قضایای گناباد را به اولیای امور اطلاع داد ؛ جمعی به ریاست سردار سعید مامور گرفتن سالارخان شدند ، و او برحسب دستور محرمانه عضدالملک دو ماه در مشهد توقف نمود ، بدون آنکه کسی بفهمد به چه قصد آمده ؛ سپس شبانه از مشهد بیرون آمده از بیراهه به قلعه علیک که دوازده فرسخی تربت و منزل سالارخان بود ، رفته آنجا را محاصره نمود و پس از جنگ مختصری ، هفتاد تن اسیر گرفت ؛ ولی خود سالارخان فرار کرد و سردار سعید تا سعدالدین که از دهات کاشمر است او را تعقیب نمود ، در آنجا یک نفر میرزا ابراهیم نام ، سالارخان را شناخته خواسته بود با تیر او را بکشد ، او ناچار از سوراخ مستراحی فرار کرده و بر روی نجاسات غلتیده ، خود را به کوهی رسانید و قشون از دست یابی به او مایوس شده ، برگشتند .
پس از چندی که متواری و سرگردان بود ، چاره در آن دید که خود به تهران بیاید و چاره اندیشی کند ، لذا با چند نفر بطور ناشناس به تهران آمد ، در آن موقع که بهار سال ۱۳۲۸ قمری بود ، جناب نورعلیشاه نیز در تهران توقف داشت و سالارخان مدتی بلاتکلیف و بطور ناشناس در تهران ماند ولی بالاخره او را شناختند و توقیف نمودند و در محاکمه نیز محکوم گردید و مدتی در زندان بود ، پس از چندی (۵) فرار کرده و در زرگنده که از ییلاقات تهران است به سپهدار اعظم پناه برد و بیست و پنج هزار تومان به او رشوه داد ، در آن موقع سپهدار مغضوب مجاهدین واقع شده و در زرگنده به سفارت روس پناهنده شده بود .
چون سالار السلطان ( مشیر السلطنه ) ، فرزند عضدالملک ، که از فقرای محترم و متنفذ و با علاقه بودند ، شنیدند که سپهدار او را پناه داده شرحی به سپهدار نوشته و در این باب از او گله نمود ، لذا سپهدار دست از حمایت او برداشت .
سالارخان از همه جا مایوس شده ، نزد حاج محمد حسین نوغابی آمد و عذرخواهی نمود و اظهار کرد : من تقصیری ندارم ، اشخاصی از مشهد محرک من شدند و اکنون به اینجا آمده و به خودتان پناهنده شده ام ، و خواهش نمود که نزد جناب نورعلیشاه از او وساطت کند ؛ و توسط حاج محمد حسین ( که در آن سفر ملقب به معین الاشراف گردید ) نزد آنجناب آمده عذرخواهی نمود ، آنجناب نظر به حال عفو و گذشتی که داشت از او عفو نمود ، و قرار شد که قریب دو هزار تومان وجه نقد که از بیدخت برده بود ، رد کند و سندی به ضمانت برادرش داد که پس از خلاصی و مراجعت به وطن خود تسلیم نماید ؛ سپس گفته بود که خرجی راه ندارم ، خود آنجناب قدری وجه نقد برای مخارج راه به او داد و شرحی مرقوم داشت که فقرا در بین راه متعرض او نشوند و چون آنجناب از او عفو کرد دولت هم متعرض او نشد ، حتی راجع به قتل شجیع الملک هم از او بازخواستی ننموده و او با خیال راحت به وطن خود برگشت . از وجهی هم که بنا شده بود بدهد ، فقط یکصد تومان در همان اوایل داده و بعدا از گفته های خودش معلوم شد که از همان اول هم قصد دادن نداشته ، جناب نورعلیشاه هم اصلا مطالبه نفرمود و اعتنایی بدان وجه ننمود ؛ پس از وفات آنجناب نیز کسی مطالبه نکرد ، ولی او و پیروانش هریک به کیفر کردار خود رسیدند و تا زنده بودند مانند سایر مخالفین روی آسایش ندیدند .

