سلام

درویشی درويشي سلسله نعمت‌اللهی نعمت‌الهیه نعمه‌الهی نعمه‌اللهیه نعمت اللهی نعمه الهی نعمت اللهي نعمت‌اللهي نعمه‌اللهي نعمت الهیه نعمه اللهیه سلطانعلیشاهی سلطانعليشاهي سلطان علیشاهی سلطان عليشاهي سلطان‌علیشاهی سلطان‌عليشاهي گنابادی گنابادي گنابادیه گناباديه عرفان تصوف صوفی صوفي صوفیه صوفيه عرفا صوفیان صوفيان درویش قطب اقطاب مزار سلطاني سلطانی mysticism sufism shiism sufism shiah sufism islamic sufism nimatullahi order gunabadi

جمعه

عارفان - اقطاب : اسوه حسنه / حاج دکتر نورعلی تابنده‏ مجذوبعلیشاه - ۱

اسوه حسنه : گوشه ای از شوون اخلاقی و اجتماعی حضرت آقای صالحعلیشاه‏ / حاج دکتر نورعلی تابنده‏ مجذوبعلیشاه - بخش اول



بسم الله الرحمن الرحیم‏

چنان پر شد فضای سینه از دوست‏
که نقش خویش گم شد از ضمیرم‏
مخلص بدون اینکه خود را به اصطلاح عقل کل و مصون از هر خطا بدانم ، به نتیجه گیری های فکری خود معتقدم و مادام که به همان طریق استدلال عقلانی که کلمه ای را بر من القا کرده است خلاف آن فکر برایم ثابت نشود ، بدان پای بند می باشم و تصور می کنم این رویه حد اعتدال بین دهان بینی یا ضعف نفس و لجاجت یا خودکامگی باشد .
در معرض اشتباه هستم هر آن‏
باشد به هزار اشتباهم اذعان‏
اما چه کنم که تا دلیلی نبود
با حاصل فکر خویش دارم پیمان (۱)
اما در طول زندگی خود فقط یک استثنا بر این رویه داشتم و آن هم تسلیم مطلق و کامل در برابر اوامر و دستورات پدر بزرگوارم حضرت صالحعلیشاه بود . زیرا بدوا به تجربه دریافتم و سپس احساس کردم ، از علم الیقین به عین الیقین رسیدم ، که « هرچه آن خسرو کند شیرین بود » و این شیرینی را از آنجا می دانم که با گوش جان از زبان دل وی « انی‏ اعلم من الله ما لا تعلمون » (۲) را شنیدم .
در سال ۱۳۴۳ که از سفر عمره به تهران مراجعت کردند ، به من فرمودند : آیه الله ... که در این سفر با یکدیگر همسفر شده بودیم و چندین بار به دیدن ما آمد ، از کار تو و حسن سلوکت تعریف می کرد همچنین از مراجعاتی که در دادگستری به تو داشته است و از نتیجه آن راضی بود ، اینک که ایشان هم از مسافرت برگشته است ، بهتر است به دیدنشان بروی .
در پاسخ به عرض رساندم : من با فرزند ایشان از دبیرستان دوست هستم و قریب بیست سال از دوستی ما می گذرد و هرگز به‏عنوان دیدن پدر وی به منزلشان نرفته ام زیرا روحانی ای را که با دربار و سلطان رفت و آمد داشته باشد ، نمی پسندم . با وجود اینکه کمتر دستور صریح می دادند ، معهذا بعد از پاسخ اینجانب با صراحت به من فرمودند : نه ، حتما به دیدن برو .
امرشان را اطاعت کردم و به دیدن رفتم و ایشان هم بازدید کردند و چند بار دیگر هم ملاقات هایی نمودم . در ضمن این برخوردها درک کردم که در قبال آن عیب ، مشارالیه خصوصیات معنوی حسنه ای دارد که باعث شد تدریجا در اعتقاد قبلی من تعدیلی به وجود آید . ایشان می گفتند : « پدر من که از علمای مشهور تهران بود در اواخر عمر خود دچار فراموشی شده بود . من در نجف مشغول تحصیل بودم که از تهران به من نوشتند برادر بزرگترم از نسیان پدر و کهولت سن وی سوء استفاده کرده ، مهر [به ضم میم] او را به اسناد ناسخ و منسوخ می زند و از من خواسته بودند که اگر به آبروی پدر و حیثیت وی علاقه مندم برگردم و به امور وی رسیدگی کنم . من تحصیل را نیمه کاره رها کرده ، به تهران بازگشتم و به دستور پدر که به من علاقه مند بوده و اعتماد داشت ، امور او را اداره کرده به راه آوردم . لذا بارها و مکررا پدرم اظهار رضایت کامل از من می کرد . من یقین دارم چون پدر از من راضی بود تا آخر عمر محترم خواهم زیست و خدا مرا ذلیل نخواهد کرد . »
من چنین درسی از این معاشرت ها گرفتم و عملا هم بر من ثابت شد که اطاعتم از امر پدر و فتح باب مراوده با آیه الله ... درس های باارزشی به من داد . آیه الله مزبور نیز همانگونه که خود گفته بود تا آخر عمر محترمانه زیست و بعد از مرگ او نیز فرزندان و دوستانش تجلیل شایسته ای از او به عمل آوردند . این توصیه درواقع به منظور پندگیری اینجانب بود که درباره اشخاص مطلق اندیشی نکنم و اگر کسی را از یک جهت محکوم می کنم ، جهات مثبتی نیز برای او احتمال بدهم و نیز اهمیت خدمت به پدر را به تجربه و به رای العین درک نمایم .
گو اینکه آن بزرگوار به صدور دستور مستقیم کمتر مبادرت می فرمود ، ولی من ، گیرنده دلم چنان با امواج معنوی افکار آن حضرت منطبق شده بود که به اصطلاح از « ف » به « فرحزاد » پی می بردم ؛ غالبا همه ارادتمندان عمیق ایشان چنین بودند که بدون کلام صریح میلشان را درک می نمودند .
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم‏
تا که بی این هر سه با تو دم زنم (۳)
یکبار دستوری به من دادند که هدف و نظر ایشان را نیز به صورت ظاهر درک کردم . فرموده بودند خدمت حضرت آیه الله ... برسم و اتومبیلی را که شخصی دیگر تقدیم کرده بود ، به ایشان بدهم . چون شخصا چنان عملی را تایید نمی کردم ، نظر خود را خدمتشان عرض کردم و ادله خود را نیز بیان داشتم . سپس اضافه کردم : « با وجود اینکه معتقد به انجام این کار نیستم معهذا اگر امر بفرمایید ، چون دستور شما را مافوق اراده خود دانسته و شما را اولی‏ به نفس خود می دانم از آن اطاعت خواهم کرد ، فقط نگرانیم آن است که چون نظر شخصی من با این امر مخالف است نتوانم آن را به خوبی انجام دهم و حال آنکه مایلم امریه شما به بهترین نحو انجام گردد . » و ایشان مرا از آن کار معاف کردند .
در مورد یک وصیت نیز که اینجانب از طرف وصی متوفی ( جناب آقای حاج سلطانحسین تابنده ) وکیل بودم و وکیل و موکل بنا به امر ایشان قدم برمی داشتیم ، به واسطه سختی انجام این وظیفه چند بار خدمتشان عرض کردم : اجازه فرمایند استعفا دهم . هر بار جواب می دادند : باشد تا کسی را به جای تو پیدا کنم . در دفعه سوم یا چهارم پاسخ فرمودند : خودت کسی را پیدا کرده و پیشنهاد کن . به ایشان عرض کردم : به نظر می رسد راضی نیستید که من استعفا دهم ، اگر چنین است ، میل شما را بر آسایش و میل خود ترجیح می دهم و کماکان به کار خود ادامه می دهم . از این گفته من چهره شان بشاشتی به خود گرفت و چون مرا در بیان مطلب صادق می دانستند ، پاسخ مثبت دادند . من هم از استعفا منصرف شده ، به کار شاق و سخت مذکور ادامه دادم .
بدین نحو می توانم مدعی شوم که در برابر ایشان واقعا نقش وجود و شخصیتم از ضمیرم گم شده بود و این سلطه معنوی را بر خود احساس کرده و در کمال لذت معنوی بدان تسلیم بودم .
این مقدمه را به جای تمام خاطرات معنوی و عرفانی که از ایشان دارم می نگارم و در این یادداشت ها به دلایل مختلف قصد ندارم از مقامات معنوی ایشان سطوری بنگارم زیرا :
من چه گویم یک رگم هشیار نیست‏
شرح آن یاری که او را یار نیست (۴)
و به همین اکتفا می کنم که مرا از من گرفته و فضای سینه مرا پر کرده بود و همین آیت برای من کافی است . مضافا به اینکه اولا : مسایل عرفانی و معنوی به بیان و قلم درنمی آید و زندانی کردن آن معانی عالیه در بیان و قلم نارسای من از قدر و ارزش آن می کاهد نه آنکه بر آن بیافزاید :
هرچه گویم عشق را شرح و بیان‏
چون به عشق آیم خجل گردم از آن (۵)
ثانیا : چون خود در سطح پایینی از معرفت قرار دارم ، از مکارم آن بزرگوار جز آنچه شایسته این سطح است ، درک نکرده ام و بیان آن نه برای خواننده سطح بالا مفید است و نه می تواند معرف سطوح بالاتر از معرفت من باشد و لذا از شان مطلب می کاهد .
ثالثا : مسایل معنوی مصداق روشن : « الطرق الی الله بعدد انفاس الخلائق » (۶) می باشد و لذا من نمی خواهم با بیان سطح معرفت خویش در دیگری القای باور خاصی بکنم و از اینکه مسوول القای باوری به دیگران باشم ابا دارم .
بنابر این خاطرات و یادداشت هایی را که مربوط به زندگی این جهان ، روش زندگی ، اخلاق و خلاصه ظواهر امور است ، خواهم نوشت و خواننده از دقت در همین خاطرات ، عظمت و معنویت آن بزرگوار را به اندازه درک خویش احساس خواهد نمود .

