عرفان ، تصوف : سحر عاشورا (۱) : ظهور العشق الاعلی / حاج علی تابنده محبوبعلیشاه
ظهور العشق الاعلی : سخنرانی سحر عاشورای سال ۱۴۱۶ قمری برابر ۱۳۷۴ شمسی جناب حاج علی تابنده محبوبعليشاه
بسم الله الرحمن الرحیم
« والحمد لله رب العالمین ، والصلاه والسلام علی سیدنا محمد (ص) و ائمه المعصومین (ع) لا سیما علی ظهور العشق الاعلی و اب الاولیاء و خامس آل العباء سیدالشهداء مولانا ابی عبدالله الحسین (ع) عظم الله اجورنا و اجورکم بمصابنا بسیدنا الحسین (ع) »
قال رسول الله (ص) : « الاحسان ان تعبد الله کانک تریه و ان لم تکن تراه فانه یراک » . (۱) حدیث ، حدیث نبوی است . رسول خدا در این حدیث می فرماید : « خداوند را به گونه ای عبادت کن که گویی او را میبینی و اگر تو او را نمی بینی ، او تو را می بیند . »
روزی پیامبر خدا درحالی که عده ای از صحابه در حضورشان شرفیاب بودند ، نشسته بودند . ناگهان در باز شد و مردی سفید جامه با گیسوانی سیاه وارد شد و دو زانو و در کمال ادب در حضور رسول خدا نشست و عرض کرد : یا محمد ، اسلام چیست ؟ پیغمبر فرمود : اقرار به شهادتین ، انجام نماز ، روزه ، حج و زکات . آن مرد عرض کرد : صحیح است . صحابه تعجب کردند . مجددا سؤال کرد : ایمان چیست ؟ پیغمبر فرمود : اعتقاد به خداوند و ملائکه و کتاب ها و رسولانش و آخرت . او عرض کرد : صحیح است . بار سوم پرسید : احسان چیست ؟ حضرت در جواب فرمود : احسان آن است که خداوند را به گونه ای عبادت کنی که « گویی » ( کان ) [ به فتح حمزه (الف) و تشدید ن ] او را می بینی و اگر تو او را نمی بینی او تو را می بیند . مرد برخاست و رفت . حاضرین در جلسه متعجب و متحیر شدند از اینکه این شخص که بود که آمد و این سوالات را کرد و جواب خود را گرفت و مجلس را ترک کرد . آنها در این حالت تعجب بودند که پیامبر سوال کردند : آیا این شخص را شناختید ؟ عرض کردند : خدا و رسولش بهتر می دانند . و بلافاصله خودشان ادامه دادند : این شخص جبرئیل بود ، آمده بود برای تکمیل اعتقادات شما .
در این سوال و جواب به سه مقام از مقامات دین اشاره شده است : به مقام اسلام ، ایمان و احسان .
پیامبر (ص) در حدیث دیگری می فرمایند : « الشریعه اقوالی و الطریقه افعالی و الحقیقه احوالی » ؛ یعنی ، شریعت اقوال من است ، گفتار من است ؛ طریقت فعل های من است ، کرده های من است ؛ حقیقت حالات من است ، احوال من است . در اینجا کسانی که در شریعت سعی می کنند همانند پیامبر رفتار کنند و با شریعت پیروی از پیامبر می نمایند ، اهل شریعت هستند . و آنهایی که در طریقت پیروی از پیامبر می کنند ، اهل طریقت هستند و آنهایی که در حقیقت ، اهل حقیقت می باشند . به عبارت دیگر هرکه اقوال پیامبر را قبول کرد ، اهل شریعت است و هرکس افعال پیامبر را نیز انجام داد ، اهل طریقت است و آن کس که در حد خود دارای حالات پیامبر (ص) شد و آنچه پیامبر دید در حد استعدادش مشهود وی شد ، از اهل حقیقت است .
آنچه مسلم است شریعت و طریقت راه هایی هستند به سوی حقیقت و تردیدی هم نیست . چنانکه در لغت نیز هر دو به معنای راه می باشند ، با این تفاوت که شریعت راه و آبشخور عمومی و طریقت راه خصوصی است . این دو لازم و ملزوم یکدیگرند و برای رسیدن به حقیقت هر دو باید باشند . البته آنهایی که این دو راه را طی می کنند هرگز به آن حقیقتی که پیامبر اکرم (ص) و ائمه هدی (ع) رسیدند ، نمی رسند . پس شریعت و طریقت همانطور که عرض کردم راه هایی هستند برای رسیدن به حقیقت ، ولی حقیقت چیست ؟ حقیقت از جهتی همان مقام احسان است که در حدیث اول عرض کردم . (۲)
اما احسان چیست ؟ احسان مصدر باب افعال است از ریشه حسن و کلماتی نظیر حسن ، حسین ، محسن ، همه از مشتقات آن هستند . احسان در کسی وجود دارد که فعل و قول او به طریق پسندیده و احسن است ؛ یعنی ، به بهترین و شایسته ترین طریق انجام می شود . (۳) چنین کسی ، محسن است و خداوند در قرآن می فرماید : « و الله یحب المحسنین » (۴) ؛ من محسنین را دوست دارم .
محسنین ، همانطور که عرض کردم ، سعی می کنند قول و فعلشان به طریق احسن و نیکو باشد . اینها به مرتبه ای از مرتبه احسان یعنی ، مرتبه نیکوکاری می رسند ولی احسان دارای مراتب و مراحل گوناگون و بالا و پایین است .
این مرتبه احسان که گفتیم در مقام ظاهر و عمل بود ، ولی مرتبه دیگر احسان ، احسان در باطن و احوال یعنی ، داشتن احوال نیکو است ؛ (۵) همان که حضرت رسول (ص) درباره اش فرمود : احسان آن است که خدا را آنچنان عبادت کنی که گویی او را می بینی و اگر تو او را نمی بینی ، او تو را می بیند .
با توجه به مطالبی که تا کنون گفتیم می توان نتیجه گرفت که شریعت مطابق با مقام اسلام است و طریقت مطابق با مقام ایمان و حقیقت مطابق با مقام احسان به معنایی که در حدیث نبوی آمده است و می توانیم به عبارتی دیگر بگوییم احسان همان مرتبه ولایت است که مقام قرب به حق تعالی است . شریعت و اسلام مربوط به قالب ، طریقت و ایمان مربوط به قلب و حقیقت و احسان مربوط به روح (۶) است .
اما چرا می فرماید که گویی ( کان ) [ به فتح حمزه (الف) و تشدید ن ] تو او را می بینی ؟ برای اینکه تا زمانی که انانیت ها ، حجاب ها ، پرده های مادیات و علایق دنیوی و بطور کلی آنچه در دنیا ما را از توجه کامل به محبوب و معبود دور می کند ، وجود دارد ، انسان نمی تواند او را به عیان مشاهده کند ، ولی اگر انسان سعی کند که این خودیت ها را پشت سر بگذارد ، پرده ها را کنار بزند ، می تواند به مرحله مشاهده برسد . لذا در سلوک الی الله ابتدا دستور به مراقبه و ذکر و فکر داده می شود که « گویی » او را می بینی تا همین مراقبه انشاء الله به مشاهده برسد .