گرفتاری حاج ابوتراب


در همان اوقات که جناب نورعلیشاه در تهران توقف داشتند ، حاج ابوتراب مشغول شرارت بود و بر اثر شرارت های روزافزون او ، از طرف دولت به علینقی میرزا رکن الدوله والی خراسان ( پسر محمد تقی میرزا رکن الدوله ) امر شد که او را گرفته به تهران بفرستد . رکن الدوله به اعدل الدوله فرماندار طبس و فردوس و گناباد دستور داد که او را بگیرند ؛ او هم بدون تاخیر او را گرفته به مشهد فرستاد ، در آنجا آقازاده خراسانی که از اول طرفدار و حامی او بود ، جدیت کرد که او را خلاص کند ، موثر نشد ، و او را به زجر به تهران بردند و مدت ها در شهربانی محبوس بود و کسی از حالش نمی پرسید .
آقا شیخ ذبیح الله گنابادی نیز که برای وکالت ، با او رفته بود به هرجا متوسل شد ، اثری نکرد ؛ حتی به علمای تهران نیز ملتجی شد ، و تلگرافاتی هم از نجف و مشهد به ادارات دولتی رسید و به مجلس شورای ملی هم شکایت ها شد ، ولی اثری نکرد . بالاخره یک نفر از طرف علما برای شفاعت نزد جناب نورعلیشاه رفت و جدیت زیاد در خلاصی او نمود ، آنجناب فرمود : من که او را حبس نکرده و شکایتی ننموده ام ، کردار زشت خودش ، او را طبعا به کیفر خود نزدیک گردانید و انتقام خدایی او را کشیده است ، ولی چون به ما پناهنده شده است ، از گذشته های او ساکتیم ، از این به بعد از اذیت ما و فقرا دست بکشد و از کشندگان مرحوم آقا حمایت نکند .
چون این پیام به هیات علمیه رسید از عفو و اغماض آنجناب در شگفت شدند ! و بنا شد حاج ابوتراب حاضر شده ، ملتزم شود که در صورتی که پیروان ایشان را اذیت کند دو هزار تومان بپردازد .
اتفاقا مصادف این اوقات ، قضیه قتل مرحوم آقا سید عبدالله بهبهانی پیش آمد و این واقعه چون خارج از انتظار بود همه را به سوی خود متوجه نمود و قضیه حاج ابوتراب مدتی مسکوت ماند ، و او در حبس بود تا پس از مدتی این التزام نوشته شد و چندی طول کشید تا به مهر ادارات لازمه رسید ، و چون نزد وزیر دادگستری وقت بردند ، او اکتفا به التزام نامه نکرده ، گفته بود : باید خود جناب نورعلیشاه رسما رضایت نامه بدهند ؛ ولی چون آنجناب رسما تظلم و شکایتی از حاج ابوتراب ننموده بود از نوشتن رضایت نامه خودداری نموده ، به آقای محمد هاشم میرزا افسر که از فقرا و نمایندگان مجلس بود نوشت که شما در استخلاص وی ، پس از اخذ التزام نامه اقدام کنید که ما از دعاوی خود ساکتیم ، ولی چون رسما تظلمی ننموده ام ، چیزی به عدلیه نمی نویسم .
سپس حاج ابوتراب مستخلص شده برای عرض تشکر و سلام خدمت آنجناب آمد و عذرخواهی نمود . چون از تهران حرکت کرد ، بعضی از فقرا تصمیم گرفته بودند که او را در بین راه بکشند ؛ ولی آنجناب مطلع شده نهی فرمود ، حتی موقعی هم که حبس بود بعضی تصمیم گرفته بودند که به هر قسم شده ولو آنکه مرتکب تقصیری عمدی شده تا محبوس شوند ، در زندان به او راه یافته او را بکشند ؛ ولی آنجناب فرموده بود : اینها انتقام خون آنجناب [ سلطانعلیشاه ] نیست ! و شما اقدام نکنید خداوند انتقام خواهد کشید . لذا آنها حسب الامر از خیال خود منصرف شده منتظر امر الهی بودند .
چون حاج ابوتراب از تهران حرکت کرد ، آنجناب به او نوشته داد که فقرا در بین راه متعرض او نشوند ، و در سبزوار جناب حاج شیخ عمادالدین (۶) حسب الامر به او محبت نموده و بعض فقرای آنجا نیز تصمیم گرفته بودند که او را بکشند ولی ایشان مانع شدند .
حاج ابوتراب سالما به گناباد آمد ولی به محض ورود ، مجددا شروع به تفتین و افساد نمود و دیگران را بر اذیت و آزار فقرا وادار می کرد و می گفت : من ملتزم شده ام که اذیت نکنم ، ولی شما که ملتزم نشده اید . و به این ترتیب منظور خود را انجام می داد ، تا آنکه به واسطه مخالفتی که محمد علی نوغابی با او داشت بر دست او و پیروانش کشته شد و به کیفر کردار خود رسید .