هانری کربن مستشرق فرانسوی‏


طی چند سفری که به اروپا کردم - چه برای ادامه تحصیل در رشته دکترای حقوق که در سال ۱۳۳۶ شمسی به انجام آن توفیق یافتم ، چه استفاده از بورس یک سال و نیمه دولت فرانسه و چه سفر گردشی - با هانری کربن مستشرق و محقق فرانسوی در تماس بودم و کتب مرحوم آقای حاج ملاسلطانمحمد گنابادی ( سلطانعلیشاه ) و جانشینان ایشان را به وی دادم که جلب نظر او را نموده بود و به خصوص به تفسیر بیان السعاده علاقه نشان می داد . در اثر توصیه و حتی اصرار او رساله ای درباره مولف تفسیر در انستیتوی تحقیقات عالیه زیر نظر وی گرفته و به ثبت رساندم . علاقه او به این امر تا بدان حد بود که در پاسخ مخلص که مشکلات سفر به فرانسه را گفتم و اشعار داشتم که به سمت قضاوت مشغولم و امکان آمدن به فرانسه کمتر دست می دهد ، اظهار داشت : اما تهیه متن رساله که در ایران امکان دارد و بلکه مناسب تر نیز می باشد ؛ در آنجا انجام خواهی داد . بعد از تهیه رساله ، مبادله نظر بین تهیه کننده و استاد راهنما ( منظور خود اوست ) با پست عملی است و قول داد که بعد از تکمیل و تایپ رساله شخصا دنبال تشریفات اداری رفته ، بعد از تعیین جلسه دفاع از تز موقع مناسب را به اینجانب اطلاع داده و دعوتنامه رسمی از طرف انستیتو ( یا سایر موسسات مربوطه دولت فرانسه ) را برای من بفرستد که امکان اعطای ماموریت فراهم گردد و به هزینه دولت فرانسه برای گذراندن رساله به اروپا بروم . متاسفانه رساله آماده نگردید و این امکانات سلب شد ولی یادداشت های متفرقه آن را دارم . و اینک خلاصه قسمت هایی از آن یادداشت ها را تقدیم می دارم به امید اینکه خداوند توفیق جمع‏آوری و تدوین آن یادداشت ها را اعطا فرماید که به صورت کتابی مستقل تقدیم علاقه مندان نمایم .
موضوع رساله « شرح مکتب و روش حاج ملا سلطانمحمد گنابادی و یک قرن مکتب او » (۷) بود . منظور از « یک قرن مکتب او » فاصله بین منصب ارشاد مرحوم آقای سلطانعلیشاه و وفات مرحوم آقای صالحعلیشاه است که صد سال شمسی می شود .
آقای سلطانعلیشاه فرزند صلبی و روحانی خود آقای حاج ملاعلی نورعلیشاه را به مسند ارشاد و جانشینی خود منصوب کردند که ایشان نیز فرزند صلبی و روحانی خود آقای صالحعلیشاه را بدین سمت منصوب کردند . آقای سلطانعلیشاه فرزند و نوه خویش را مستقیما تحت تربیت معنوی خویش آماده تکیه زدن بر منصب ارشاد نمود .
من که دوران حیاتم را تا زمان فوت آقای صالحعلیشاه زیرنظر و تربیت ایشان گذرانده ام ، می توانم بگویم که روش ایشان همان بود که در کتب جد بزرگوارشان برمبنای تعالیم عالیه اسلامی و مشرب عرفانی بیان شده بود . و بنابر گفته مسن ترها و پیرمردهای قدیم عینا روش جد بزرگوارشان بوده و حضرت ایشان تجسم این مکتب الهی بودند . می توان گفت مراحل سلوک را عمدتا حتی قبل از تشرف در زمان جد بزرگوار گذرانده بودند ، به نحوی که بعد از رحلتشان به فاصله کوتاهی مناصب مختلف و درجات تدریجی ارشاد را طی کرده و در سنه ۱۳۳۰ قمری یعنی سن ۲۲ سالگی و زمان حیات پدر ، جانشینی ایشان اعلام شده بود . ایشان در زمان حیات پدر تصرفات و دخالت به عنوان جانشینی می کردند کما اینکه به نیابت از پدر به آقای حاج میرزا حبیب الله حایری قزوینی ( فرهنگ ) مقیم کربلا اعطای منصبی نمودند . (۸)
در آخرین سفری که مرحوم آقای نورعلیشاه به تهران و کاشان مسافرت کردند و در کاشان مسموم گردیدند ، مرحوم آقای صالحعلیشاه در خدمتشان نبودند و در گناباد مانده بودند . اشتیاق دیدار پدر و پیر همچنین ناملایمات محیط گناباد موجب گردید ، طی تلگرافی اجازه بخواهند تا در تهران یا کاشان به ایشان ملحق گردند . آقای نورعلیشاه چنین پاسخ دادند : « حرکت شما موقوف ، به طرف گناباد حرکت کنید ... رویه و رفتار شما تماما مانند مرحوم آقا ( حضرت سلطانعلیشاه ) است بدون کم و زیاد ... »
و آخرین دستورالعمل بود که رفتار آقای صالحعلیشاه را مشابه و همسنگ آقای سلطانعلیشاه قرار داده بود و الحق این دستورالعمل مانند سایر دستورات دقیقا اجرا گردید .
از اینکه از خود زیاد حرف زدم ( و شاید به ناچار باز هم همین تکرار شود ) عذر می خواهم . معذوریت من از این جهت است که ناچار در خاطره هایی که دارم - دیده و شنیده ام - برداشت شخصی خویش را بیان می کنم . هرکه به دنبال گل است ، باید تحمل شاخ و برگ و احیانا خار را نیز داشته باشد و هرکه این نوشته را بخواند آنچه مربوط به گل است ، در دل و سینه جای خواهد داد و خارها را یا دور انداخته و یا تحمل خواهد کرد .