این پرده ها گاه برای بزرگان دین هم وجود داشته است . همانطوری که برای موسی (ع) وجود داشت . موسی (ع) یکبار که به کوه طور می رفت عرض کرد : « رب ارنی انظر الیک » (۷) ؛ خدایا خودت را به من نشان بده تا تو را ببینم . در اینجا وقتی که موسی می گوید : خودت را به من نشان بده ، این دلیل بر انانیت اوست ، دلیل بر این است که هنوز منی در او وجود دارد ، در حالی که عاشق در مقابل معشوق از خودش هیچ چیز نباید داشته باشد ، منی نباید وجود داشته باشد .
من کیم لیلی و لیلی کیست من
ما یکی روحیم اندر دو بدن (۸)
زمانی که خداوند می بیند موسی هنوز در انانیت گرفتار است ، تشخیص می دهد که هنوز به آن مرتبه نرسیده است که خدا را ببیند ، بهعبارت دیگر هنوز به مرحله کامل احسان نرسیده است تا به مرحله شهود حق تعالی برسد ، در جواب می فرماید : « لن ترانی » (۹) . « لن » [ به فتح لام ] در لغت عرب نفی ابد است . « لن ترانی » ؛ یعنی ، تو هرگز با این چشم مرا نخواهی دید . « و لکن انظر الی الجبل فان استقر مکانه فسوف ترینی » (۹) ؛ ولی برای اینکه بدانی که نمی توانی مرا ببینی به کوه نگاه کن ، اگر کوه بر جای خود قرار یافت ، تو نیز مرا خواهی دید . موسی زمانی که به کوه نگاه می کند می بیند کوه بر اثر تجلی خدا مندک و متلاشی شده ، شعله ور شده ، و صخره های بزرگ از کوه سرازیر شده اند . در اینجا حالتی برای موسی پیش آمد که عرفا معتقدند که این حالت کشف و شهود است . حال در این مرحله و در این حالتی که برای موسی پیش آمد ، به چه مرتبه ای از مراتب احسان رسید ، خدا داند ولی تا کوه انانیت موسی متلاشی نشد و به فنا نرسید ، مستعد مشاهده نشد .ما یکی روحیم اندر دو بدن (۸)
ولی آنچه مسلم است با فرمایش خداوند که می فرماید : « لن ترانی » ، حضرت موسی به مرتبه ای نرسید که رسول خدا (ص) (۱۰) و علی مرتضی (ع) رسیدند . حضرات معصومین (ع) در آخرین مرتبه احسان ، در آخرین مرتبه کمال بودند که متحد با مقام مشیت است و مقام حقیقت محمدیه و علویت علی و ولایت مطلقه الهیه است . منتهی هر یک به طریق خود به مقام احسان کامل رسیدند و همانطور که حضرت نورعلیشاه می فرمایند : حضرت کاظم (ع) به کظم و حضرت امام محمد تقی (ع) به تقوا . نتیجه همه صفات و افعال پس از رسیدن به فنا ، مقام احسان و بقا است . (۱۱)
فرق میان حضرت موسی (ع) و علی بن ابیطالب (ع) این است که علی (ع) می فرماید : « لو کشف الغطاء ما ازددت یقینا » ؛ اگر پرده ها و حجاب ها را برای من بالا بزنند و پشت پرده را به من نشان بدهند ، چیزی بر یقینم افزوده نخواهد شد . چرا ؟ برای اینکه برای او پرده ای وجود ندارد . هرچه هست ، او می بیند . وقتی که می گوید : اگر پرده ها را کنار بزنند ، بر یقینم افزوده نخواهد شد ؛ یعنی ، در تمام حالات حالت احسان کامل برای او وجود دارد . عبارت « گویی او را می بینی » یا کان [ به فتح حمزه (الف) و تشدید ن ] او را می بینی » ، برای او مفهومی ندارد . چون علی (ع) در هر حالتی او را می بیند ، پرده ها باشد ، او را می بیند ؛ پرده ها نباشد ، او را می بیند . اما این دیدن چگونه است ؟ یکی از احبار ( احبار [ به فتح الف ] جمع حبر [ به کسر ح ] است ، حبر به علمای یهود می گویند ) به حضور علی (ع) شرفیاب می شود و عرض می کند : یا علی ، آیا شما خدایی را که عبادت می کنی ، دیده ای ؟ حضرت می فرمایند : بله ، مسلم است که می بینم ، من هرگز خدای نادیده را عبادت نمی کنم . مجددا سوال می کند : چگونه دیده ای ؟ آیا با همین چشم سر ؟ علی می فرماید : نه ، وای بر تو ، خداوند با چشم سر دیده نمی شود ، من او را با چشم ایمان می بینم ، با چشم دل می بینم . (۱۲) این همان چشمی است که عرفا به آن قائل هستند .
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی
پس علی (ع) با چشم دل خداوند را می دید . اصولا شیعه رویت خداوند تعالی را با چشم سر رد می کند و در اصول کافی که یکی از چهار کتاب معتبر شیعه است بابی است به نام « باب ابطال الرویه » که بطور کلی رویت خداوند را با چشم سر رد می کند . ولی با چشم ایمانی یعنی چشم دل ، ممکن است .آنچه نادیدنی است آن بینی
زمانی که شخص به آن مرتبه از احسان رسید که خداوند را با چشم دل دید و یا به عبارت دیگر به مرحله کشف و شهود کامل رسید ، خودش نیز دارای حسن و جمال و زیبایی می شود . چرا دارای حسن و جمال می شود ؟ چون آن کسی را می بیند که دارای حسن و جمال مطلق است . « ان الله جمیل و یحب الجمال » ؛ خدا زیباست و زیبایی را دوست دارد . حسن و جمال او در بیننده اثر می کند . آثار زیبایی او در علی (ع) و در دیگر ائمه اطهار (ع) و در اولیاء الله موثر واقع می شود و آنها نیز به نوبه خودشان زیبا می شوند . و همانطور که عرض کردم چون احسان دارای مراتب مختلفی است ، به همین ترتیب زیبایی ای هم که بر اثر این احسان به دست می آید ، دارای مراحل و مراتب مختلفی است که بالاترین مرتبه آن را رسول الله (ص) داشتند که سلمان هر وقت نگاه می کند به صورت پیامبر (ص) ، می گوید : « ما احسن وجه محمد » ؛ چه زیباست صورت محمد . این زیبایی را که سلمان می بیند ، اشاره به چشم و ابرو و بینی حضرت نیست که زیبا و هماهنگ است . البته پیامبر ملیح بودند ، ولی این زیبایی و حسن باطنی است که در اثر حصول مقام احسان پیدا می شود . دلیل آن هم این است که به همان صورت و جمالی که سلمان نگاه می کند و می گوید : « به به ، تو چقدر زیبا هستی ! » به همان صورت و به همان جمال ، ابوجهل عموی پیامبر نگاه می کند و می گوید : این محمد چقدر زشت و کریه المنظر است . در حالی که نمی داند صورت محمد آینه ای است که ابوجهل صورت خود را در آن آینه می بیند و الا محمد همان زیبایی را که سلمان عرض کرد ، دارا بود . انبیا و اولیا هریک به نوبه خود برحسب اینکه در چه مرتبه ای از احسان هستند دارای این زیبایی می باشند ، که تمام اینها زیبایی معنوی است و صحبت از زیبایی ظاهر نبوده است . منتهی در مورد یوسف می گویند که دارای حسن [ به ضمن ح ] و جمال ظاهری هم بود که مشهور است که یوسف زیباترین چهره ها را داشته است .