محمد علی نوغابی معروف به سردار


محمد علی ، اهل نوغاب گناباد و شغل او و پدرش حسن ، چاه جویی ( مقنی ) بوده و به مقنی معروف بود . محمد علی هرچند از فقرا نبود ، ولی گاهی به بیدخت خدمت جناب سلطانعلیشاه می رفت ، و خودش نقل کرده بود که روزی در محضر درس ایشان بودم ، سخن از چنگیز و نادر به میان آمد و آنجناب آنها را به پردلی ستود ، سپس نگاهی به من فرمود . آن موقع شوری در سرش افتاده از شغل چاه جویی به تنگ آمده آن را ترک کرده و به نیشابور رفت و در کارخانه پنبه یک نفر ارمنی ، عابد نام ، مستخدم گردید ، پس از مدتی که مختصر توانایی پیدا کرد به گوسفند خریدن مشغول شد و یک سفر برای این کار به گناباد رفت ، آن اوقات مصادف بود با فتنه سالارخان ، و حاج ابوتراب تفنگی به زور از محمد علی گرفته به سالار رسانید ، و کینه حاج ابوتراب از آن روز در دل محمد علی جایگیر شد و منتظر فرصت بود که انتقام خود را بکشد .
چون به نیشابور مراجعت کرد به همان شغل اشتغال داشت ، تا آنکه اداره نمک تاسیس شد و از طرف آن اداره به یک نفر زن تعدی شد ، مردم چون از آن اداره ناراضی بودند ، به حمایت آن زن برخواسته و آشوبی برپا شد و محمد علی هم جزو آشوب طلبان گردید و بیش از همه هیاهو کرد ، اداره شهربانی از آشوبگران تعقیب نمود و محمد علی گریخته برجی را سنگر قرار داد ، مامورین شهربانی به منزلش رفته اموال و گوسفندانش را به غارت بردند .
او از این بابت برآشفته و تصمیم مخالفت با دولت و سرکشی گرفت ، و با خواهرزاده خود و سه نفر دیگر از نیشابور به ترشیز ( کاشمر ) آمد ، و زن خود را در یکی از دهات آنجا ( بیژورد نام ) گذاشت و خود به گناباد رفت و اسب و سلاحی تهیه کرده ، شروع به تاخت و تاز نمود ، و نامش در بیشتر شهرهای خراسان به یاغی گری مشهور شد و روزنامه ها هم راجع به او شرح هایی نوشتند .
دولت ابتدای امر ، او را کوچک انگاشته و پس از چندی که غائله زیادتر شد ، درصدد دستگیری او برآمد و موفق نشد ، از جمله : یک مرتبه اعدل الدوله فرماندار طبس و توابع ، جمعی سوار ، مامور دستگیری او نمود ولی او با اتباعش که شش نفر بودند به تربت فرار کرد و در آنجا مصادف با سواران دولتی گردید ؛ ابتدا ، مقاومت نمود تا آنکه سه نفر از پیروانش کشته و یک نفر زخمی و گرفتار شد ، خودش با دو نفر دیگر فرار کردند ، و مدتی نامی از او نبود و دولت هم درصدد دستگیر کردن او برنیامد .
پس از چندی به گناباد برگشت و یکی از سواران حکومت را کشت ؛ چون مردم گناباد را می شناخت از ثروتمندان ، به عنف وجوهی گرفت . حاکم آنجا به نام تهیه سوار به تربت فرار کرد و محمد علی با آسایش به تاخت و تاز مشغول شد .
ابتدا به بیدخت آمد و از حاج یوسف که دشمن فقرا بود و دو نفر دیگر هر یک پنجاه تومان خواست و در آن وقت چهار نفر پیرو داشت و همه پیاده بودند . خودش از مسجد بیدخت به قصد زیارت قبر جناب سلطانعلیشاه بیرون آمد ؛ چون نزدیک قبرستان رسید ، سید محمد رضا و شش نفر از پیروان او را ملاقات نمود ، محمد علی او را گرفت و گفت : تو تفنگ داری و باید بدهی . او هرچه عذر آورد نپذیرفت و با تفنگ تهدیدش نمود و او را کشان کشان تا سر مقبره برد و فاتحه خوانده ، برگشت ؛ و در آن وقت آن چهار نفر از پیروانش با پول رسیدند ، محمد علی سید محمد رضا را به دو نفر سپرد که از او تفنگ بگیرند ، آنها هم قدری او را زدند تا تفنگ تسلیم نمود ، سپس به کشتوان و سر زراعت های بیدخت رفته کربلایی سلطان را که از کشندگان بود ، یافت ؛ و چون شنیده بود که از او بدگویی کرده ، کینه او را در دل داشت ، او را به شکم به درخت بسته و چند ترکه چوب بر پشتش زد از آنجا به زین آباد که مزرعه ای است در نیم فرسخی شمال شرقی بیدخت رفت و برج آنجا را منزل خود قرار داد و شروع به تاخت و تاز به دهات نمود ، و یکی از اعیان باغ آسیا را که از دهات گناباد است ، کشت ؛ از آن رو رعب او در دل مردم جایگیر شد ، یک روز هم به جویمند رفته با بودن نایب الحکومه ، آنچه خواست کرد و برگشت .
در همان اوقات دو نفر از شهربانی سبزوار مامور گرفتن کشندگان جناب سلطانعلیشاه شده ، به بیدخت آمدند و مهدی را هنگامی که از حمام بیرون آمده بود گرفته ، دست او را بستند ؛ جعفر را هم از میان زراعت ها که مشغول پالیزبانی بود ، گرفتند و به مرندیزشور که بین راه سبزوار در دوازده فرسخی بیدخت می باشد ، بردند . بستگان آن دو نفر به شیخ عبدالکریم پسر حاج ابوتراب پناه بردند ، خود حاج ابوتراب در آن موقع در تهران زندانی بود ، آنها به شیخ عبدالکریم گفته بودند که اگر این دو نفر را به سبزوار برده ، بازپرسی ( استنطاق ) نمایند ، نام همه را بروز خواهند داد ؛ شیخ عبدالکریم مضطرب شده صد و پنجاه تومان جمع آوری کرده ، به محمد علی داد که برود آنها را مستخلص سازد ، محمد علی در مرندیز آنها را که در منزل ملا احمد نام که از فقرا بود ، منزل کرده بودند ، خلاصی داد و اسلحه مامورین را گرفت و آنها پیاده به سبزوار برگشتند و از آن پس جعفر نیز به محمد علی پیوست .