سلوک و تربیت - سلسله انتقال تربیت‏


هر بشری تربیت پذیر است و تربیت در سرنوشت انسان و جامعه بشری نقش اساسی دارد ، همانطور که فطرت نیز نقش عمده ای دارد .
این تربیت که به معنای اخص در عوالم معنوی و روحانی عرفان از آن به « سلوک » تعبیر می گردد ، شرط ضروری تکامل معنوی است . در مقابل آن ، نقش فطرت در سیر الی الله به صورت « جذبه » جلوه گر می شود ، بدین توضیح که فطرت شخص از لحاظ تجانس با عوالم معنوی و عشق الهی او را به سوی مقصد می کشاند بدون اینکه حتی خود او کاملا به طی طریق شاعر باشد ، همانند آهن که جذب آهنربا می شود . مجذوب را به مسافری تشبیه می کنند که با هواپیما به مقصد می رسد بدون اینکه از رنج راه آگاه باشد و سالک را به کسی که پای پیاده ، رو به مقصد به راه افتاده است.
مجذوب یا سالک صرف ( اگرچه مجذوب هم همواره لااقل اندکی سلوک دارد و سالک نیز تا اندکی جذبه نداشته باشد به راه نمی افتد ) نمی تواند راهنمای دیگران باشد . سالک مجذوب یا مجذوب سالک است که در صورت وصول به کمال استعدادی خویش می تواند برحسب درجه این کمال دیگران را در طی طریق مدد نموده و راهنمایی کند . این نکته همان است که علمای روانشناسی تربیتی می گویند که اگر تربیت و فطرت هماهنگ باشند ، شخص را به کمال استعداد خویش می رسانند .
علی هذا توجه به محیط زندگی ، تربیت ها و مشاهدات هر شخص ضرورت دارد و اعتقاد به اینکه این تربیت ها و مشاهده ها ( به‏خصوص در محیط خانواده ) در افکار و روش های بعدی حتی والاترین شخص معنوی موثر است ، از شان آنها کم نمی کند . منتهی‏ یکی ادب را از باادبان می آموزد و یکی از بی ادبان و سومی از هر دو گروه . بزرگان و حتی معصومین ، فطرت های الهی را با آب تربیت و سلوک بارور ساختند و به کمال خویش رسیدند .
پیغمبر صلی الله علیه و آله از مشاهده رفتار مشرکین مکه ، ظلم و ستم قریش ، از بی ادبان ادب آموخت و دست الهی که خمیر او را عجین فرمود به او دستور داد که اعلام دارد : « انا بشر مثلکم یوحی الى انما الهکم اله واحد » . (۹) و به همین جهت وی را بعد از سیر عادی بشری و تکامل الهی خویش ، در سن ۴۰ سالگی به نبوت و رسالت مبعوث فرمود .
علی علیه السلام که در مکتب پیغمبر پرورش یافت از بی ادبان ادب نیز آموخت . فاطمه زهرا علیها السلام و حسنین علیهما السلام از مکتب نبوت و ولایت تعلیم گرفتند .
نیاز بشر به تعلیم گرفتن چیزی از شان انبیا و اولیا و اوصیا نمی کاهد ، زیرا جایی که خداوند می فرماید : « و علم آدم الاسماء » (۱۰) ، پیغمبر مامور می شود که اعلام دارد بشری مانند دیگران است و هزاران نمونه دیگر ؛ لذا آنچه لازمه فطرت بشری است در آنها وجود داشته و تمام مقتضیات فطرت در مورد آنها نیز صادق هست . نیاز به تعلیم گرفتن جزء فطرت بشر است که تمایل به تکامل دارد .
حضرت صالحعلیشاه قسمت اعظم دوران جوانی خویش را مستقیما تحت تربیت و ارشاد مرحوم جد بزرگوارشان و نیز پدرشان بودند . مرحوم سلطانعلیشاه نیز از اوایل جوانی و به خصوص بعد از ورود در سلک عرفان از محضر مرحوم حاج ملاعلی ، پدر همسر خویش ( جد مادری مرحوم حاج ملاعلی نورعلیشاه ثانی ) استفاده می کردند و در سلوک و مراتب تربیتی از ایشان کسب فیض می نمودند ، علی هذا در بسیاری از امور و برداشت های اجتماعی تشابهات و وحدت هایی مشاهده می شود که چون اشاره به همه آنها موجب تطویل مقال می شود ، به طور نمونه سه برخورد حضرت صالح علیشاه ، حضرت سلطانعلیشاه و مرحوم حاج ملاعلی در قلمرو مسائل اجتماعی ، اقتصادی ذیلا ذکر می شود :