این امر طبیعی است که بشر طالب زیبایی و حسن است . ولی این زیبایی و جمال چه چیز را به دنبال می آورد ؟ عشق را به دنبال می آورد . بشر بطور کلی طالب زیبایی است ، زیبایی هم منجر به عشق می شود . این عشق هم دو جانبه است که « یحبهم و یحبونه » (۱۳) . انسان بر اثر بروز حال احسان که حسن حق تعالی را می بیند ، عاشقش می شود . اما محبوب نیز عاشق شخص محسن و محب خویش می گردد ، چنانکه در آیات متفاوت می فرماید : خداوند محسنین را دوست دارد . انسان وقتی موفق شد این زیبایی را ببیند عاشق می شود .
حسین بن علی (ع) که ظهور العشق الاعلی به او لقب داده اند ؛ یعنی ، کسی که ظهور اعلای عشق بود ، دارای مرتبه کمال احسان بود ؛ و این زیبایی را دید و عاشق شد . هم دارای کمال حسن بود چون به مرتبه عالی احسان رسیده بود و هم ظهور اعلای عشق شد . با همین حسن بود که عده ای را نیز عاشق خویش کرد و با خودش به معرکه عشق برد و در این معرکه بهشهادت رسیدند .
عشق از اول سرکش و خونی بود
تا گریزد آنکه بیرونی بود (۱۴)
آری عشق و حب جمال به دنبال خود خونریزی دارد و کسی که عاشق می شود از خونریزی نمی هراسد . خوشا به سعادت کسانی که عاشق او می شوند ، عاشق معبود و محبوب می شوند ، همانطوری که حسین بن علی و یاران او شدند و به کمال مطلق رسیدند ، که در این صورت است که خداوند در حدیث قدسی می فرماید : « من طلبنی وجدنی و من وجدنی عرفنی و من عرفنی عشقنی و من عشقنی عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته انا دیته » . خداوند می فرماید : کسی که مرا طلب کند ، مرا درمی یابد ، کسی که دریافت مرا ، من را می شناسد ، کسی که شناخت مرا ، عاشق من می شود ، کسی هم که عاشق من شد ، من هم عاشق او می شوم ، وقتی که عاشق او شدم ، عاشق خودم را می کشم و برای کشته خودم دیه و خونبهایی قائل هستم . آن دیه و خونبها چیست ؟ خود من هستم .تا گریزد آنکه بیرونی بود (۱۴)
ببینید مقام عاشق چه مقامی است که خداوند متعال خود را خونبها و دیه آن قرار می دهد . برای همین است که در زیارتنامه ای که در روز عاشورا می خوانیم ، یکی از سلام هایی که خطاب به ابی عبدالله الحسین (ع) عرض می کنیم ، این است : « السلام علیک یا ثار الله و ابن ثاره » ؛ یعنی ، سلام بر تو ، ای کسی که خونبهای تو خداست . حسین (ع) لقب « ثار الله » یافت چون سید العاشقین و لذا سید الشهدا بود .
حسین بن علی قبل از آنکه معرکه عاشورا و کربلا برپا شود ، پس از مرگ معاویه و درخواست مکرر یزید برای بیعت ، از مدینه خارج و به سمت مکه حرکت فرمود . حضرت می خواست از شر تقاضای ماموران یزید در مدینه در امان باشد ، پس در اواخر ماه رجب سال ۶۰ هجری عازم مکه شد و قصد حج کرد . ایشان نیت کردند که محرم [ به ضم میم و کسر راء ] شوند و اعمال را انجام بدهند . اما برای حسین (ع) خبر آوردند که دشمن در زیر لباس احرام ، مسلح به سلاح است و قصد دارد که کار حسین را در مسجد الحرام تمام کند و یا به عبارتی دیگر ، او را در آنجا به قتل برساند و شهید نماید . چون همانطور که یزید و ابن زیاد جاسوس هایی داشتند که اخبار حسین (ع) را به آنها می دادند ، امام حسین (ع) هم متقابلا کسانی را داشتند که از آنها برایشان خبر می آوردند . آنها توجهی به این مساله نداشتند که چه کسی را می خواهند بکشند ؛ حسین بن علی (ع) نوه رسول خدا ، پسر علی مرتضی (ع) و فاطمه زهرا (س) . به همین دلیل ، حضرت برای حفظ حرمت خانه تصمیم گرفتند که مناسک را تعطیل کنند و از انجام ادامه آن منصرف بشوند و به طرف عراق حرکت کنند ، زیرا اعمالی وجود دارد که انجامش در حریم خانه حرام است ، مثل ریختن خون . ایشان در دعای عرفه می فرمایند : « و اجعلنی اخشاک کانی اراک » ؛ خدایا ، در من حالتی قرار ده که گویی تو را می بینم و از تو می ترسم (۱۵) که فرمایشی است شبیه به حدیث حضرت رسول اکرم (ص) . اما حضرت که به مقام کامل احسان رسیده بودند چرا چنین فرمایشی کردند ؟ برای اینکه یاران خودشان ، کسانی که همراه ایشان عازم بودند ، آنها را تربیت کنند ، آنها را عازم مقتل عشق کنند ، به آنها بیاموزند که عشق بازی ، کار بازی نیست .
اول میدان عشق وادی کرب و بلاست
هر که در او پا نهد بر سر عهد و وفاست
از اینجاست که مراتب رسیدن به کربلا که ظاهرا مراتب صبر و ایثار جان و فداکاری در راه دین خدا و باطنا مقامات سلوک الی الله است ، آغاز می شود . اصحاب حسین باید در ابتدای سلوک بیاموزند که خدا را چگونه باید عبادت کنند . این پایین ترین مرتبه احسان در احوال است که در اصطلاح عرفانی به آن « مراقبه » گویند ، ولی همین مراقبه در انتهای راه به « مشاهده » خواهد رسید . البته مشاهده برای کسانی پیدا می شود که اهل راه باشند و مصائب آن را تحمل کنند ، چنانکه همراهان حسین هم همگی این لیاقت و توفیق را نداشتند و اکثرا به تدریج در طی راه مکه به کربلا و سپس در شب عاشورا که حضرت اتمام حجت کامل کردند ، ایشان را ترک نمودند .هر که در او پا نهد بر سر عهد و وفاست
به همین دلیل اطرافیان حضرت چند گروه شدند : عده ای بدون اینکه اظهار نظر بکنند ، از حضرت جدا شدند و مشغول انجام مناسک حج گردیدند ، چون درست در روز هشتم ذیحجه که به آن « یوم الترویه » گویند و روز شروع مراسم بود ، حضرت تصمیم به حرکت گرفتند . ولی گروهی دیگر حضرت را همراهی کردند .