قوت گرفتن محمد علی و همت دولت بر دفع او


محمد علی مرتب مشغول تاخت و تاز بود و به تدریج پیروان او زیاد شده به هفتاد نفر رسیدند . در آن هنگام مقر خود را در گیسور که نزدیک سرحد [ مرز ] افغانستان در شمال شرقی گناباد و دوازده فرسخی بیدخت واقع است قرار داد و از آنجا به شهر تون ( فردوس ) که در جنوب غربی بیدخت واقع می باشد و از راه غیرشوسه مستقیم تقریبا دوازده فرسخ با هم فاصله دارند تاخت ، و رئیس نظمیه را با یک نفر از کارمندان او کشته ، نعش آنها را به درخت آویخت ، مردم فردوس هم ترسیده آنچه خواست به او دادند و از آنجا با غنیمت بسیار و ثروتی سرشار به گیسور آمد .
در این موقع امیر محمد ابراهیم خان شوکت الملک (۷) ، امیر بیرجند ، جمعی را با توپ مامور دستگیری او نمود ، از تربت نیز جمعی به کمک آنها مامور شدند ، عده ای دیگر هم از گناباد به کمک رفته و جمعا قریب ششصد نفر شدند ؛ این عده مدتی گیسور را محاصره داشتند و محمد علی پس از چندی شبانه از قلعه فرار کرد و سواران تا ظهر روز بعد از فرار او آگاه نشدند ، و چون از فرار او آگاه شدند ، یوسف خان قاینی با چهل سوار او را تعقیب نمود تا آنکه در رباط شور که بین فردوس و بشرویه است به او رسیده و شنید که محمد علی در رباط است ولی جرات رفتن به رباط نکرده ، در خارج توقف نمود و از فردوس خوار و بار خواست ؛ اهالی فردوس به خیال اینکه آنها در رباط هستند ، آذوقه را به رباط فرستاده محمد علی آنها را ضبط نمود ، و شب بعد به غنی آباد که خارج از راه بود رفته ، سواران نیز او را دنبال نمودند و دو روز در بیرون غنی آباد جنگ بود ؛ سپس محمد علی به طبس فرار کرد آنها هم او را تعقیب نمودند و چون به نزدیک طبس رسیدند از اهالی طبس خوار و بار خواستند ولی آنها ندادند لذا سواران از آنجا مجبورا به قاین مراجعت نمودند .

پیوستن محمد علی به نایب حسین کاشانی


چون سواران مراجعت کردند ، او مطمئن شده از آنجا به جندق رفته و به نایب حسین کاشانی که در آن موقع در جندق می جنگید پیوست ، و خواست از پیروان او شود ، نایب حسین گفت : تو هنوز مرد کار نیستی ؛ و نپذیرفت . محمد علی برای امتحان هنرنمایی خود با سواران خویش به قمشه ( شهرضا ) اصفهان رفت و آنجا را غارت کرده ، غنایمی برای نایب حسین آورد و از طرف او به « سردار » ملقب گردید .
سپس نایب حسین را وارد کرد که به طبس بتازد و میل داشت که شبانه بی خبر بریزند و آنجا را تصرف کنند ، ولی نایب حسین به آن ترتیب راضی نشد و نامه ای نوشته ، پیکی گسیل داشت ، سپس خودش به طبس رفت ، در این هنگام محمد علی از نایب حسین اجازه خواست که به ترشیز ( کاشمر ) رفته ، زن خود را برداشته به او پیوندد . چون از طبس حرکت کرد ، شنید که پس از فرار او از گیسور ، نیرویی که مامور گرفتن او بودند خویشان او را اذیت و آزار کرده اند ، از جمله خواهرش را که به حاج ابوتراب سپرده بود به سعایت او به اردو سپرده اند ؛ لذا از رفتن به ترشیز منصرف شده روی به گناباد نهاد و در عمرانی منزل کرد ، و به تمام دهات فرستاد و اسب و تفنگ و آذوقه خواست از جمله به بیدخت با تهدید نزد جناب نورعلیشاه فرستاده و اسب و تفنگ و برنج و روغن خواست ، و آنجناب هم هرچه حاضر بود فورا فرستاد و پیغام داد که آنچه موجود بود فرستادیم . از حاج ابوتراب هم چند تفنگ و اسب و خوار و بار خواست ، او جواب داد که اگر دلو و ریسمان می خواهی برایت می فرستم - و مقصودش این بود که تو را نمی رسد که از من مطالبه اسلحه کنی و کار تو همان چاه جویی [ مقنی ] است - برای جنگ با تو نیز حاضرم ، ولی به شرط آنکه مردانه و روز بیایی ، نه آنکه به شب تاختن کنی . چون این جواب به محمد علی رسید ، او غضبناک شده شوهر خواهر خود را طلبیده ، چوب و لگد فراوان زد که بگو : خواهر مرا چه کسی به اردو داد ؟ او صریح گفت که حاج ابوتراب این کار را کرد .