سادگی و عدم تکلف در زندگی‏


مرحوم حاج ملاعلی که از بزرگان فقها و زهاد بود ، سمت امامت جماعت مسجد بیدخت را داشتند . ایشان در عالم عرفان وارد شده و مسلک عرفانی داشت و مورد اعتماد و احترام همه اهالی بود ، بطوری که هنوز هم مقبره ایشان مورد تبرک و زیارت اهالی قرار می گیرد . آقای سلطانعلیشاه بعد از آنکه در منقول به درجه اجتهاد رسیده ، و در معقول متبحر گشتند ، در عالم عرفان وارد شده و سلوک معنوی خود را آغاز کردند . در این ایام مرحوم حاج ملاعلی که این منسوب خویش را مستعد و قابل دیده و همچنین ورود او را در عالم عرفان ارج می نهاد و تجانس معنوی فی مابین را احساس می نمود ، وی را به دامادی خویش برگزید و ایشان را از نوده گناباد به بیدخت آورده و تحت تربیت خویش قرار داد تا هم ظاهرا ایشان را به جامعه بشناساند و هم معنا سلوک ایشان را مورد نظر قرار دهد . مرحومه زهرا بیگم فرزند حضرت سلطانعلیشاه و جده مادری نگارنده پس از بیان این مطلب داستانی را به شرح زیر نقل می کردند :
« مرحوم حاج ملاعلی طبق عرف عامه مردم آن زمان که چای متداول نبود از مهمان ها با جوشانده کرابیه ( زیره سبز ) و به جای قند با کشمش پذیرایی می کرد . از قهوه ریزی که در اتاق خود ایشان می جوشید کرابیه را در پیاله های کاشى ساخت محل ریخته ، شخصا به مهمان ها می داد . آقای سلطانعلیشاه هم که در آن ایام ، جوان و تازه داماد بودند در پذیرایی کمک می کردند . »
« حکومت ( فرماندار ) و نایب الحکومه ها در بدو خدمت حضور حاج ملاعلی شرفیاب می شدند و یک بار که حاکم تازه وارد ولایت به دیدن مرحوم حاج ملاعلی آمده بود ، بعد از خاتمه ملاقات و رفتن حاکم ، آقای سلطانعلیشاه خطاب به حاج ملاعلی کرده ، گفتند : « خالو ، بهتر است شما سماور و استکان داشته باشید تا مهمان هایی از قبیل حاکم و امثال او که می رسند در اتاق دیگری چای دم شود و آن را با استکان و قند بیاورند . » ایشان پاسخ فرمودند : « نه خالو ! از من همینطور خوب است ... » » .
مرحوم آقای حاج محمد صادق سعیدی معین الاشراف ( همسر خواهر حضرت صالحعلیشاه ) داستانی از حضرت سلطانعلیشاه در دوران ارشاد ایشان بدین شرح نقل می کردند :
« یکی از فقرای تهران یا یکی از شهرستان ها به زیارت حضرت سلطانعلیشاه به بیدخت آمده بود . چون شغل وی بنایی بود می خواست در حدود شغل خویش خدمتی کرده باشد ، لذا از ایشان خواهش کرد اتاق های بیرونی را که محل پذیرایی مردانه بود و همه کاه گلی بودند گچ کاری و سفید کند . ایشان اجازه نفرمودند . مشارالیه درخواست خود را چند بار تکرار کرده ایشان ( شاید هم با اظهار امتنان از محبت او ) اجازه نفرمودند . روزی ایشان به قصد سرکشی از زراعاتی که در خارج از موطن خود ، بیدخت ، داشتند عزیمت فرمودند . شخص مذکور که مطلع از دوری راه بوده و طبق عادت معموله متوقع بود ایشان زودتر از غروب آفتاب مراجعت نفرمایند ، مقداری گچ تهیه کرده و شروع به سفیدکاری کرد و امیدوار بود عصر که مراجعت فرمودند به او تبسمی کرده از کار او شادمان شوند . هنوز یک اتاق را تمام نکرده بود که ایشان مراجعت فرمودند ( شاید در بین راه فسخ عزیمت کرده بودند ) وقتی وارد بیرونی شدند و دیدند گچ کاری یک اتاق نزدیک به اتمام است با تندی فرمودند : چه کسی به تو اجازه داد ؟ همین الآن آنچه را کرده ای به حال اول برگردان و گچ ها را بتراش . آن درویش با تاثر و ندامت فراوان و همچنین با تعجب از این برخورد خلاف انتظارش شروع به تراشیدن گچ ها کرد ! بعد از برگرداندن وضع اتاق به حال اولیه ( و یا شاید هم فردای آن روز ) حضرت آقای سلطانعلیشاه با تبسم و ملاطفت ، محبت او را ستودند و به او فرمودند : اگر قصد داشته باشیم گچ کاری کنیم ( توجه شود که سفید کردن اتاق در آن ایام عمل اعیانی و لوکس تلقی می شد ) توان آن را داریم اما اگر من امروز یک اتاق را گچ کاری کنم ، فردا ملاعلی ( یا حاجی ملاعلی منظور فرزند ایشان است که بعدها به منصب ارشاد و جانشینی ایشان منصوب گردید ) دو اتاق و پیشنماز ( منظور آقای ملامحمد صدرالعلماء داماد ایشان و جد مادری اینجانب ) سه اتاق را گچ کاری خواهند کرد و رقابتی از این حیث در بین خانواده و سپس اهالی بیدخت و گناباد و چه بسا در میان همه دراویش خواهد افتاد ، منزل ما همان بهتر که کاه گلی باشد . »
و اینک برای شرح خاطره دیگری مقدمه ای باید بیان کنم . در بیدخت رفت و آمد منزل ما ( حضرت صالحعلیشاه ) زیاد بود و غالبا کسانی از رعایا که بعضی از آنها نیازمند هم بودند ، منزل ما می آمدند و بدون اینکه نیاز مبرمی به کار آنها باشد ، با علاقه و میل در کار منزل ، در شستن ظرف ، لباس ، یا جوابگویی زنگ در و غیره کمک می کردند . و همواره عده ای از این قبیل بودند .
روزی در تعطیلات تابستانی در ایوان منزلمان در گناباد در خدمت پدر بودم . صحبت های متفرقی در میان بود . من پیشنهاد کردم یک ماشین رختشویی بزرگ مناسب با میزان احتیاجمان خریده شود . پاسخ فرمودند : « ماشین رختشویی ( مانند بسیاری اختراعات اخیر ) بسیار چیز مفید و خوبی است ولی در صورت نیاز ، همچنین در صورتی که به دیگری لطمه نزند . الآن به ماشین لباسشویی نیازی نداریم و اگر ماشین بخریم ، او ( اشاره به یکی از روستاییان که مشغول شستن لباس بود ) لطمه می بیند . » و به دنبال این پاسخ ، چنین توضیح دادند : « الآن وضع کلی اجتماع چنان است که این زن بی کار است . او می داند که در منزل ما به واسطه تعداد زیاد عائله و رفت و آمد زیاد همواره کار موجود است . گرچه به کار او نیازی نباشد ، اما او که این منزل را منزل خود می داند بدون شرمندگی و کسر شان اینجا می آید و کار می کند و حتی موقع ناهار از همان غذایی که خودمان می خوریم مصرف می کند و اگر پولی هم می گیرد به عنوان مزد تلقی می کند و لذا در چنین شرایطی و وفور کارگر بی کار ، استفاده از ماشین رختشویی برای من جنبه نیاز نداشته ، لوکس و تجملی تلقی می شود . »
از این خاطره دو استنتاج می شود : یکی نظریه و روش ایشان در مورد طرز کمک و مساعدت مالی به نیازمندان ( که این مبحث را جداگانه و با ذکر چند خاطره دیگر مفصلا بیان خواهم داشت ) و دیگری در مورد تشخیص کالای ضروری از لوکس و احتراز از اقتصاد مصرف .
این سه قضیه را که به دنبال هم بگذارید سلسله ای از نوعی برداشت اجتماعی و اقتصادی بدست می آید و نیز نحوه انتقال تربیت ، عقاید و اخلاق مشهود می گردد .
دنیای امروز دنیای مادی و اقتصاد مصرف شده است . بشر در پی رفاه بیشتر جلو می رود و به تدریج چیزی را که امروز جنبه تجملی و زاید دارد به صورت ضروری در می آورد . روز به روز بر نیازهای خویش می افزاید و آنگاه که بشریت نمی تواند همزمان با ازدیاد این نیازها برای همه مردم وسایل رفع نیاز را فراهم آورد ، تشنجات اجتماعی ، انقلابات ، سقوط اخلاقی جوامع بشری پیش آمده ، ظلم و ستم یا اقتصاد مادی باعث فاصله فراوان طبقات اجتماعی می گردد . مضمون فرمایش رسول اکرم : « کاد الفقر ان یکون کفرا » (۱۱) و آیه شریفه : « ان الانسان لیطغی‏ ان رآه استغنی » ‏(۱۲) ، دو انتهای قضیه را خطرناک و آن را انحراف از اعتدال اجتماعی می داند که مکاتب مادی ، انقلابات و هیجانات زاییده می شود :
ساقی به جام عدل بده باده تا گدای‏
غیرت نیاورد که جهان پربلا کند
بر عهده رهبران قوم است که مردم را عادت دهند به اینکه از نیازهای مادی تشریفاتی بکاهند و خود نیز الگو و نمونه باشند ، و همچنین خود به وضعی زندگی نمایند که باعث آرامش خاطر ضعفا گردد و آنان احیانا از ضعف مادی خویش احساس شرمندگی ننمایند . همانگونه که مشهور است علی علیه السلام به عبدالله عمر فرمود : تو که داری بخور و بخوران . و وقتی او زهد را مرجح شمرده و به رویه خود آن حضرت استناد نمود ، در جوابش فرمودند : من که امیرالمومنین هستم چشم ها به من دوخته است ، اگر بیوه زنی به لحاظ فقر مادی ، نان و نمک جلوی فرزندانش بگذارد ، به آنان می گوید : بخورید که خلیفه نیز غذایش همین است .
مسابقه در مصرف ، تبلیغ برای ایجاد نیاز جدید ، و تشویق به مصرف در جهان امروز و به خصوص در کشورهایی مانند کشور ما که باید برای رفع نیازهای خود ( حتی مواد خوراکی و مصرفی ) دست به دامن خارجی بزند ، به استعمار و وابستگی می انجامد که بحث در آثار و نتایج آن از حوصله این مختصر خارج است و خواننده می تواند خود اندیشه کرده ، بسیاری از آثار آن را به چشم ببیند .
در چنین جامعه ای که اقتصاد مصرف حکومت می کند و تمام اخلاق و عادات و عرف را تحت سیطره قرار می دهد ، احتراز از تجمل ضروری است و تبلیغ چنین احترازی از وظایف اجتماعی رهبران اجتماعی می باشد و به خصوص پیش بینی این امر که روزگاری خواهد آمد که این احتراز از واجبات خواهد شد ، در شان و وظیفه رهبران و راهنمایان است و عرفای والا مقامی مانند مرحوم حاج ملاعلی نیز که مشار بالبنان بودند از این جهت به این وظیفه رهبری توجه داشته و تقبل آن را به آیندگان منتقل کرده اند .
مرحوم آقای صالحعلیشاه در دستورالعملی به تاریخ ۱۰ ربیع‏الثانی ۱۳۷۵ خطاب به « نور چشم عزیز حاج سلطانحسین تابنده سلمه الله » مطالبی را عنوان کرده و سپس در خاتمه آن دستور فرموده اند : « اسباب تجمل نما مخصوصا در اوایل اقدام نکنی . »