حضرت حرکت کردند به سمت عراق . در آغاز سفر خبر مرگ مسلم و هانی را آوردند ، ولی از آنجا که ایشان به دلایلی که عرض کردم ؛ یعنی ، ترک مناسک حج ، بی وفایی یاران و مسلح شدن دشمن در زیر لباس احرام و مسایل دیگر حالت روحی مناسبی نداشتند ، در آنجا خبر مرگ مسلم را به ایشان عرض نکردند ، تا رسیدند به منزل بعدی یا اولین منزل که ثعلبیه بود . در ثعلبیه از کسانی که از کوفه آمده بودند ، حضرت پرسیدند : اوضاع کوفه را چگونه می بینید ؟ آنها گفتند : اوضاع بسیار آشفته بود بطوری که مسلم را از بالای دارالعماره به پایین پرت کردند و جنازه او را به طنابی بستند و در کوچه ها می کشیدند ؛ هانی را نیز کشتند . حضرت با کمال تاسف فرمودند : « انا لله و انا الیه راجعون » ، و گریه زیادی کردند و چون می دانستند جماعتی از کسانی که از مکه همراه ایشان آمده اند ، قصدشان جلب رضایت الهی و رسیدن به لقاء محبوب حقیقی نیست ، همراهان را احضار کرده و فرمودند : پایان این راه کشته شدن است ، هر که می خواهد برود . گروهی رفتند ، گروه دنیاپرستان رفتند . ولی ایشان به سفر ادامه دادند . از هر جا که می گذشتند خود را معرفی کرده و اتمام حجت و دعوت می نمودند ، تا مومنین را گرد هم در خیل کسانی آورند که به ارشاد حسینی به وصال می رسند .
به سرزمین ذی حسم [ به ضم ح و فتح س ] رسیدند . در آنجا ناگاه یکی از صحابه گفت : الله اکبر . حضرت برگشتند ، سوال کردند که دلیل گفتن این تکبیر نابهنگام چیست ؟ آن شخص عرض کرد که یا ابن رسول الله من بارها و بارها این مسیر را طی کردم ، از مکه تا عراق ، ولی هرگز این نخلستان را ندیده ام و نخلستانی در اینجا وجود نداشته است . حضرت نگاه کردند ، دیدند درست می گوید . خود ایشان هم چنین نخلستانی را ندیده بودند . فرمودند : بروید به طرف آن ، ببینید چگونه نخلستانی است ؟ وقتی که نزدیک شدند دیدند نخلستانی نیست ، اینها سر نیزه های دشمن است ، سرنیزه های مردم بی وفایی است که برای استقبال چنین مهمان عزیزی آمده اند . در اینجا حضرت ، حر را می بینند که با لشکریان انبوهی آمده بود ، مانع ورود ایشان به کوفه شود . حسین هر چه فرمود که مردم کوفه خودشان مرا دعوت کرده اند ، حر نپذیرفت و گفت : من مامورم که مانع ورود شما شوم . ولی حر با وجود ممانعت ، مجذوب جاذبه معنوی حسینی می شود ، اما تسلیم او نمی گردد ، چرا که نفسش او را وا می داشت که اطاعت عبید الله بن زیاد نماید .
در مسیر راه به منزل دیگری ، به عذیب الهجانات رسیدند ، درحالی که حر همچنان حضرت را تعقیب می کرد . در این سرزمین چشمه ای بود دارای آب گوارا (۱۶) . حضرت دستور فرمودند که تمام همراهیان هرچقدر که ظرف دارند از این چشمه آب بردارند و آب به اندازه کافی و فراوان همراه داشته باشند . هرچه همراهیان اصرار کردند که ما به کنار آب می رسیم ، به کنار شط می رسیم ، کنار نهر می رویم ، نیازی به آب نیست ، حضرت فرمودند : همین که گفتم ، ظرف ها را پر از آب کنید . ظرف ها را پر از آب کردند ، سوار شدند ، حرکت کردند .
کاروان عشق به منزل بعدی رسید ، منزل بعدی قصر بنی مقاتل بود . در قصر بنی مقاتل به یکی از شیوخ عرب برخورد کردند ، با او وارد مذاکره شدند ، از او دعوت کردند که یاری و همراهی کند و یا به عبارتی دیگر از او خواستند که در جنگ کربلا با حضرت باشد و در مقابل یزیدیان قرار گیرد ، ولی او که در حجاب های دنیوی گرفتار بود ، جواب رد به حضرت داد و درحقیقت از همراهی حضرت عذر خواست و گفت : چون در کوفه برای تو یاوری ندیدم ، مرا معاف کن . حضرت با همان صحابه حرکت کردند ، و به سفر خودشان ادامه دادند . هرچه جلوتر می رفتند بر قساوت قلب دشمنان و لطافت جان همراهان واقعی حسین افزوده تر می شد . اینها آماده می شدند تا جمال محبوب را بدون حجاب « کان » زیارت کنند . همینطور که می رفتند لشکر حر نیز در کنار ایشان حرکت می کرد که ناگاه قاصدی از طرف ابن زیاد به نام مالک بن نصیر کندی پیامی برای حر آورد . این ملعون از جلوی ابی عبد الله حسین (ع) رد شد ولی سلام به حضرت نکرد . پیام را آورد و به حر داد . پیام ابن زیاد این بود که حسین بن علی (ع) را در هر کجا هستی ، در زمینی بی آب و آبادی نگه دار و محاصره کن و سعی کن که کسی به او دسترسی نداشته باشد . چرا ؟ چون جاذبه حسین مردم را می ربود ، همانطور که جاذبه حسینی چند روز بعد حر را نیز ربود ، حر پیام ابن زیاد را حضور حضرت عرض کرد . ایشان فرمودند که تو می دانی این کاروان ، کاروان جنگی نیست ، این کاروان در آن بیمار هست ، طفل خردسال هست ، پیرزن هست ، پیرمرد هست ، کسانی هستند که تاب و توان گرما و تشنگی را ندارند ، موافقت کن که لااقل در کنار شط خیمه بزنیم و پیاده بشویم . حر عرض کرد که نه ، المامور معذور ، من مامور بر این هستم که شما را در همین جا متوقف کنم . هر چه حضرت اصرار کردند ، او انکار کرد و گفت : بایستی که در همین محل توقف بفرمایید . حضرت او را نفرین کردند . فرمودند : برو که مادرت به عزایت بنشیند . حر عرض کرد که چه کنم که نمی توانم نام مادر شما را در جواب بیاورم .
حسین بن علی (ع) و همراهان وارد کربلا شدند . در اینجا حضرت سوال کردند که نام این سرزمین چیست ؟ نقل است که نام های مختلفی را به ایشان گفتند ، چون در آن زمان ، کربلا آبادی نداشته و به اسامی اراضی و آبادی های اطراف مشهور بود . یکی گفت : طف . دیگری گفت : نینوا . هر یک نامی گفتند . حضرت پرسیدند : نام دیگری ندارد ؟ تا اینکه کسی گفت : کربلا (۱۷) . حضرت به محض اینکه نام کربلا را شنیدند ، فرمودند : خدایا از کرب و بلا به تو پناه می برم . اینجا محل شهادت ماست ، اینجا محل عروج ماست ، اینجا محلی است که ما به محبوب و معشوق خود می پیوندیم . خیمه ها را برپا کنید ، اطفال را در خیمه ها جای بدهید . خودشان نیز مهیا شدند و ترتیبی اتخاذ فرمودند بطوری که خیمه ها در جای مشخصی قرار بگیرد که حرمسرای حضرت دور از افراد و مردهای نامحرم باشد . خیمه بزرگی هم قرار دادند برای اقامه جماعت و سخنرانی های جنگی و تبادل نظر .