حرکت محمد علی برای کینه جویی حاج ابوتراب


چون محمد علی این را شنید ، عرق غیرت و حمیت او به جنبش آمد و از همانجا یکسره آهنگ نوغاب نمود و در عمرانی جار زد که هر که در اینجاست از مقیم و مسافر باید برای غارت همراه بیاید . و جمع زیادی با او همراه شدند . سپس گفت : هرکه برگردد ، او را با تیر می زنم . و خواهر زاده خود را امر کرد که دنبال همه بیاید و هرکه خواست برگردد ، او را از پای درآورد ؛ چون وارد قوژد که یکی از دهات گناباد است گردید ، باز جار زد و از آنجا هم جمعی با او همراه شدند .
از دلویی و خیبری که می گذشت ، جمعی از بالای بام بر او سنگ زدند و چون فقرا و دراویش در این دو قریه زیادند ، گفته بود ای صوفیان من می روم برای کشتن قاتل مرشدتان ، اگر فاتح شدم هر دو به مقصود رسیده ایم وگرنه دمار از روزگارتان درمی آورم . نزدیک ظهر از دلویی به طرف نوغاب که قریب سه کیلومتر فاصله دارد حرکت کرد ، در بین راه بر لب جوی آبی رسیده آب آشامید و به پیروان هم گفت : بخورید که اگر کشته شدیم ، تشنه نباشیم و سر به گوش اسب گذارید و تاخت کنید که اگر تیری از طرف نوغاب آمد ، نبینید و نترسید . و نزدیک نوغاب یک تیر تفنگ خالی کرد ، برای اینکه بی خبر وارد نشود و حاج ابوتراب نگوید : برخلاف مردانگی رفتار کردی .
حاج ابوتراب هم پس از آن پیغام ، مهیای مقابله و مراقب خود بود ، ولی خدا خواسته بود که به کیفر اعمال خود برسد و در برجی که در درب منزل داشت نگاهبان گماشت و همچنین برای برجی که در منزل حاج محمد حسین معین الاشراف بود چند تفنگدار معین کرده بود و حالت دفاعی به خود گرفت ، ویژه در شب بیشتر مراقبت داشت ، چون گمان می کرد که شاید محمد علی در شب و ناگهان حمله کند .
چون محمد علی تیری خالی کرد پسر حاج ابوتراب ، شیخ عبدالکریم ، که یکی از مستحفظین بود قضیه را مطلع گردید ، در این بین محمد علی وارد کوچه منزل حاج ابوتراب شد و او با آسیابان خود در سکوی درب منزل نشسته ، مشغول غلیان کشیدن و حساب بود و دو پسر بزرگش عبدالکریم و ابوالقاسم هم بودند (۸) . چون محمد علی را دید فوری به درون منزل رفته ، درب را بست . محمد علی از پشت درب شروع کرد به فحش دادن و حاج ابوتراب از درون جواب می گفت ؛ در این بین شیخ عبدالکریم که پس از دیدن او به برج منزل رفته بود ، از سوراخ برج نگاه می کرد ، ناگهان محمد علی چشمش به او افتاده ، تیری زد که سوراخ برج را هدف قرار داده به پیشانی شیخ عبدالکریم وارد آمد و فوری جان داد و از بالای برج روی بام افتاد . اتفاقا همین شیخ عبدالکریم در موقع کشتن جناب سلطانعلیشاه قلم تراش درآورده پیشانی آنجناب را خراش داده بود و تیر هم به همان موضع از پشانی خودش اصابت کرد ! و حتی دست چپش را که بلند کرده بود و به دیوار برج گرفته بود همانطور بلند ماند تا خشکید و پس از آنکه این امر واقع شد ، اتفاقا حاج ابوتراب که به پشت بام رفته و جسد پسرش را دید بی اختیار فریاد زد که خون حاج ملا سلطان ما را گرفت ! آنگاه خواهر حاج محمد حسین معین الاشراف را که یکی از دو زن او بود ، خواسته ، گفت : من هم کشته می شوم ، تو برو برای خود فکری بکن ، زیرا خون حاج ملا سلطان [ سلطانعلیشاه ] ما را گرفته است .
پس از آن مستحفظین برج تاب مقاومت نیاورده ، از برج پایین آمده تسلیم شدند و محمد علی آنها را خلع سلاح کرد ، سپس به طرف برج منزل حاج محمد حسین رفته و در بالای برج آقا محمد صادق ، پسر بزرگ حاج محمد حسین معین الاشراف ، را دیده دشنامی داد و گفت : بیا پایین . آقا محمد صادق که از دراویش بود و کینه حاج ابوتراب را در دل داشت ، فوری پایین آمده و تفنگ را به محمد علی تسلیم کرد ، سپس محمد علی به خشونت به او گفت : تو چرا طرفداری از قاتل مرشد خود می کنی ؟ جواب داد که ما از ترس او به حافظت مشغول شدیم وگرنه دل خوشی از او نداریم . سپس او را امر به رفتن منزل کرد . آنگاه دیگر نگهبانان برج نیز تسلیم شدند و پس از آن محمد علی به پیروان خود امر کرد که اطراف منزل حاج ابوتراب را محاصره کنند که از راه دیگر بیرون نرود .