مساعدت به نیازمندان


حضرت صالحعلیشاه در کمک و مساعدت به نیازمندان علاقه و توجه خاصی داشته و در انجام آن اعم از واجبات و مستحبات یا وجوه شرعیه ای که نزد ایشان بود اهتمام خاص ابراز کرده و نیز دقت داشتند که اولا : به صورت مخفیانه و دور از انظار داده شود و حتی گاهی خود شخص نیز متوجه نمی گردید که از کجا به او کمک شده است و ثانیا : به بهانه های مختلفی داده می شد که احیانا خود گیرنده متوجه ماهیت آن نبود و ثالثا : کوشش می شد که حیثیت شخص کاملا محفوظ مانده و احساس حقارت ننماید و به شخصیتش لطمه وارد نگردد .
محمدحسین سلمانی (۱۳) که کارگر امین و مورد اعتماد ایشان بود ، تعریف می کرد : در اوایل جوانی که به خدمت ایشان درآمدم ساعاتی از شب گذشته من و یکی دیگر از کارگران به نام کربلایی محمد ده مرده ( مشهور به خان که قریب چهل و چند سال است مرحوم شده است ) را احضار فرمودند و یک ظرف بزرگ شیره و ظرف بزرگ دیگری روغن به ما دادند و فرمودند : ببرید منزل فلان شخص ظرف ها را جلو در بگذارید و در بزنید ، همین که جواب در زدن شما را داد از آنجا دور شوید که موقع بازکردن در شما را نبیند و ظرف شیره و روغن را جلو در ببیند و بردارد . ما به راه افتادیم شب تاریک و برحسب عرف محل که مردم خیلی زود می خوابند کوچه ها را خلوت و خالی از عابر می دیدیم . به مقصد که رسیدیم ظرف ها را جلو در گذاشته و دق الباب کردیم . همین که صدای صاحب خانه بلند شد که حاکی از عزیمت او برای بازکردن در بود ، ما از آنجا دور شدیم . اما دو نفری با هم گفتیم خوب است در گوشه ای مخفی شده ، ببینیم واکنش او در برابر مشاهده ظروف چه خواهد بود . صاحب خانه در را باز کرد و هرچه این طرف و آن طرف را نگاه کرد کسی را ندید . بعد ظروف دربسته ای جلو خود دید که فهمید برای او آورده‏اند . سر آنها را برداشت و وقتی محتوی آنها را دید با صدای بلند با خود می گفت : الهی شکر ، خدایا در این شب زمستان که آه در بساط ندارم از تو روغن و شیره خواستم که چنگالی (۱۴) درست کنم ، شکر که برایم رساندی .
خاطره ای که در مورد مشابه دیگر شخصا دارم مربوط به ۳۸ سال قبل است که مقرر بود به کسی کمک کنند ، لذا به من فرمودند : « هر ماه صد تومان از آقای ... ( نماینده مالی ایشان در تهران ) بگیر و رسید بده . به ایشان دستور خواهم داد که هر ماه این مبلغ را اضافه بر ماهیانه خودت به تو بدهند و مثل این باشد که به حقوق ماهیانه خودت اضافه کرده ام . آنگاه تو این مبلغ را هر ماه به شخص نام برده برسان . » بدیهی است در مورد اخیر آن شخص با من مواجه می شد و نیز می دانست که این مبلغ از کجاست اما جز این سه نفر کسی مطلع نبود و وضع طوری بود که این میزان آشکار بودن تحمیلی بر شخصیت گیرنده نبود و از دوستی و محبت بین من و او نیز نه تنها نمی کاست بلکه می افزود بنابر این همان آثار خفای کامل را داشت .
نیازمندانی که قدرت هیچ کاری نداشتند ، به صورت مستقیم ، آشکار یا مخفی مورد کمک قرار می گرفتند اما نیازمندان دیگری نیز بودند که یا قدرت کاری که مزد آن کار کفاف معاششان را بنماید ، نداشتند یا در اثر بحران های اجتماعی بی کاری با وجود اینکه قدرت کار داشتند ، بی کار و محتاج به کمک بودند ، که طرز برخورد و رفع نیازهای آنان به نحو دیگری عملی می شد .
پیرمردی بود که سنش از سن ایشان چند سالی بیشتر بود یا می نمود و کار موثری از او برنمی آمد ، او را می دیدم که دم جوی آب نشسته است و تل ریگی را می شوید و ریگ های شسته را توده می سازد که مورد استفاده کارگران بنایی قرار گیرد و در آخر روز ۳ ریال ( مزد متداول وقت کارگران ) را می گرفت و حال آنکه مجموعه کار او به اندازه نیم ریال نبود . بارها دیدم که حضرت صالحعلیشاه در موقع بازدید از کارها نزد او توقف کرده ، از گذشته های دور ، از رفتگان به عالم بقا ، از خاطرات جوانی و ایام گذشته که با هم گذرانده بودند ، با او صحبت می کردند . او سرحال می شد و احساس شخصیت می کرد که من و حضرت آقا با هم همبازی بوده ایم و اینک نیز باهم هستیم .
این شخص در واقع سه ریالی که می گرفت ، مزد او نبود بلکه کمک و مساعدتی بود که به او می شد ؛ منتهی‏ وی بدین طریق احساس می کرد که کار می کند و مزد می گیرد نه اینکه سربار کسی باشد و همچنین به خود او و به دیگران اعم از تمام اهالی بیدخت یا مسافران و زواری که همیشه بودند عملا درس داده می شد که نباید بی کار نشست و تا قدرت هست باید کار کرد . و همچنین اگر اولیای امور اهل درس گرفتن بودند یا باشند به آنها نیز درس می آموخت که در جامعه باید « همه به اندازه قدرت خود کار کنند و به اندازه نیاز خود از جامعه دریافت دارند » بطوری که هیچ کس بی کار و نیازمند نباشد .
در بعضی موارد برای ایجاد کار برای بی کاران و اشتغال آنها اقدام می فرمود تا به جای اعطای صدقه به آنها و بدعادت کردنشان ، به آنها مزد کار بدهد ولو اینکه کارشان موثر نباشد . مثلا بسیار اتفاق می افتاد که فی المثل ایراد کوچکی از سنگفرش کوچه یا منزل می گرفتند و آنگاه تمام سنگفرش را برداشته و دو مرتبه می گذاشتند و بدین طریق عده ای را به کار وامی داشتند . یا مثلا دستور می دادند دیواری را خراب کنند و دومرتبه همان دیوار را بنا می کردند .
بدین طریق دیگر در محیط کوچک بیدخت سائل به کف دیده نمی شد و اگر احیانا گاهی سائلی دیده می شد ، اهل بیدخت نبود بلکه مسافر یا مهاجری بود که گدایی می کرد .