بدین ترتیب در روز دوم محرم امام حسین (ع) در سرزمین کربلا در محلی دور از آب و آبادی منزل کرد . حر نیز امام را محاصره کرد و خبر را به ابن زیاد رساند . ابن زیاد لشکر دوم را عازم کربلا کرد . دومین لشکری که وارد کربلا شد ، قشون ابن سعد بود . تا هشتم محرم، عده زیادی به قشون دشمن افزوده می شدند . درحالی که یاران حسین که در ابتدا زیاد بودند ، ولی چون همه مستعد طی کردن راه سلوک الی الله نبودند و جیفه دنیا آنها را فریفته بود ، اینک مبدل به قلیل کسانی شدند که با حضرت باقی مانده بودند . در این مدت همراهان حسین از کودک و زن و پیرمرد و پیرزن دسترسی به آب نداشتند ، تشنگی بر همگی غلبه پیدا کرده بود ، ولی جذبه عشق حسینی مانع از این می شد که اظهار کنند . آنها سیراب از سرچشمه زلال حسینی بودند و تشنگی ظاهری اثری بر ایشان نداشت . در عصر تاسوعا آخرین لشکر دشمن یعنی لشکر شمر بن ذی الجوشن با پرچم قرمز وارد زمین کربلا شد . ابی عبدالله حسین (ع) وقتی که شمر و پرچم قرمز را ملاحظه نمود ، استرجاع کرد و فرمود : قاتل من آمد . شمر در ضمن حامل پیامی بود از طرف ابن زیاد و پیام این بود که برای فرماندهان لشکریانی که در مقابل سید الشهدا حضور دارند ، دیگر مهلت دادن به حسین (ع) معنی و مفهومی ندارد .
حسین به محض رسیدن این پیام ، یا بایستی بیعت می کرد و یا جنگ . وقتی که شمر می رود به حضور حضرت ، در وهله اول حضرت او را نصیحت می کند ، می فرمایند که دست خودت را به خون نوه رسول الله ، پسر علی مرتضی ، پسر فاطمه زهرا (س) آلوده نکن . ولی شمر می گوید : نمی توانم چنین کاری کنم ، چون اگر سر شما را برای یزید نبرم ، خودم را خواهد کشت . شمر غرق در مادیات بود و حجاب های دنیوی او را احاطه کرده بود و حسین را نمی شناخت . جاه و مقام جلوی چشم او را گرفته بود و تذکر داد که ابن زیاد می گوید : یا بیعت یا جنگ . این بار او حضرت را نصیحت کرد که شما بیایید و با یزید بیعت کنید که از این خونریزی جلوگیری شود . ولی حضرت که قبلا فرموده بودند : « همچو منی ، با همچو یزیدی بیعت کند ؟ آیا امکان این هست ؟ » پس بیعت با همچون یزیدی را قبول نکردند . شمر سرش را به زیر انداخت و گفت : پس جنگ باید شروع شود . حضرت مهلت خواستند ، سه روز ، دو روز ، گفت نمی شود . فرمودند : یک روز . و برای یک روز قبول کرد که با دیگر سران لشکر وارد مذاکره شود . برگشت با آنها مذاکره کرد . بعضی از آنها با یک روز مهلت دادن به نوه رسول خدا هم مخالفت کردند و اختلاف نظری در بین آنها بود . چون کسانی بین آنها می گفتند که حیا کنید ، اگر او از دین جدش هم خارج شده باشد ، به هر حال نوه رسول خدا که هست ، پسر علی مرتضی (ع) که هست ، پسر فاطمه زهرا (س) که هست . یک روز زمانی نیست ، این مهلت را باید به او بدهیم . حضرت می خواست در این مدت فرصتی دهد به کسانی که باید بروند و ضمنا وصایای لازم را نیز بکند . ولی به حسین (ع) خبر دادند که تا فردا مهلت داده شده و فردا جنگ شروع خواهد شد . فردا یعنی ، مثل چنین روزی ، روز عاشورا .
حسین بن علی (ع) زمانی که مشاهده کردند که بایستی روز عاشورا ، روز دهم محرم ، جنگ کنند ، با توجه به اینکه سفر از مکه تا کربلا در حقیقت ، سیر و سلوکی بود برای کسانی که سالک هفت شهر عشق بودند ، تصمیم گرفتند که در آن شب مشخص کنند که چه کسانی هفت شهر عشق را طی کرده اند و این وادی ها را پیموده اند و لیاقت این را دارند که به مقام فناء فی الله برسند و یا به عبارت دیگر در مقام احسان کامل ، پرده « گویی » و « کان » از ایشان برداشته شود ، و چه کسانی قابلیت این را ندارند . به همین دلیل بعد از اقامه نماز مغرب و عشا اصحاب را جمع کرده و پس از خواندن خطبه ای فرمودند : من اصحابی باوفاتر از اصحاب خود نیافتم . به من خبر داده اند که فردا جنگ آغاز خواهد شد ، اینها با من کار دارند ، تعداد ما در مقابل آنها بسیار قلیل و کم است ، در نتیجه فردا پیروزی در کار نخواهد بود ، مال و منال و ثروت نخواهد بود . آنهایی که با من هستند ، همه همچو من کشته خواهند شد ، و آنهایی که برای غنائم جنگی آمده اند همه برگردند ، و برای آنکه راحت برگردند و محذوری نداشته باشند ، من بیعتم را از گردن همه شما برداشتم .
در تاریخ اسلام ، در دو جا بیعت از گردن مسلمین برداشته شد . یکی در جنگ احد بطور انفرادی ، که وقتی لشکر پیامبر اکرم (ص) شکست خوردند ، سه نفر ماندند : علی (ع) و ابودجانه و زبیر . دشمنان زبیر را محاصره و او را از حضرت دور کردند . پیامبر (ص) علی (ع) و ابودجانه را احضار کردند و فرمودند که ابودجانه من بیعتم را از تو برداشتم و تو برو به خانه و به پیش خانواده ات و در کنار آنها باش ، علی برای من کافی است . ابودجانه عرض کرد : یا رسول الله دست از دامن تو بردارم و به خانه بروم ، پیش همسرم ، فرزندم ، خانه ام ؟ به هر حال خانه خراب می شود ، همسرم به هر حال می میرد ، و فرزندم هم می رود . آنچه برای من می ماند تو هستی ، این تو هستی که شفیع من خواهی بود در روز حشر ، همه اینها فدای تو باد . من چگونه دست از دامن تو بردارم ؟ اجازه بده که به میدان بروم و در راه تو شهید بشوم . حضرت اجازه فرمودند . او به میدان رفت و شجاعانه جنگید و تعداد زیادی از دشمنان را به هلاکت رساند ، تا آنکه خسته شد و از پشت ظالمی ضربتی بر او وارد آورد که از اسب به زمین افتاد ، که می نویسند : علی بن ابیطالب (ع) همچون شیری بر بالین او آمد و او را در آغوش کشید و به نزد پیامبر برد . سپس نگاهی به سیمای نورانی پیامبر (ص) کرد و عرض نمود : یا رسول الله آیا از من راضی شدی ؟ پیامبر فرمودند : بله من از تو راضیم ، خدا هم از تو راضی است . ابودجانه جان داد ، درحالی که با بیعت رسول خدا جان به جانان داد .
