عارفان - اقطاب : اسوه حسنه / حاج دکتر نورعلی تابنده مجذوبعلیشاه - ۲
اسوه حسنه : گوشه ای از شوون اخلاقی و اجتماعی حضرت آقای صالحعلیشاه / حاج دکتر نورعلی تابنده مجذوبعلیشاه - بخش دوم
کرامت و استغنای طبع
مرحوم مصطفی امیرسلیمانی مشیرالسلطنه فرزند علیرضا عضدالملک نایب السلطنه بود که در جوانی به جهت انس و علاقه به مرحوم حاج شیخ اسماعیل دزفولی شیخ المشایخ (۱) رئیس کتابخانه سلطنتی دوران قاجار که از ارادتمندان آقای سلطانعلیشاه بود ، به سلک مریدان ایشان درآمد . وقایع زیر نقل بلاواسطه و باواسطه گفتار آنان است :
« مرحوم عضدالملک از درویش شدن فرزندش ناراحت شده و همواره او را سرزنش می کرد و او تقریبا به حالت مطرود پدر زندگی می کرد . با علاقه و احترامی که وی نسبت به پدر داشت ، از این وضعیت بسیار ناراحت و نگران بود و مدت ها خواب و خور بر او حرام شده بود . در دلش خدشه پیدا شده و به مصداق « لیطمئن قلبی » (۲) از خداوند می خواست که به نحوی بر قلب او اطمینان بخشیده و پدرش را هم متوجه سازد . شبی حضرت سلطانعلیشاه را به خواب می بیند که به او دستور می دهند : برو به پدرت بگو علامت صحت راه تو این است که چهل شب دیگر شاه بر ... غضب می کند و سحر تو را می خواهند . باید به دربار بروی و وساطت کنی که اگر دیر بروی جان او از دست خواهد رفت . بعد از این خواب بیدار می شود و مشاهده می کند اذان صبح است . چون می دانسته است عضدالملک سحرخیز است ، بلافاصله خدمت پدر رفته اجازه ورود می خواهد . عضدالملک بعد از پذیرفتن او از مراجعه بی موقع تعجب می کند . مشیرالسلطنه خواب خود را می گوید . از آن روز به بعد عضدالملک در حالتی انتظارآمیز به سر برده و سلوک وی با فرزندش نیز منطبق با چنین حالتی بوده است . »
« شب چهلم مرحوم مشیرالسلطنه با حالت انتظار و نگرانی به سر می برد ، بدون اینکه لحظه ای بخوابد ، به دعا و نیاز به درگاه باری تعالی می گذراند . سحر ، صدای دق الباب شدیدی می شنود . منتظر نمی ماند که خدمه در را باز کنند ، به سرعت دویده در را باز می کند . کسی می گوید : پیام فوری برای عضدالملک دارم . او را نزد عضدالملک هدایت می کند و خود به حال انتظار دم در اتاق اختصاصی پدر می ماند . بعد از لحظاتی عضدالملک که معلوم بود با عجله لباس پوشیده است ، شتابان از اتاق خود بیرون آمده ، دم در نگاه عمیقی به مشیرالسلطنه کرده خارج می شود . نزدیک طلوع آفتاب که عضدالملک از بیرون مراجعت می کند ، به دنبال مشیرالسلطنه می فرستد . به عکس همیشه ، برخورد محبت آمیز و احترام آمیزی نموده ، می گوید : همان خواب تو عینا وقوع یافت . » (۳)
از آن پس عضدالملک نیز اظهار ارادت کرده حتی کالسکه سلطنتی را در اختیار فرزندش می گذارد که در معیت مرحوم آقای حاج شیخ عبدالله حائری و حاج شیخ المشایخ به دیدار و زیارت پیر مشرف شود .
علاقه عضدالملک به مشیرالسلطنه به حدی رسید که تمام اموال را طی صلح نامه ای به وی می بخشد که خود مایه اصلی واقعه دیگری است که ذیلا نوشته می شود :
بعد از فوت عضدالملک و رو شدن صلح نامه مذکور ، سایر ورثه با نفوذ بیشتری که داشتند و اشتراک منافع ، تمام اموال را تحت تصرف خود درآورده نه تنها صلح نامه را اجرا ننمودند بلکه حتی به عنوان ارث نیز مالی به مشیرالسلطنه ندادند که وضع مالی و معاش او به سختی می گذشت . در مقابل کسانی که مدعی طلبی از مرحوم پدرشان بودند ، آنها را به مشیرالسلطنه حواله داده و می گفتند : اموال به او صلح شده است .