توجه به فرهنگ و آموزش و پرورش


آنحضرت به تعلیم نوباوگان علاقه و اعتقادی داشته ، معتقد بود آیه « و اعدوا لهم ما استطعتم من قوه » (۱۵) عام است و همه گونه نیروی مادی و معنوی را دربر می گیرد ، علی هذا در تاسیس مدارس جدید و تشویق سوادآموزی پیشرو بود حتی علاقه مند و معتقد بود در مدارس علوم قدیمه هم به حد مختصری باید علوم جدیده و لااقل زبان های اروپایی را تعلیم داد تا بعدا هرکس توانست آن را تکمیل نماید .
خود ایشان الفبای لاتین و خواندن مختصر آنها را یاد گرفته و بروشورها را می خواندند و معتقد بودند همه علوم و فنون جدید را باید یاد گرفت ، زیرا هر علمی بهتر از جهل است ، بطور مثال می گفتند : « من از اتومبیلرانی بطور تئوری فرمان ، ترمز ، گاز را بلد بودم . یک بار سر گردنه راننده اتومبیل را نگه داشت و پیاده شد . گویا ترمزدستی آن یا خوب کشیده نشده و یا کار نمی کرد که ماشین در سرازیری به حرکت افتاد . من پا را روی ترمز گذاشتم و ترمز را کشیدم . همین قدر از رانندگی که بلد بودم موجب نجات جان سرنشینان شد . »
در تاسیس مدارس جدید پیش قدم بوده و خود ایشان دبستان و سپس دبیرستان پسرانه و دخترانه در بیدخت متدرجا تاسیس کردند و برای تشویق دیگران که احیانا یا از روی تعصب قشری گری و یا از روی عناد با دستگاه حکومتی نمی خواستند به آموزش و پرورش جدید اقبال نمایند ، خود پیش قدم می شدند .
برای سپردن فرزندان خود به مدرسه شخصا با چند نفر نزدیکان به دفتر مدرسه رفته و نام فرزند را ثبت می کردند . در آخر هر سال تحصیلی جشنی در محل مدرسه برگزار نموده و شخصا جوائزی را که به هزینه شخصی تهیه کرده بودند بین دانش آموزان ممتاز کلاس ها تقسیم می نمودند .
همین گونه است که تمام فرزندان ایشان درجات عالیه تحصیلی را طی کرده ، ضمن تخلق به اخلاق ایشان و نقش پذیری از تربیت اخلاقی و معنوی دینی ، در علوم جدید نیز هر یک کوشیده اند و هر کدام بدون توجه و اتکای به مال یا ارث مالی پدر از فکر و عمل خود امرار معاش می کنند و این اعتماد به نفس و استقلال فکری بهترین ارثیه آنان است . این خصوصیات زندگی آنان چه وراثتی باشد چه تربیتی از آن حضرت است .
در این باره به خصوص به تربیت و تعلیم دختران توجه زاید الوصفی داشته و حتی گذشته از جلسات مذهبی که بیاناتی می فرمودند و بانوان هم در سالن مجاور امکان استفاده داشتند جلسات خاصی در تفسیر قرآن و غیره مختص بانوان داشتند .
در این زمینه داستانی را نقل می کنم که توجه آنجناب را به آتیه مملکت و آموزش و پرورش نسل فردا نشان می دهد :
مرحوم آیه الله حاج سید رضا زنجانی رحمه الله علیه در خیابان فرهنگ تهران و همسایگی منزل حضرت آقای صالحعلیشاه منزل داشتند . من سال ها بود با مرحوم آیه الله آشنایی و مراوده داشتم و مانوس بودیم . این انس موجب گردید در سفری که حضرت آقای صالحعلیشاه به تهران تشریف آوردند ، آقای زنجانی توسط من اظهار علاقه کردند که دیدن کنند و به قول خودشان اولین ملاقاتی بود که خود خواسته بودند . وقت معینی مقرر شد و دیدن کردند که بازدید هم شد و از آن پس روابط دید و بازدید برقرار بود . به همین مناسبت حضرت آیه الله داستانی ذکر کردند که جالب و آموزنده است . گفتند :
« در ایامی که خدمت مرحوم آیه الله حاج شیخ عبدالکریم یزدی (۱۶) و درواقع مشیر و مشار و متصدی امور ایشان بودم ، پدرت ( خطابشان به من و منظورشان حضرت آقای صالحعلیشاه بود ) از عتبات مراجعت می کردند و مرحوم حاج شیخ عبدالله حائری هم تا قم به استقبال آمده بودند . هر وقت آقای حاج شیخ عبدالله به قم مشرف می شدند ، از ایشان دیدن می کردم ولی در آن سفر به دیدن نرفتم . پیغام دادند که چرا از من دیدن نکردی ؟ در پاسخ گفتم که چون حالا در خدمت آن آقا ( منظور حضرت آقای صالحعلیشاه است ) هستید دیدن نمی کنم . روزی بعد از ظهر پیغام دادند که حالا آن آقا نیستند ، می توانید دیدن بیایید . من به دیدن ایشان رفتم . صحبت و مجلس ما بسیار طول کشید و آقا مراجعت کرده وارد منزل شدند و من دیگر خلاف ادب اسلامی دیدم که فورا حرکت کنم و از روی ناچاری قدری نشستم . آقای حاج شیخ عبدالله مرا معرفی کرده و گفتند : همه کاره آقای حاج شیخ عبدالکریم هستند . ایشان از من خواستند که بدوا سلام شان را خدمت آقای حاج شیخ عبدالکریم عرض کنم و سپس پیغامشان را برسانم . پیغامشان این بود که اینها ( منظور حکومت وقت بود در سال ۱۳۱۲ هجری شمسی ) می خواهند مدارس دخترانه ایجاد کنند ، مقتضیات جهان و جامعه بشری و ایرانی نیز چنین اقدامی را تسهیل نموده و اقتضا دارد . از طرفی دختران امروز مادران فردا و تربیت کنندگان نسل آینده و ملت ایران می باشند ، اگر خدای نکرده با بدبینی و بداخلاقی یا فساد تربیت شوند جامعه آینده ما منحط خواهد شد . ما چه بخواهیم چه نخواهیم دولت این کار را خواهد کرد و نمی توان جلو آن را گرفت پس بهتر آن ست که ما خود دست به کار شده مدارس دخترانه منطبق با اصول شرعی و اخلاقی تاسیس کنیم و مادران فردا را از دست دولت بگیریم . در این طریق ایشان به عنوان اعلم و مرجع تام شریعت اسلام هرچه حکم کنند من هم شخصا اطاعت کرده و می گویم همه اطاعت و کمک کنند تا این امر به دست ایشان انجام شود . »
« پیام را که به آقای حاج شیخ عبدالکریم عرض کردم ایشان که اصولا هم قدری ملاحظه کار بودند ، لبخندی زده گفتند : « یا من پیر شده و قدرت کار در خود نمی بینم یا آقا خیلی جوان و احساساتی هستند که چنین پیشنهاداتی می کنند ، به همان انگیزه و دلیلی که اینها می خواهند مدارس دخترانه ایجاد کرده ، مادران فردا را از ما بگیرند مانع دخالت ما در این امر خواهند شد .» »
باتوجه به علاقه خاص و عمیقی که به فرهنگ ایرانی اسلامی داشت ، آن حضرت از اینکه متدرجا دروس مدارس جدید شاگردان را از سابقه فرهنگی اسلامی و ملی خویش دور و لااقل بی خبر نگه می دارد ، متاثر بود .
علاقه مند بود که در حوزه های علمیه به درس تفسیر توجه خاصی مبذول شود و همه جا به تدریس و احیای قرآن اقدام گردد و این کتاب آسمانی که مبنای این فرهنگ می باشد احیا گردد . معتقد بود که در حوزه ها باید به علوم جدیده و زبان خارجی نیز توجه شود و مدارس جدید نیز عمیقا به فرهنگ باستانی توجه کرده و علوم گذشته را ولو به عنوان تاریخ علم مورد تدریس و توجه قرار دهند .
در این زمینه بود که در ایام تعطیلات تابستان یا سنواتی که فرزندانشان در گناباد زیر نظر مستقیم ایشان بودند ، آنان را تشویق به فراگرفتن علوم قدیمه ای که تناسب با ذوق و فکر و درسشان داشت می کردند . فی المثل شخصا طب بوعلی سینا یا قانونچه را به آقای دکتر محب الله آزاده و آقای دکتر نعمت الله تابنده از فرزندانشان تدریس نمودند . یا هیات و نجوم را شخصا به نویسنده تدریس فرمودند ؛ همچنین با تشویق ایشان غالبا از جلسات دروس قدیمه اساتید دیگر بعضی فرزندانشان بهره گیری کردند .
به حفظ صنایع دستی و هنرهای بومی نیز توجه کامل داشتند و معتقد بودند این هنرها گذشته از جنبه اقتصادی و توسعه لااقل اقتصاد منطقه ، معرف ملت ایران است و نمایانگر تمدن ایران و اسلام می باشد . ظروف چینی زیبایی قبلا در گناباد مرسوم بود که متدرجا متروک گردید . ایشان فرمودند : قبل از اینکه آخرین اساتید فن رحلت کنند و هنرشان نابود گردد ، باید این هنر را احیا کرد ؛ لذا با کمک مادی و معنوی ایشان متخصصین دوباره کوره ها را به راه انداختند و بعد از مدت ها با اخذ کمک از دولت و صدور این محصولات ، این کارگاه ها روی پای خود توانستند بایستند .