بار دوم که بیعت برداشته شد ، در شب عاشورا بود که بیعت بطور دسته جمعی از گردن مسلمین برداشته شد . ابی عبدالله الحسین (ع) چون می دانست تمام کسانی که باقی مانده اند ، یاران واقعی او نیستند ، آماده قتلگاه عشق نیستند ، آماده معرکه خون و خونریزی به خاطر معشوق نیستند ، به همین دلیل فرمودند که من بیعتم را از گردن همه شما برداشتم که هر که می خواهد برود ، برود و برای اینکه راحت باشند ، دستور داد که چراغ های خیمه را هم خاموش کنند که در تاریکی بروند . خود حضرت ، جلو در خیمه ایستاده و سر به پایین افکنده بود . روایت کننده سکینه است که می گوید : دیدم پدر بزرگوارم در حالی که سر را به پایین انداخته ، آن بی وفاهایی را نظاره می کرد که گروه گروه از خیمه خارج می شدند و پدر غریبم را تنها می گذاشتند . عده ای خداحافظی کرده و عده ای بدون خداحافظی می رفتند . عده ای هم دستشان را می بوسیدند و می رفتند ، تا اینکه رفتنی ها رفتند و ماندنی ها ماندند ، آنهایی که خلاصه و زبده ایمان بودند ، ماندند .
می نویسند در آن شب ، سی یا سی و دو نفر هم از لشکریان دشمن از جمله حر به لشکریان حضرت پیوستند . اینها حالت مجذوبانی را داشتند که یک شبه راه سلوکی را که از مکه به کربلا طی شده بود ، طی کردند . اینک یاران حسین هفتاد و دو تن شده بودند . زمانی که اصحاب واقعی حسین (ع) ، عشاق واقعی او ماندند ، و دیگر در حقیقت نامحرمی وجود نداشت ، حضرت فرمودند : چراغ ها را روشن کنید . چراغ ها را روشن کردند ، حضرت نور ایمان را در چهره یکایک یاران خود دید ، در چهره یکایک صحابه دید و آنها را لایق دید برای مقتل عشق و شهادت . آنها را در مرتبه ای دید که از « گویی » و « کان » در حدیث نبوی : « الاحسان ان تعبد الله کانک تریه » بگذرند . به همین دلیل ، حضرت در بین دو انگشت ولوی خویش بین دو انگشت سبابه و وسطی ، مقامات آنها را نشان دادند که « قلب المومن بین اصبعی الرحمان » ؛ قلب مومن میان دو انگشت حضرت رحمان است . و صحابه در بین دو انگشت حضرت ، مقامات خودشان را در بهشت دیدند . حقیقت قلب آنها بهشت بود ، جنه اللقاء بود . و آنگاه که این مقامات را دیدند ، به وجد و سرور درآمدند .
رقص رقصان از نشاط باختن
منبسط از کیسه را پرداختن
از جمله بریر که شخصی بسیار عبوس و تندخو بود ، آن شب به وجد آمده و شوخی می کرد ، خنده می کرد و نمی خوابید و نمی گذاشت دیگران هم بخوابند .منبسط از کیسه را پرداختن
عابس پیرمرد شجاعی بود که به صلابت و پهلوانی مشهور بود ، ولی آن شب همچون نوجوانی جست و خیز می کرد . آن شب برای آنها شب قدر بود . شب قدر ، شب وصال است . حضرت آنها را تنها گذاشتند و بعد از آنکه به خیمه ها سر زدند ، به اطفال سر زدند ، به سجاد سر زدند ، به همه سرکشی کردند ، بهگوشه ای رفتند و با خدای خودشان مشغول راز و نیاز گشته ، آن راز و نیازی که « گویی » و « کان » در او وجود نداشت ، تا اینکه صبح عاشورا شد .
صبح عاشورا حسین بن علی (ع) نماز صبح را با اصحابش خوانده و خطبه ای ایراد کردند و وعده شهادت همگی را دادند ، سپس استنصار کردند . فرمودند : « من انصاری الی الله » ؛ کیست که در راه خدا یاور من باشد ؟ و چون دارای مقام ولایت تکوینی بودند همه موجودات تکوینا دعوت ایشان را لبیک گفتند ، ولی از میان انسان ها فقط تعداد قلیلی که به مقام شهود رسیده بودند ، آمادگی خود را اعلام نمودند ، که هر یک برای رفتن به میدان بر دیگری سبقت می جست . یکی از اینها محمد بن بشیر حضرمی بود که خبر آوردند پسرش در جنگ طبرستان اسیر شده است . حضرت بشیر را احضار و به او فرمودند که تو وفاداری خودت را به من ثابت کردی ، من از تو راضیم ، پسرت در جنگ طبرستان اسیر شده ، این هدایا ، این پول را بردار و برو و پسرت را آزاد کن . اشک از چشمان بشیر سرازیر شد ، با چشمی گریان و لبی لرزان عرض کرد : حسین جان من برای آزادی پسرم بروم و او را آزاد کنم و در مراجعت سراغ تو را از کاروان ها بگیرم ؟ تو را در کجا پیدا کنم ؟ به دنبال معشوقم در کجا بگردم ؟ تو کجا خواهی بود ؟ من چگونه دست از دامن تو بردارم ؟ پایم بریده باد که از نزد تو بروم و دستم بریده باد که در راه تو شمشیر نزنم ، فرزند را نمی خواهم ، تو را می خواهم .
او حاضر نشد برای آزادی فرزندش برود ، و اجازه خواست که جزو اولین کسی باشد که به میدان می رود . حضرت به او اجازه فرمودند ، به میدان رفت و شهید شد . بعد از آن یکی بعد از دیگری به میدان رفته ، شهید می شدند .
گفتا که دیده تو کور است
رخسار حسین در حضور است
تا هست نظر به روی یارم
کی باک ز تیر و تیغ دارم
عابس و غلامش برای رفتن به میدان و اینکه چه کسی باید اول برود ، با هم مباحثه داشتند . بالاخره عابس به میدان رفت ، و هر چه جنگید کشت . ولی چون طالب جمال یار بود و می خواست بی پرده ببیند ، به ناچار کلاه خود و زره را از تن باز کرد و مانند حمزه سید الشهدا بدون آلات دفاع به سپاه دشمن زد و بر اثر اصابت تیغ و تیرهای متعددی که به جانش انداختند مثل قطعه ای گوشت به روی زمین افتاد و به مقام رفیع شهادت رسید .رخسار حسین در حضور است
تا هست نظر به روی یارم
کی باک ز تیر و تیغ دارم
اطفال نیز سودای عشق و شهادت داشتند . پسر مسلم بن عوسجه و دو پسر عبدالله جعفر را که خردسال بودند مادرانشان آوردند به حضور حضرت و اجازه رفتن به میدان خواستند . حضرت در ابتدا موافقت نمی فرمودند ولی در اثر اصرار مادرانشان موافقت فرمودند ، ولی به محض رسیدن به میدان ، دشمن سرهای آنها را از تن جدا کرد . وهب که تازه داماد بود ، نزد مادر آمد و گفت : آیا از من راضی هستی که در خدمت حسین جنگیدم ؟ مادرش گفت : تا کشته نشوی راضی نمی شوم ، او رفت و کشته شد . دشمن سر او را آورد و پرتاب کرد جلوی خیمه مادر . او سر را در آغوش کشید و بوسید و بویید ، ولی ناگهان آن را به میدان پرتاب کرد و گفت : ما چیزی را که در راه خدا دادیم ، پس نمی گیریم .