آتش زدن خانه حاج ابوتراب و پایان کار او


حاج ابوتراب هم ، درب منزل را بسته و هرچه محمد علی کوشش کرد که در را باز کند موفق نشد ، بالاخره امر کرد که درب را آتش زنند ، سپس سوارها به منزل ریخته و حاج ابوتراب در مطبخ پنهان شد ، سواران به غارت کردن منزل شروع نمودند و آنچه در منزل بود بردند ولی خود محمد علی دست به اموال و اثاثیه نزد و زن دومی (۹) او را گرفته ، از آن زن تحقیق نقود و اشیای پنهانی او را نمود و او همه را نشان داد و اثاثیه غیرمهم را در وسط منزل آورده ، نفت ریختند و آتش زدند .
پیروان او هم دور مطبخ را گرفته تیر می زدند او هم از داخل مطبخ تیر می زد ، بالاخره سقف مطبخ را خراب کردند و تیر می زدند و او مستاصل شده به اتاقی که به مطبخ راه داشت فرار کرد ، آنها خواستند به آن اتاق بروند دو نفر را تیر زد ولی کارگر نشد سپس آن اتاق را هم خراب کردند و باز از آنجا به اتاق دیگر فرار کرد .
چون شب فرا رسید و کار او خاتمه نیافت محمد علی امر کرد که از دکان های نوغاب یازده پیت نفت آورده و لحاف و بعض چیزهای دیگر را نفت ریخته آتش می زدند و در اتاق می انداختند بطوری که قنداق تفنگ و بعض اعضای بدن حاج ابوتراب سوخته و به واسطه دود زیاد راه تنفس آزاد هم نداشت و ناچار سر را به طرف دودکش بخاری نموده و از آن راه نفس می کشید ، و تا صبح بدین ترتیب در آن اتاق به سر برد .
بطوری که کربلایی شیخ احمد از فقرای نوغاب فرزند حاج نادعلی که از فقرا و دراویش بامحبت و باثبات نوغاب بود ، نقل می کند : روزی که محمد علی به نوغاب آمد و حاج ابوتراب پنهان شد و خود و اقوام و اطرافیانش یقین به شکست خود پیدا کردند ، کربلایی ابوالقاسم ، خالوی او ، که خویشی با محمد علی داشت و محمد علی نوه عموی او بود ، نزد حاج نادعلی آمد و اظهار کرد که خوب است نزد محمد علی برای حاج ابوتراب شفاعت کنی . حاج نادعلی گفته بود : اولا - من برای او بیشتر از اینها پیش بینی می کنم . ثانیا - چرا خودت که خویش او هستی اقدام نمی کنی ؟ گفته بود : من می ترسم . حاج نادعلی هم جواب رد داد ؛ بعدا خود حاج ابوتراب ، حاج نادعلی را خواست و توسط او به محمد علی پیغام داد که اکنون پسران مرا کشتی و مرا به این مصائب مبتلا نمودی ، دست از من بدار که هرچه خواهی به تو می دهم .
چون پیغام را برای محمد علی آورد ، او خندید و گفت : حاجی ، خرف شده ای که برای قاتل مرشد خود پیش من شفاعت می کنی ، به علاوه تمام دارایی او فعلا در دست من است و او چیزی ندارد که به من بدهد . بعدا چند فحش به حاج نادعلی داده و متغیر شده بود . حاج نادعلی چون نزد حاج ابوتراب برگشت و جواب را رسانید ، مجددا او را نزد محمد علی شفیع قرار داد ؛ ولی چون حاج نادعلی ، امیدی به پذیرفته شدن آن نداشت ، اظهاری به محمد علی ننمود .
پس از آنکه از آتش زدن هم ، به حاج ابوتراب دست نیافتند ، درب آن اتاق را خراب کردند که او را بگیرند او به اتاق دیگر فرار کرد و پنهان شد و تیر می زد ؛ در این بین گدایی از آنجا عبور کرده ، محمد علی به او گفت : برو جلوی درب اتاق و جای ابوتراب را نشان بده . او از ترس تیر حاج ابوتراب مسامحه کرد ، محمد علی به او گفت : اگر نروی خودت را با تیر می زنم . او مجبورا تا درب اتاق رفته و محل او را که در پشت صندوق چوبی بود ، نشان داد ؛ اتفاقا در آن موقع از اتاق هم تیراندازی نشد و آن گدا سالم ماند . سپس پیروان محمد علی چند تیر به حاج ابوتراب زدند و خود محمد علی نیز دو دفعه ده تیری را که چند وقت قبل از آن ، به جبر و زود از آقای نورعلیشاه گرفته بود ، پر کرده ، زد ؛ بطوری که مغز سرش ریخت و دماغ و چشم جدا شد و در دو طرف صورت ، دو استخوان ماند و گفت : به حاج ملا علی [ نورعلیشاه ] بگویید که من با ده تیر او قاتل پدرش را کشتم .
موقعی که وارد اتاق شدند ، دیدند نصف قنداق تفنگ حاج ابوتراب از شدت حرارت آتش ها سوخته و طرف راست بدنش هم گویا بریان شده است ؛ آنگاه ریسمانی به پای پدر و پسر بسته گفته بود : آن دو را دور آبادی بگردانند . و موقعی که خواسته بودند او را دفن کنند ، اجزای سرش را در پارچه جداگانه پیچیده با او دفن کردند و به این ترتیب محمد علی کار او را خاتمه داد و به کیفر کردار خود رسید .
پسرش ابوالقاسم نیز که طبق گفته آقای عبدالعلی قوام سعیدی ، فرزند مرحوم حاج محمد حسین معین الاشراف ، حالت شبیه به جنون داشته ، همان اول تسلیم محمد علی شد و در بسیاری از موارد محمد علی از او سوالات می نموده و دستور می داد که راهنمایی کند و او از ترس اطاعت می کرد و در بعض قسمت ها راهنمایی می نمود ، و موقعی که کار حاج ابوتراب سخت شده بود ، یکی از همراهان محمد علی گفته بود : حال که خودش کشته می شود ، پسرش را هم بکش . او هم فوری پذیرفته و یکی از پیروانش ، ابوالقاسم را به قتل رسانید ، ولی بطوری که آقای حاج محمد باقر سلطانی ، عم نگارنده [ جناب رضاعلیشاه ] ، اظهار می داشتند که چون حاج ابوتراب در یکی از اتاق ها که به همدگر راه داشت پنهان شده بود و جای او را نمی دانستند ، محمد علی به دو نفر از کسان خود می گوید که ابوالقاسم پسر دوم حاج ابوتراب را سپر خود قرار داده ، جلوی اتاق ها ببرند تا حاجی به خیال آنکه دشمن است جلوی در تیراندازی کند و محلش کشف شود و حیله به نتیجه رسید ، و به محض رسیدن ابوالقاسم بدانجا ، حاجی به خیال آنکه دشمن است تیری انداخت و به ابوالقاسم اصابت نمود و فورا مرد ؛ آنگاه محمد علی فریاد زد که حالا خوب شد ، پسرت را هم به دست خودت کشتی .
این قضیه در روز یازدهم ربیع الثانی سال ۱۳۲۹ قمری واقع گردید . اتفاقا اول وقت همان روز که اصلا از قضایای نوغاب خبری نبود ، جناب آقای حاج شیخ محمد حسن از طرف پدر خود جناب حاج ملا علی نورعلیشاه ، ماذون در دستگیری شده و « صالحعلیشاه » لقب یافتند ، و فقرای سلسله نعمت اللهیه سلطانعلیشاهی از این نظر جشن گرفتند ، ولی جناب نورعلیشاه موقعی که قضیه نوغاب را مسبوق شد ، از آن [ جشن ] جلوگیری نمود ، و در آن روز محمد علی ، خود بیدخت و ایشان را هم تهدید کرده بود ، لذا پنهان بودند که مبادا درصدد اذیت ایشان نیز برآید .