کرامت و حسن خلق‏


حضرتش در برخورد با تمام مراجعین و مهمانان با خوشرویی طرف را فریفته خود می ساخت . مهمان هرکه بود مورد محبت و احترام او قرار می گرفت . به دین و مذهب او کار نداشت و بارها داستان حضرت خلیل الله علیه السلام را به ماها یادآوری می فرمود که به مهمان خویش تکلیف کرد بسم الله بگوید و مهمان با امتناع از این امر از سر سفره برخاسته و منزل حضرت ابراهیم را ترک نمود . از جانب پروردگار ندا آمد که ما تمام عمر به او نان دادیم و از او چیزی نخواستیم تو برای یک وعده غذا او را رنجاندی ؟ حضرت به دنبال مهمان دوید و با اصرار و التماس او را به سر سفره برگرداند . مهمان وقتی از عتاب الهی نسبت به خلیل الله آگاه شد به طیب خاطر عبودیت خویش را اقرار نموده ، شیفته حضرت گردید .
در این زمینه شنیده هایی را نقل می کنم :
مرحوم حاج سید علی آقا روح الامین می گفت : در مجلس ترحیمی ( مردادماه ۱۳۴۵ ) که برای درگذشت حضرت آقای صالحعلیشاه در حسینیه امیرسلیمانی مشیرالسلطنه برگزار شده بود ، دیدم یکی از سران شرکت ملی نفت ایران که ارمنی بود و من او را دورا دور می شناختم ، در مجلس شرکت کرده است . شرکت یک غیرمسلمان در این مجلس موجب تعجب من شد و در موقعیتی ( یا همان مجلس یا بعدا ، به خاطر ندارم ) از او پرسیدم : تو با کدام یک از فرزندان آن مرحوم و یا سایر بازماندگان آشنایی داشتی ؟ پاسخ داد : با هیچ کدام ، من فقط برای خاطر خود آن مرحوم و تجلیل از او و طلب مغفرت برای وی ، در مجلس شرکت کردم . سپس داستان آشنایی و ارادت خود را به‏ نحو زیر برای من تعریف کرد :
« من از کارمندان عالی رتبه شرکت نفت بودم که روزی از طرف مدیرعامل وقت احضار شدم . وقتی نزد او رفتم ، نامه ای به من داد که بخوانم . دیدم شخصی با امضای « اقل محمد حسن » (۱۷) ، اعلام کرده است که محل پمپ بنزین و دفتر شرکت واقع در بیدخت که ملک نویسنده بوده و به مبلغ مثلا ۲۵ تومان در ماه به اجاره واگذار شده است ، چون مدت اجاره منقضی شده باید به قیمت عادله روز اجاره شود که فعلا قیمت عادله ( فی المثل ) ۳۲ تومان است ( ارقام ۲۵ و ۳۲ تقریبی است و دقیقا آنها را به خاطر ندارم اما تناسب ارقام در همین حدود است ) . ظاهرا نامه خیلی ساده و مطلب ، پیش پاافتاده و مبلغ مورد اختلاف ناچیز بود ، لذا من علت احضار خود را نفهمیدم و منتظر توضیح مدیرعامل شدم . مدیرعامل به من گفت : تو خودت شخصا ماموریت داری که به بیدخت بروی و با رعایت احترامات کامل نسبت به این شخص سند اجاره نامه را تنظیم و امضا کنی . مبلغ اجاره را هم به اختیار خود ایشان بگذاری . هر مبلغ که گفتند و سند نوشته شد ، تو فقط مامور امضا هستی که باید سند را امضا کنی . »
« من از این ماموریت قدری ناراحت شدم و در دل گفتم باز یک روحانی متنفذ ، اعمال نفوذ می کند و مدیرعامل هم به‏جای اینکه مقاومت کند ، دستور تسلیم مطلق می دهد . اما به هر جهت ناچار از قبول و انجام ماموریت بودم و با اکراه به ماموریت رفتم . »
« اوایل شب وقتی به بیدخت رسیدم ، سراغ هتل و مهمانخانه ای را گرفتم که اقامت کنم . اما هتلی نبود و اتاق های قهوه خانه ای که نشان دادند ، قابل سکونت به نظر نمی رسید . به من توصیه کردند که منزل « حضرت آقا » بروم . با وجود اینکه اکراه داشتم منزل طرف بروم ، مع هذا با توجه به توصیه مدیرعامل ، دیدم ضرری متوجه این کار نیست . زیرا به هر جهت من موظف بودم هرچه آقا گفتند و نوشتند ، تصدیق و امضا کنم . لذا علی رغم اکراه قلبی رفتم و به بیرونی وارد شدم . تصور می کردم اگر بخواهند خیلی به من احترام کنند ، پیشکار آقا برای پذیرایی من خواهد آمد و من فردا صبح به دیدار آقا موفق خواهم شد . نام و سمت خود را به مستخدم گفتم . چند دقیقه ای نگذشته بود که دیدم آقای معممی با قیافه روشن و محبت آمیزی نزد من آمد و نشست . با هم خیلی صمیمانه و بی تکلف شروع به صحبت کردیم و من او را پیشکار آقا تلقی کردم . بعد از مدت بالنسبه زیادی کم کم فهمیدم که این شخص خود حضرت آقا است . گفتم که آمده ام سند تنظیم کنم . پاسخ دادند : مذاکره را برای فردا می گذاریم فعلا شما شام که خوردید استراحت کنید و چون ما به دستور مذهبی قبل از اذان صبح بیدار می شویم و طبق عرف روستایی و کشاورزی بعد از نماز صبح فعالیت ها و رفت و آمدها شروع می شود ، برای رفاه شما محل خوابتان را دورتر از اینجا و در اتاق دیگری قرار می دهند که تا هر وقت خواستید استراحت کنید . این حسن خلق و برخورد دوستانه از یک مرجع روحانی مسلمان که غالبا از نزدیک شدن و صحبت با غیرمسلمان اجتناب می کنند ، مرا فریفته کرد و به خصوص اینکه به عقاید مذهبی من احترام گذاشتند و ضمن اعلام روش مذهبی خویش نمی خواستند که این روش کوچک ترین ناراحتی برای من ایجاد کند ، در من اثری فوق العاده بخشید . »
« صبح که بیدار شدم بلافاصله چای و صبحانه آوردند و من بعد از آماده شدن ، لباس پوشیدم و به مجلس آقا رفتم . عده ای نشسته بودند و ایشان مشغول انجام محاسبات بودند . بعد از خوش و بش متداول و صبح بخیر ، ایشان گفتند : تا چند دقیقه دیگر به محل می رویم که خود شما هم ببینید . من که مجذوب صفا و سادگی آقا شده بودم ، توصیه مدیرعامل را نیز نتوانستم مخفی نگه دارم و گفتم نیازی به دیدن محل نیست ، بفرمایید هر مبلغ که می خواهید سند را بنویسند . ایشان گفتند : من که پول زیادی و زور نمی خواهم . معادل حق خود می خواهم که ۳۲ تومان است ، مع هذا می خواهم خود شما هم ببینید . »
« من توصیه کردم که شما دستور بدهید اجاره را ۲۰۰ تومان بنویسند ( این رقم تقریبی است ، اعداد صحیح را به یاد ندارم ) زیرا باز هم اجاره ها بالا خواهد رفت و برای احتراز از دوباره کاری اگر دستور دهید مبلغ زیادتری بنویسند بهتر است . اما ایشان قبول نکردند و اصرار مرا نپذیرفتند . بعد از دقایقی به محل رفتیم و ایشان دو سه نفری که می گفتند بنا و خبره هستند ، صدا زده دستور دادند تا در حضور من محل را مساحی کرده و اجاره عادلانه آنجا را حساب کنند که این عمل انجام شد و نتیجه اش همان ۳۲ تومان بود . سند به همین مبلغ نوشته شد و من امضا کردم . این دقت در حساب و امانت داری و احتراز از سوء استفاده بیشتر مرا شیفته نمود و با خاطره خوش و ارادت خاصی که به آقا پیدا کرده بودم مراجعت نمودم . اینک که خبر فوت ایشان را در روزنامه خواندم ، با کمال تاثر و تاسف برای طلب مغفرت برای خود آن مرحوم به اینجا آمدم . »
ذیلا شرح دیگری در این زمینه آورده می شود :
آقای دکتر پزشک پور مستشفی که از دانشمندان و محقق در علم الابدان هستند در یک سخنرانی در مورد مطالبی که نسبت به اعمال خارق العاده مرتاضین گفته می شود ، صحبت کرده و اضافه نمود که هرگاه با چشم خود ندیده بودم باور نمی کردم . اکنون نیز که دیده ام و باور دارم می گویم : علت آن معلوم نیست و علم ما به کشف اینگونه امور موفق نشده است . در خاتمه سخنرانی از مشارالیه پرسیدم : آیا شما داستان ها و قصصی که از عرفا می گویند شنیده اید ، در آن مورد چه می دانید ؟ گفت : علم و فهم ما از درک آن عاجز است و برخوردی که با پدر خودت ( حضرت آقای صالحعلیشاه ) داشتم ، برایت شرح می دهم :
« سال ۱۳۳۳ شمسی در ژنو دوره دکترا را می گذراندم . در روز عید فطر دوستان و دانشجویان ایرانی گفتند : یکی از روحانیون ایرانی در همین بیمارستان بستری است . هموطن است و جنبه روحانی هم دارد لذا مناسب است به تبریک او برویم . ما چند نفر به اتاقی که ایشان بستری بودند ، رفتیم . در موقع ورود همه با ایشان دست داده خود را معرفی کردیم و بعد از عرض تبریک از بیانات ایشان استفاده کرده ، سپس یک یک به عنوان خداحافظی مجددا دست داده خارج شدیم . آخرین نفر در موقع خروج من بودم . ایشان دست مرا لحظه ای نگه داشتند و پرسیدند : « شما گفتید اسم تان چیست ؟ » من نام خود را گفتم . ایشان فرمودند : « بیدخت شما را خواهیم دید . » من مدتی فکر کردم که کلمه « بیدخت » چه معنی می دهد و چون آن روز نمی دانستم که بیدخت نام روستا ( یا شهری ) است ، بطور کامل معنی جمله را نفهمیدم و لذا آن را فراموش کردم . »
« مدت ها بعد که به ایران برگشته و مشغول کار شده بودم ، ماموریتی به طرف جنوب خراسان و حدود زاهدان به من ارجاع شد ، با اتومبیل به راه افتادیم . بیست فرسخ بعد از تربت حیدریه ، اتومبیل مان اول شب در یک آبادی خراب شد و راننده گفت : ناچاریم شب را در اینجا بمانیم . نام آبادی را پرسیدم ، گفتند : بیدخت . »
« چون هتل یا مهمان سرایی نبود و تنها قهوه خانه آنجا اتاق های تمیزی نداشت ، ناراحت بودیم و نگران که چه کنیم . پرس و جو کردیم که اگر جای دیگری باشد برویم و شب را بگذرانیم . به ما راهنمایی کردند که به بیرونی ( حضرت آقا ) برویم . اول ما ابا داشتیم که ناشناخته مزاحم کسی بشویم ولی از روی ناچاری و اینکه به ما اطمینان دادند که در خانه ( حضرت آقا ) به روی همه باز است . رفتیم و در منزلی را که می گفتند بیرونی حضرت آقاست زدیم . »
« مستخدمین ما را پذیرفتند و ورود مهمان را به حضرت آقا اطلاع دادند . چند دقیقه نشد که خود آقا بیرون آمدند و من دیدم همان آقایی است که در بیمارستان ژنو دیده ام . موقع دست دادن با من گفتند : به شما گفتیم که در بیدخت همدیگر را خواهیم دید . من ناگهان آن جمله را که به واسطه عدم درک معنایش فراموشش کرده بودم ، به‏خاطر آوردم . »