اصحاب یکی پس از دیگری در نهایت شجاعت به میدان رفتند و جنگیدند و شهید شدند . تا ظهر عاشورا که حضرت نماز را خواندند ، ولی در بعد از ظهری یکه و تنها بدون یار و یاور مانده و در بین اجساد شهدا قدم می زدند ، نگاهی به جمع آنها می کردند و از فراق آنها می گریستند و می گفتند : قاسم جان کجایی که ببینی حسین تنهاست . به جسد عباس نگاه کرده و می گفتند : عباس ، برادرت حسین ، یکه و تنهاست و در مقابل این قشون که ریسمان وار او را محاصره کرده اند می خواهد بجنگد . بر جنازه هر یک که می رسیدند با او درد دل می کردند تا اینکه همهمه لشکر بلند شد ، که مبارز می طلبیدند .
غیرت حسینی به جوش آمد ، تاب و توان نیاورد که در مقابل این بی حیاها تحمل کند ، صبر کند و آنها جوابی نگیرند . مسلح به سلاح ، سوار بر اسب آمد . سه حمله شجاعانه به قلب لشکر ، به یمین و به یسار کرد و تعداد زیادی را به درک واصل کرد که ناگاه جبرئیل را دید . جبرئیل در حضور حضرت حاضر شد و عرض کرد : یا ابن رسول الله اگر این چنین ادامه دهید تمام این خدانشناسان را به درک واصل خواهید کرد و جهنم پر از اینها خواهد شد درحالی که ما بهشت را برای شما آذین بسته ایم و منتظر قدوم شما هستیم ، امشب بهشتیان جشن دارند . لحظه ای بعد سیمای ملکوتی پیامبر (ص) و علی مرتضی (ع) را دید که با یک جمله فرمودند : حسین جان منتظر تو هستیم زودتر بیا . در اینجا حسین جنگ را جایز ندید ، برگشت ، لباس از تن به در کرد ، فضه را احضار کرد ؛ فضه خادمه مجلله ای بود که عمری افتخار خدمت خاندان عصمت و طهارت را داشت . به فضه فرمود : می روی به فلان خیمه ، در آن خیمه ، سه صندوق هست ، در صندوق وسط سه بقچه هست ، و در بقچه وسط سه پیراهن هست ، پیراهن وسط را برمی داری و برای من می آوری ، ولی مبادا زینب بفهمد ، مبادا زینب از پیراهن خبر شود . در مورد این پیراهن ، روایات مختلفی است . گروهی می گویند این پیراهن همان پیراهنی است که ابراهیم (ع) پوشید و با آن داخل در آتش شد و بعد به بقیه انبیا و اولیا رسید تا به حسین بن علی (ع) و بایستی بالاخره به دست امام زمان برسد . روایت دیگر این است که این پیراهن را فاطمه زهرا (س) با دست خودشان برای یک چنین روزی دوخته بودند .
فضه اطاعت امر کرد ، به سوی آن خیمه حرکت نمود ، در راه به زینب برخورد کرد . زینب سرگشته و حیران به سوی خیمه ها می رفت و می گشت . به سجاد سر می زد ، حال سجاد بد بود ، می نویسند که در آن روز بیش از چهل بار مجبور به تجدید وضو شده بود . نمی دانست چه کند . از فضه پرسید : به کجا می روی ؟ برادرم حسین از تو چه خواست ؟ فضه مردد بود که چه بگوید . زینب گفت : آیا حسین فرمود که به زینب نگویی که چه می خواهد . عرض کرد که خودتان می دانید که حسین (ع) دستور داده که به شما نگویم ، پس چرا سوال می کنید ؟ زینب می فرماید : تو را به روح مادرم فاطمه زهرا (س) بگو که حسین از تو چه می خواست ؟ فضه زمانی که نام فاطمه زهرا را شنید ، مجبور شد قضیه را عرض کند . قضیه پیراهن را عرض کرد . زینب به محض اینکه نام پیراهن را شنید ، از هوش رفت و به روی زمین گرم کربلا افتاد . فضه نمی دانست چه کند ، پیراهن را ببرد ، به زینب برسد ، به حسین خبر بدهد . بالاخره تصمیم گرفت حسین (ع) را در جریان امر قرار دهد . به سوی حسین (ع) رفت و حسین (ع) سراغ پیراهن را گرفت . عرض کرد : زینب از هوش رفت . فرمودند : چرا ؟ فضه قضیه پیراهن را گفت . فرمودند : مگر من به تو نگفتم که به او چیزی نگویی . گفت : نام مادرتان فاطمه زهرا (س) را آورد و من در مقابل نام او تاب و توان نیاوردم . حضرت فرمودند : مرا به نزد او ببر . وقتی به بالین زینب رفتند ، سر او را بر روی زانوی خود گذاشتند و طلب آب کردند که او را به هوش بیاورند . ولی آبی نبود ، لب ها همه خشکیده ، آبی وجود نداشت . حضرت از شدت تاثر گریستند . اشک های حضرت به صورت زینب ریخت و زینب به هوش آمد . حسین (ع) فرمود : زینب جان این چه حالی است که برای تو پیش آمد ؟ عرض کرد : من زنده باشم و تو پیراهن پاره بخواهی ؟ گفت این که مساله ای نیست . تو می دانی که این قوم چقدر بی حیا و بی شرم هستند . من خواستم این پیراهن را زیر لباس بپوشم که آنها مرا برهنه نکنند و من برهنه نباشم . زینب عرض کرد : نه قضیه این نیست ، من می دانم . حسین گفت : چه چیز را می دانی ؟ گفت : مادرم فاطمه زهرا (س) به من فرمود ، زمانی که حسین طلب پیراهن پاره کرد ، با او وداع کن چرا که دیگر او را نخواهی دید . من زنده باشم و تو را نبینم ؟
حضرت در این موقع مجبور شدند که از قوه ولایتی خویش ، از قوه ولوی خویش ، استفاده کنند . دست ولایت را به روی سینه زینب گذاشتند و او را امر به صبر فرمودند . زینب عرض کرد : برادر ، صبری بکنم که صبر از دست من عاجز بشود . همان زینبی که وقتی به کنار خیمه قاسم رفت ، نجوای قاسم و عروسش را شنید که عروسش به او گفت : قاسم تو به میدان می روی و شهید می شوی ، من در روز حشر ترا چگونه بشناسم ؟ قاسم آستین پیراهنش را پاره می کند و می گوید : مرا به این آستین پاره بشناس . که البته سالک تا آستین تعلق را پاره نکند به کمال نمی رسد . در این حال زینب فریاد می زند : عمه ات به فدای آستین پاره ات بشود . همین زینب وقتی که دست ولوی حضرت به سینه او رسید ، چنان قدرتی پیدا کرد که وقتی به سر جنازه مطهر حسین بن علی (ع) رسید با نیروی خارق العاده جنازه را بلند کرد و روی دو دست و رو به مدینه منوره ایستاد و عرض کرد : یا رسول الله (ص) ، این قلیل قربانی را از آل ابراهیم بپذیر . این چنین قدرت ولایت اثر کرد .