وقایع پس از قتل حاج ابوتراب


پس از آنکه حاج ابوتراب کشته شد ، پای او را گرفته کشان کشان به صحن منزل آوردند ، سپس محمد علی گفت : حالا غارت کنید و ببرید که حلال است و حاج ذبیح الله بیگ را که از همدستان و خویشان حاج ابوتراب بود مجبور کرد که جسد او را در صحن منزل بگرداند ، او نیز مجبورا پاهای او را گرفته و گردانید ، و ملا محمد فرزند قاسم را هم که از فقرا بود وادار نمود که جسد او را بگرداند ؛ اتفاقا چندی قبل از این قضایا حاج ابوتراب ، ملا محمد را برای تصوف او سرزنش نموده و او در جواب گفته بود : چنین می بینم که تو را می کشند و مرا مجبور می کنند که پای تو را گرفته ، لاشه تو را دور بگردانم !
آنگاه محمد علی امر کرد که مردم نوغاب شادی کنند و حنا ببندند و جشن بگیرند و گفت : الحمدلله که شیطان بزرگ را کشتم . آنگاه به عمرانی برگشت و خودش اصلا به دارایی حاج ابوتراب توجهی ننمود .
مردم نوغاب که غالبا از دست حاج ابوتراب به تنگ بودند ، پس از دستور محمد علی ، از روی میل اطاعت او نموده ، در آوردن نفت و سوزانیدن همراهی نمودند و کودکان هم کف می زدند و شادی می کردند و پس از قتل او هم بیشتر مردم شادی نمودند .
موقعی که خبر به بیدخت رسید ، فقرا خواستند جشن مفصلی به همین نام بگیرند ؛ ولی جناب نورعلیشاه اجازه نداد و فرمود : همان جشن که برای اجازه یافتن حاج شیخ محمد حسن گرفته اید ، کافی است . و از جشن گرفتن فقرا در نوغاب هم رضایتی نداشت ، ولی فقرا در آن مدت انتظار می کشیدند که هرچه زودتر حاج ابوتراب به کیفر کردار خود برسد .
شیخ حسین دشتستانی گفته بود : مدتی انتظار کیفر یافتن او را داشتم شبی با خود فکر کردم که چرا انتقام او را خدا به تاخیر می اندازد ؟ شب خواب دیدم که گوینده ای گفت : « فعصی فرعون الرسول فاخذناه اخذا وبیلا » (۱۰) . سایر فقرا نیز مرتب انتظار می کشیدند که زودتر به کیفر کردار خود برسد .
محمد علی با آنکه با حاج ابوتراب کینه و دشمنی داشت ، در آن اوقات با بیدخت هم محبتی نداشت ، چنانکه جناب نورعلیشاه هم پنهان بودند ؛ حتی چندی پس از قضیه حاج ابوتراب ، نزد محمد علی برای آقای ملا محمد صدرالعلما سعایت کرده بودند و با آنکه قبلا با ایشان و حاج ملا عبدالله صدرالاشراف دوستی کامل داشت ، پس از آن سعایت ، کینه آقای ملا محمد صدرالعلما را در دل گرفته و در یکی از اوقات که در نوغاب بود ، تصادفا آقای صدرالعلما از آنجا با اسدالله خادم عبور می کردند ، محمد علی آنها را توقیف نمود و ایشان را به درخت بسته و دستور تیر زدن داده بود ؛ اتفاقا خواهرش مطلع شده و فورا خود را رسانده ، حائل گردید و قسم خورد که نمی گذارم که او را بکشید ، مگر آنکه اول مرا بکشید ، چون او تقصیری ندارد . و قدری تشدد به محمد علی نمود ، بالاخره محمد علی از قصد خود منصرف شده ، ایشان را آزاد کرد . بعدا بطوری که آقای صدرالعلما نقل کردند : چند بار اظهار کرده بود که من باید حاج ملا علی [ نورعلیشاه ] را هم بکشم ، ولی به مقصود خود نرسید و از بین رفت .
محمد علی پس از خاتمه دادن کار حاج ابوتراب به عمرانی برگشت ، اتفاقا اعدل الدوله با قشونی از مشهد آمده و عمرانی را محاصره نمود . در این بین او معزول شد و افراد قشون بلاتکلیف ماندند ، و محمد علی فرصت یافته به حسین آباد از توابع گناباد رفت ، قشون هم او را تعاقب نمود .
محمد علی یکی از اسب های آنها را تیر زد و به اتباع خود گفت : اسب ها را تیر بزنید نه صاحبان آنها را ، زیرا میلی که به خون ریزی داشتم ، پس از قتل حاج ابوتراب نوغابی تمام شد .
پس از آنکه قدری در مقابل قشون دفاع و مقاومت نمود ، قشون شکست خورده به جویمند فرار کردند و محمد علی به گیسور رفت و عده زیادی از گناباد همراه او شدند . عمادالملک و شجاع الملک با جمع زیادی مامور دستگیری او شده ، گیسور را محاصره نمودند و آب را از او منع کردند ، او فورا چاه کند و سه روزه به آب رسانید و به واسطه نبودن خواروبار ، گندم پخته با گوشت اسب می خوردند . پیروانش اصرار به فرار داشتند و گفتند : آذوقه تمام می شود . او قبول نکرد . محاصره کنندگان هم خسته شده بودند ، زیرا محمد علی شب ها از قلعه بیرون آمده ، جو درو می کرد و می برد . وقتی قشون به داخل قلعه نقب زدند ، محمد علی صدای کلنگ را شنیده ، گفت : استاد کج می زنی . آنها از صدای او ترسیده ، فرار کردند ؛ و نیز به قشون دستور دادند که به توسط نردبان ها از دیوار قلعه بالا بروند ولی کسی جرات نمی کرد ، و پیروان او هم نسبت به او صمیمیت داشتند ، زیرا به قدری با آنها مهربان بود که وقتی یکی از آنها زخم خورد و دوا در قلعه نبود ، غذای کافی هم نداشتند ، محمد علی بالای سرش گریه می کرد و می گفت : خدایا مرا مرگ ده که پیروان خود را خوار نبینم . ولی بعضی از پیروانش خیانت کرده با قشون دولتی سازش نمودند و شبانه دو نفر را از برج بالا کشیدند ، او فهمیده از اتاق بیرون آمد ؛ دو تیر بر او زدند و کارگر نشد او ملتفت شد که بعضی پیروانش خیانت کرده اند و چاره پذیر نیست ، به اتاق خود برگشت و تفنگ را زیر گلوی خود گذاشته و با پای خود تفنگ را حرکت داده خود را کشت ، و پس از کشته شدن او پیروانش همه دستگیر شده آنها را به مشهد بردند ، و بدین ترتیب غائله طغیان محمد علی که گوییا خداوند او را برای انتقام از حاج ابوتراب برانگیخته بود ، پس از آنکه آن منظور واقع شد خاتمه یافت .