مذاکره با کشیش مسیحی‏


معمولا بعد از مجلس یادبود و روضه خوانی که هر صبح جمعه در مزار حضرت سلطانعلیشاه تشکیل می شد و بین یک الی دو ساعت طول می کشید ، حضرت صالحعلیشاه به منزل مراجعت کرده حدود نیم الی یک ساعت در منزل استراحت می کردند . در این فاصله بانوانی که به زیارت آمده بودند خدمتشان می رسیدند . آنگاه به بیرونی می رفتند و عده ای از ارادتمندان و مهمانان ، مخصوصا گنابادی ها که از سایر دهات آمده یا ارادتمندانی که از سایر شهرستان ها آمده بودند ، در خدمتشان بودند و کتابی خوانده می شد یا بیاناتی از ناحیه ایشان ایراد می شد .
یکی از این جمعه ها که در بیدخت بودم ، یک میسیون سه چهار نفری از کشیش ها در ضمن سفر و عبور از بیدخت در آنجا توقف کرده ، اجازه ملاقات خواستند . ایشان اجازه دادند و آنان به همان مجلس عمومی آمدند . بعد از صحبت های عادی و مبادله تشریفات ، ایشان آیه « قل یا اهل الکتاب تعالوا الی‏ کلمه سواء بیننا و بینکم الا نعبد الا الله و لا نشرک به شیئا » (۱۸) را تلاوت فرموده و گفتند : در این راه و دعوت به خداوند با هم مشترکیم . آنگاه آیات مربوط به حضرت عیسی (ع) را تلاوت نموده ، در مورد آنحضرت و اعتقاد شیعه به عصمت پیغمبران بحث کرده و فرمودند : ما عیسی (ع) را بهتر از شما می شناسیم و عیسی (ع) آنگونه که قرآن به ما شناسانده است ، عظمت مقامش خیلی بیشتر از آن است که شما می گویید ، ما عیسایی را به پیغمبری قبول داریم که قرآن معرفی کرده و به ما شناسانده است . ما محمد (ص) را مکمل و متمم عیسی می دانیم و می گوییم خداوند ادیان الهی را با ارسال محمد (ص) به کمال رساند . ما عیسی (ع) را از گفته محمد (ص) و وحی الهی می شناسیم .
کشیشی که سمت تقدم بر سایرین داشت و رئیس میسیون بود ، گفت : ما هم محمد را بزرگ و پیامبر می دانیم منتهی‏ عیسی را اکمل پیامبران می دانیم که با پیروی او بشریت نجات می یابد .
حضرت صالحعلیشاه فرمودند : نمی خواستم بحث مقایسه بین دو پیغمبر به میان آید ولی چون شما چنین مطلبی را عنوان کردید ، خیلی مختصر و در دو کلمه می گویم : اکمل رهبران و پیشوای تام کسی است که اگر پیروانش قدم برجای پای او بگذارند ، نجات پیدا کنند ، عیسی (ع) فرمود : اگر به یک طرف صورت تو سیلی زدند طرف دیگر را پیش آور که بزنند و اگر قبای تو را بردند ردای خود را نیز بده . آیا در دنیایی که امروز می بینیم و همچنین با توجه به اینکه خداوند تا روز بازپسین به شیطان مهلت داده است که بنی آدم را اغوا کند ، آیا می توان چنین قاعده ای را همیشه و همه جا اجرا کرد ؟ و این امر آیا موجب تجری ظلمه و ستمکاران و تسلط آنها بر مظلومان نمی شود ؟ اما پیغمبر ما فرمود : « و لکم فی القصاص حیوه یا اولی الالباب » (۱۹) : ای صاحبان خرد در اجرای قصاص حیات برای شما وجود دارد . این قاعده ای است اجتماعی برای نظم اجتماع که ظلمه از مجازات بترسند . اما خطاب دیگری به مسلمین دارد : « و الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس و الله یحب المحسنین » (۲۰) . به مومن دستور می دهد غیظ خود را فرو برد و کظم نماید و هرگاه قدرت روحی بیشتری داشت نه تنها کظم غیظ نماید بلکه غیظ را از سینه محو نماید و مجرم را ببخشد و هرگاه قدرت روحی بیشتری یافت به همان کسی که به او بد کرده است ، احسان کند . هرگاه این آخرین مرحله علو روحی را که منطبق بر فرمایش حضرت عیسی (ع) است ، بخواهیم بر همه تحمیل کنیم چون غالبا طاقت تحمل چنین قاعده ای را ندارند از اطاعت سرپیچی کرده ، برخلاف دستور رفتار می کنند و تدریجا به طغیان در برابر اوامر الهی عادت می نمایند . یا اینکه عیسی (ع) ازدواج نکرد اگر همه پیروان به او تاسی کنند برای جامعه مفید است یا نه ؟!
با خاتمه این صحبت مجلس خاتمه یافت و کشیش اجازه خواست که مناجات و دعایی بخواند . ایشان اجازه فرمودند و او آیاتی از انجیل را قرائت نمود و خود ایشان و حاضرین در محل در دعای او شرکت کردند .


پاورقی :



منبع :

یادنامه صالح / گردآوری و تدوین هیات تحریریه کتابخانه صالح .-- تهران : حقیقت ، ۱۳۸۰ ( چاپ اول ۱۳۶۷ ) / صص ۱۵۷ – ۱۸۵


برچسب‌ها: ,