مشیرالسلطنه از این وضع بسیار ناراحت ، اندوهگین ، پژمرده و عزلت نشین می گردد بطوری که در این ایام ( بعد از شهادت حضرت سلطانعلیشاه در ۱۳۲۷ قمری ) که حضرت نورعلیشاه جانشین حضرت سلطانعلیشاه به تهران آمده بودند ، حالت و حوصله ای که به دیدار و زیارت ایشان برود در خود نیافته بود . یک روز سحر دق الباب می شنود . دم در می رود ، می بیند حضرت نورعلیشاه تک و تنها هستند ( مرحوم آقای نورعلیشاه برای عادت دادن مریدان به سحرخیزی ، دید و بازدید خود را بدون تعیین وقت قبلی در سحر انجام می دادند و بدین طریق در هر شهری که بودند فقرای آن شهر سحرها بیدار بوده ، احتمال آمدن ایشان را می دادند ) . به داخل منزل هدایتشان می کند . بعد از نشستن و احوالپرسی ها می فرمایند : آمدم حالتان را بپرسم و ببینم چه گرفتاری دارید که دیدن ما نیامده اید . مشارالیه با اظهار شرمندگی از قصور در شرفیابی جریان را شرح می دهد . به او دستور می دهند پیش ورثه برو و بگو : من به کلی از این صلح نامه منصرفم و آن را کان لم یکن می گیرم ، ماترک را تقسیم کنیم . سهم مرا هم شما جدا کنید ، هرچه خود صلاح می دانید به عنوان سهم الارث به من بدهید و سپس اضافه می فرمایند : نگران نباش تمام این اموال مال تو است و بالاخره هم به دست تو خواهد آمد .
مرحوم مشیرالسلطنه با ایمان و اعتقاد کاملی که داشت این دستورالعمل سنگین را مو به مو اجرا می کند . ورثه نیز پست ترین اموال را در سهم الارث او قرار می دهند و او بدون اعتراض می پذیرد . با گذشت زمان به قول خود او : « چون مطمئن بودم این اموال همه به دست من خواهد آمد هریک از ورثه که می خواست ملکی را بفروشد من خریدار می شدم و هرچه موجودی داشتم به عنوان قسط نقدی می دادم و مابقی را نمی دانم چه جوری خداوند سبب سازی می کرد و می رساند بطوری که بالاخره هم نفهمیدم چگونه میسر شد که همه اموال را خریدم . »
در همین مورد حادثه دیگری برای مشارالیه به این شرح رخ داد : رضاشاه در زمان سلطنت خود دستور داده بود تمام محله سنگلج را خراب کنند و منزل قدیمی و خانوادگی مشیرالسلطنه نیز در برنامه این خرابی قرار داشت . از طرفی رضاشاه که املاک زیادی را در شمال به صورت ظاهر « معامله خریداری » از مردم غصب کرده بود ، در توسعه املاکش با مشیرالسلطنه همسایه شده و چشم به املاک او دوخته بود و چند بار فرستاده بود که سند معامله انتقال و درواقع سند بخشیدن املاک خود را امضا کند . مرحوم مشیرالسلطنه ترسناک و نگران به عزم زیارت حضرت صالحعلیشاه ( جانشین حضرت نورعلیشاه ) محرمانه اقدام به مسافرت کرده و حتی به قول خودش از مشهد تا گناباد بالای بار کامیون سوار می شود که ناشناس و محرمانه برود . در گناباد نگرانی خود را از این مشکلی که می رفت او را از هستی ساقط کند شرح می دهد . به او می فرمایند : نگران نباش برگرد و یک راست به دربار برو و بگو آماده امضای سند انتقال هستم ، دستور دهید سند را تنظیم کنند ، هروقت آماده شد اطلاع دهند تا امضا نمایم .
وی به تهران مراجعت کرده ، بلافاصله به دربار مراجعه نموده آمادگی خود را اعلام می دارد . می گویند : فعلا که اعلیحضرت مسافرت هستند ، یک هفته دیگر بیا . یک هفته بعد مراجعه می کند باز دلیلی می آورند و کار را به بعد موکول می کنند و به این نحو آنقدر کار به تعویق می افتد که رضاشاه استعفا داده ، از مملکت می رود . توسعه پارک شهر ( تخریب محله سنگلج سابق ) هم در جوار منزل مشیرالسلطنه متوقف می ماند و بدین طریق هم منزل و هم املاک آن مرحوم نجات می یابد .