پایان کار بقیه کشندگان


از جمله پیروان او که دستگیر شدند جعفر بود که قبلا گفتیم در قتل جناب سلطانعلیشاه شرکت داشت و چون او را دستگیر نموده ، به مشهد بردند ، چند سال در آنجا محبوس بود ، آنگاه به گناباد برگشت و موقعی که به قاین می رفت دو نفر با او به عنوان رفاقت حرکت نموده ، در بین راه او را کشتند .
اما میرزا عبدالله ، همشیره زاده آنجناب ، به ظاهر انکار داشت و از این کار برائت می جست و خدمت جناب نورعلیشاه نیز زیاد می رسید و برای اینکه به گناه او آگاه نشوند ، اظهار محبت و نیازمندی می نمود ؛ ولی آنجناب از حال او آگاه بود و فقرا هم او را می شناختند و از او متنفر بودند ، بالاخره مفقود شد و مخالفین می گفتند : در زمان سالارخان او را کشته اند . ولی فرار یا کشته شدن او در گناباد یا خارج گناباد و همچنین قاتل او معلوم نشد .
اما حسین پسر حسن نوغابی نیز چون از طرفداران حاج ابوتراب بود ، موقعی که محمد علی به نوغاب تاخت کشته شد .
مهدی پسر ملا علی تربتی هم از ترس فقرا همیشه سرگردان و گمنام بود و به جنگل که قریه ای در نزدیکی تربت است پناهنده و در آنجا ساکن شد و هروقت هم برای دیدن اقوام خود به بیدخت می آمد ، محرمانه و گمنام بود که کسی از حالاتش آگاه نشود ، و با همین سرگردانی و پریشانی باقی بود تا در حدود سال ۱۳۶۰ قمری از دنیا رفت . بطورکلی طولی نکشید که تمام کشندگان و مسببین به کیفر کردار ناشایست خود رسیدند :

بس تجربه کردیم در این دار مکافات / با دردکشان هرکه درافتاد برافتاد


سپاس خدای را که توفیق پایان دادن این نامه را عنایت فرمود ، امیدوارم خوانندگان مرا به دعای نیک یاد کنند و از لغزش ها درگذرند .
ربیع الثانی سال ۱۳۶۲ ، اردیبهشت ۱۳۲۲
سلطانحسین تابنده گنابادی [ رضاعلیشاه ]


پاورقی :



منبع :

نابغه علم و عرفان در قرن چهاردهم / تالیف حاج سلطانحسین تابنده گنابادی رضاعلیشاه .-- تهران : حقیقت ، ۱۳۸۴ / صص ۵۹۷ - ۶۲۰ ؛ با اندکی تغییرات لفظی


برچسب‌ها: ,