حضرت پس از آنکه زینب را آرام کردند ، سوار بر اسب شدند و به خیمه حضرت سجاد (ع) تشریف بردند . ودایع الهی را به او سپردند و او را به جانشینی و امامت تعیین فرمودند و از خیمه بیرون آمدند و عازم میدان شدند . در این حال ناگهان در پای خود احساس سنگینی کردند . دیدند سکینه خردسال به پای پدرش چسبیده است . سکینه عرض کرد : پدرجان عرضی دارم ، مطلبی دارم . حضرت فرمودند : تو اینجا چکار می کنی ، برو به خیمه . گفت : تا مطلبم را عرض نکنم به خیمه نخواهم رفت . فرمودند : بگو . گفت : تا از اسب پیاده نشوید ، عرض نخواهم کرد . حضرت از اسب پیاده شدند و او را به روی زانوی خودشان نشاندند . عرض کرد : پدرجان آیا تسلیم مرگ شدی ؟ حسین (ع) در جواب فرمود : اگر نشوم چه کنم ؟ من که یاری ندارم ، یاوری ندارم ، می بینی که تنها هستم . گفت : اگر تو شهید شوی چه کسی دست یتیم نوازی بر سر ما خواهد کشید ؟ تو دست یتیم نوازی بر سر طفلان مسلم کشیدی ، ولی کسی نیست که دست بر سر طفلان تو بکشد . چه کسی به ما غذا خواهد داد ؟ چه کسی از ما سرپرستی خواهد کرد ؟ حضرت فرمودند : سجاد هست ، زینب هست ، بقیه هستند . او حاضر نبود از پدر جدا بشود . به عناوین مختلف پدر را نگه می داشت که ناگهان به روی زانوی پدر به خواب رفت . از آن طرف در میدان جنگ مرتب ، هلهله می کردند و مبارز می طلبیدند . حضرت هم مایل نبودند که آنها را بی جواب بگذارند . از طرفی سکینه بر روی زانوی مبارک به خواب رفته بود . ناگهان از خواب پرید و عرض کرد : پدرجان عجله کن ، حرکت کن ، برو ، نمان . حضرت تعجب کردند که یک چنین تغییر حالتی در یک لحظه چگونه امکان دارد . از او سوال کردند سکینه جان چه شده که مرا این چنین به میدان می فرستی ؟ گفت : جده ام فاطمه زهرا را در خواب دیدم که فرمود سکینه جان حسین را آزاد بگذار ما منتظر او هستیم . من امر او را اطاعت کردم .
حسین (ع) سوار بر اسب شد ، یکه و تنها به طرف میدان تاخت . اولین ضربت را مالک بن نصیر کندی ، همان ملعونی که نامه را از طرف ابن زیاد آورده بود ، بر فرق مبارک وارد آورد ، به طوری که برنس [ به ضم ب و ن ] را برداشته و بر زمین انداختند و عرق چین بر سر گذاشتند و عمامه پیچیدند که خونریزی کمتر باشد . در این هنگام ، ابوالجنوب [ به فتح ج ] یا ابوالحتوف [ به ضم ح و ت ] (۱۸) تیری به پیشانی مبارک زد . خون سر و پیشانی هماهنگ می ریخت . هنوز خون پیشانی را پاک نکرده بودند که خولی تیری به زنخ حضرت وارد کرد . خون از سر و پیشانی و زنخ به هم آمیخت . چشمان حضرت را خون گرفته بود ، ولی حاضر نبودند خونشان بر زمین ریخته شود ، دست به زیر زنخ گرفتند و خون را بر آسمان پرتاب کردند ، خونریزی هر لحظه شدیدتر می شد . در این هنگام پیراهن عربی را بالا گرفتند که خون چشم و سر را پاک کنند که ناگهان ابن سعد فریاد زد که حرمله چه می بینی ؟ قلب عالم امکان در مقابل خورشید درخشش پیدا کرده بود . حرمله تیر سه شعبه زهرآلود را در قلب مبارک جای داد . آنچنان ضربت تیر شدید بود که از پشت حضرت بیرون آمد. حضرت خواستند تیر را از جلو بیرون بیاورند ، ولی نمی شد ، پس به زحمت تیر را از عقب بیرون آوردند .
در یک حالت کشف و شهود و خلسه با خدای خودشان راز و نیاز می کردند و می فرمودند : خدایا آیا این گروه می شناسند مرا و با من اینگونه عمل می کنند ؟ آیا این گروه می دانند که من حجت تو هستم ؟ آیا این گروه می دانند که من پسر علی مرتضی (ع) و فاطمه زهرا (س) هستم ؟ اینها در روز حشر جواب تو را چه خواهند داد ؟ در این هنگام سنان بن انس تیری بر ران حضرت وارد کرد که حضرت بی تاب شدند . تمام قدرت حضرت سلب شده بود . حضرت مایل شده بودند که به روی زمین بخوابند ، ولی از طرفی میل نداشتند که از اسب به روی زمین بیافتند ، این را برای خودشان خفت و خواری می دانستند . تمام سختی ها را تحمل کردند ، دردها و ضربات را تحمل کردند ، اسب هم استوار ایستاده بود ، اسب را مخاطب قرار دادند و گفتند : راضی مشو در مقابل دشمن خوار شوم ، مرا به زمین بگذار . اسب به زبان معنی عرض کرد : یا ابن رسول الله من اگر شما را در روی این زمین گرم بگذارم جواب جد و پدر و مادرت را چه بدهم ؟ حضرت فرمودند : حالا وقت این حرف ها نیست ، من بی طاقت شده ام ، تاب و توان از من رفته ، عجله کن . گفت : به یک شرط . فرمودند : بگو . گفت : بهشرط اینکه در روز حشر مرکب شما من باشم ، حضرت به او قول دادند ، در این هنگام اسب آرام به زمین آمد و نشست . حضرت روی زمین گرم کربلا قرار گرفتند و فرمودند : « بسم الله و بالله و علی مله رسول الله » و کمی بعد به شهادت رسیدند .
یا حسین یا حسین یا حسین
و ظهور العشق الاعلی و المتوجه بالهمة العلیاء ، مقصد العرفاء و اب الاولیاء و خامس اصحاب الکساء و سید الشهداء ، سر الله الاتم و ثار الله الاعظم ، المقدس عن الشین ، ابی عبدالله الحسین علیه السلام ؛ (۱۹)
پاورقی :
منبع :
ظهور العشق الاعلی و عهد الهی / تالیف علی تابنده محبوبعلیشاه .-- تهران : حقیقت ؛ ۱۳۸۰ / صص۱۹ – ۵۷با تشکر از فقیر محترمی که متن را در اختیار ما قرار دادند .
برچسبها: عرفان ، تصوف
<< Home