مرحوم مشیرالسلطنه با مشاهده این حالات پاکباخته بود و به قراری که از خود حضرت صالحعلیشاه شنیدم ، بارها به ایشان عرض و تقاضا کرده بود که مایملک خود را در دونه سر ( بابل ) که ارزش بسیار داشت ، به ایشان تقدیم کند . ولی ایشان فرموده بودند : نیازی نداریم و خداوند به قدر روزی ما در زندگی معمولی خانواده ، به من داده است . لذا اصرارهای آن مرحوم به جایی نرسید .
این استغنای طبع و بی نیازی همچنین قناعت به زندگی ساده روستایی و بدون هیچگونه تجملی ، گذشته از جنبه معنوی و الهی قضیه که قدرت می بخشد ، از لحاظ اجتماعی نیز به ارادتمندان می فهماند که خدمات آنها برای رفع نیاز شخصی نیست و اگر این خدمات قبول شود ، از روی لطف و محبت است و لذا نزد خداوند ماجور خواهند بود .
مرحوم ع. الف. تقاضا کرده بود اجازه فرمایند ساعت بزرگی از آلمان خریده و با ساختن برج مخصوص در صحن مزار حضرت سلطانعلیشاه این ساعت را نصب کند . اجازه فرمودند و این امر انجام شد .
یکی از بستگان آن مرحوم به عنوان تعجب و استفسار از من پرسید : نمی دانم این حضرت آقای شما با آقای ع. الف. چه کار کرده اند که او با وجود اینکه از خرج برای بستگانش امساک می کند و اصولا ممسک بوده و وسعت نظر ندارد ، از اینکه به او اجازه خرید ساعت دادند چنان خوشحال بود که حد نداشت و اینک هم ( حدود سنه ۱۳۴۰ شمسی ) از اینکه ساعتی را که به قیمت ۲۰ هزار تومان شخصا از آلمان خریده و نصب نموده است ، احساس افتخار و شادی می کند . من استنباط خود را برای او اینگونه تعریف کردم ، شاید پاسخ خود را بیابد :
مشارالیه گذشته از ارادت در حد عشق که دارد و عشق ، هر شخص را لااقل در قلمرو عشق خویش از معایبی چون بخل ، امساک ، ... پاک می کند (۴) ، چون با مشیرالسلطنه امیرسلیمانی زیاد معاشر است و جریان زندگی او را بعضا شاهد بوده و بعضا از خود او شنیده است ، در این موضوع نیز قطعا از او نقش می پذیرد . مرحوم امیرسلیمانی با مشاهده و تعریف سه داستان کرامت بار که در هر سه بار موجب نجات جان و مال او شد و اولی در دوران حیات مرحوم آقای سلطانعلیشاه و دومی در دوران حیات مرحوم آقای نورعلیشاه و سومی زمان حضرت آقای صالحعلیشاه واقع شد ، در برابر این بزرگواران پاکباخته است و هرچه بتواند خدمت مالی یا غیرمالی بکند موجب افتخار خود می داند و قطعا آقای ع. الف. نیز در این باره همین روحیه را دارد .
مرحوم مشیرالسلطنه درخواست کرده بود اجازه فرمایند داخل مزار حضرت سلطانعلیشاه را آینه کاری کند . ایشان با وجود علاقه تامی که به مزار داشته و خود را خادم آن می دانستند ، اجازه نداده و فرمودند : بودجه نگهداری آن را فعلا نداریم . بعد از چند سال و رفع این مشکل و با درخواست های مکرر وی ، اجازه فرمودند و عین همین جریان در مورد کاشی کاری گنبد مزار بیدخت نیز اتفاق افتاد .
این استغنای طبع و استنکاف از قبول هدایا حتی برای مزار جد خویش ( که آنحضرت بارها خود را « خادم مزار » می خواندند ) با وجود اطمینان از خلوص نیت متقاضیان ، قدرت روحی می بخشید و تسلط معنوی ایشان را تحکیم می کرد به نحوی که هرگاه مثلا هدیه ای برای مزار قبول می فرمود ، هدیه دهنده سر از پا نمی شناخت و به قبول هدیه تقدیمی افتخار می کرد .
تحمل ناملایمات و قدرت تسلط بر عواطف
آنحضرت در عین اینکه دارای عواطف رقیق بوده و به مناسبت های مختلف این عواطف و احساسات مشهود دیگران نیز بود ، اما به مناسبت وظیفه خاص رهبری و موقعیت اجتماعی کاملا قادر بود که در موقع خود بر غلیان احساسات غلبه کند مبادا به اساس وظیفه رهبری خللی وارد آید یا این عواطف حمل بر ضعف گذاشته و دشمن را شاد یا قوی سازد . به عنوان نمونه دو روایت در این زمینه نقل می شود :
« مرحوم حاج آقای سلطانی ( فرزند مرحوم حضرت سلطانعلیشاه و عموی مرحوم حضرت صالحعلیشاه ) نقل می کردند که در سال ۱۳۳۷ قمری در خدمت آقای صالحعلیشاه و بعضی دیگر از اعضای خانواده به منزل خواهرم ( صبیه مرحوم آقای سلطانعلیشاه و عمه جناب آقای صالحعلیشاه ) که عیال حاجی قوام بود به ریاب در دوازده کیلومتری بیدخت رفتیم و قرار بود نهار آنجا باشیم و شب برای شام به منزل خواهر دیگرم عیال حاجی ناصری برویم . در اواخر نهار پیشخدمت تلگرافی آورد و به دست جناب ایشان داد . در آن ایام نزدیک ترین تلگرافخانه در تربت حیدریه واقع در بیست فرسخی آنجا بود و مامور تلگرافخانه باید این فاصله را با اسب می پیمود تا تلگراف را برساند و علی هذا همیشه تلگراف حاکی از امری فوق العاده تلقی می شد . اما ایشان با خواندن تلگراف چیزی نگفتند و در چهره شان هم تغییر محسوسی مشاهده نشد . بعد از خاتمه نهار و جمع کردن سفره ، فرمودند : الان به بیدخت برمی گردیم . خواهر دیگرم گفت : شام مهمان ما هستید و تهیه دیده ایم . اما ایشان بدون ذکر هیچ علتی فرمودند : نخیر ، باید برگردیم . و حتی در میان ناراحتی و حیرت همه ما دستور عزیمت دادند و مراجعت کردیم . در ورود به بیدخت هر یک از همراهان به منزل خود رفت اما من که خواستم خداحافظی کنم و به منزل بروم ، فرمودند : من هم به منزل شما می آیم . آنگاه کسی را فرستادند و بعضی محارم دیگر را نیز به منزل ما خواندند . بعد از آنکه همه حاضر شدند ، دستور دادند در منزل را ببندند . آنگاه بر سرزنان فرمودند : بی پدر شدیم ! تلگراف رحلت مرحوم آقا بود که در ریاب آوردند . و آنقدر گریه کردند که از حال رفته و بی هوش گردیدند . بعد از افاقه فرمودند : من که حال درستی ندارم ، شما مجالس سوگواری را ترتیب بدهید . سپس فرمودند : چون اوضاع متشنج است و دشمنان محلی منتظر فرصت ، لذا مصلحت بود که در ریاب گفته نشود ، زیرا بلافاصله مخالفین در همه گناباد خبر می شدند و به خیال خود برای ریشه کن کردن فقر و عرفان در بین راه به ما حمله می کردند ، لذا مصلحت دانستم که تا ورود به بیدخت هیچکس مطلع نگردد . »
روایت دیگر که آقای یدالله تابان ( پسرخاله حضرت صالحعلیشاه ) نقل می کردند ذیلا ذکر می شود :
« در سال ۱۳۵۳ قمری تنها فرزند اناث حضرت صالحعلیشاه در سن هجده سالگی درگذشت . کسالت وی بیش از ۲۴ ساعت طول نکشید که این مساله نیز بر حدت تالم بستگان می افزود . حضرت صالحعلیشاه بدون اظهار بی تابی در مجالس ترحیم گریه می کردند و حالت تاثر دیده می شد . در یکی از این مجالس چند نفر جوان سبکسر از روی عناد با لباس نامناسب مجلس عزا و کراوات قرمز حضور یافتند و در مجلس عزا نزدیک و تقریبا جنب حضرت صالحعلیشاه نشستند . در مدت مجلس عزا نیز معلوم بود عمدا با یکدیگر صحبت کرده ، می خندیدند . گویی در مجلس عروسی شرکت دارند . دو سه بار ایشان زیرچشمی و یا آشکار به آنان نگاه کردند اما تغییری در روش آنان داده نشد . ایشان اشک ها را پاک کرده راست و صاف نشستند و سر را برگردانده با آن دو سه نفر شروع به صحبت نمودند و این صحبت عادی دقایقی ادامه داشت و بعد از زمان کوتاهی ایشان خود نیز در لبخند و صحبت های شاد آنان شرکت داشتند و انگار عزا را فراموش نمودند بطوری که در موقع رفتن آنها هیچکس از صحبت و قیافه ایشان نمی توانست بفهمد که در مجلس عزا هستند یا عروسی . بعد از رفتن آن چند نفر دو مرتبه همان حالت طبیعی قبلی مجلس در ایشان پیدا شد که این قدرت تسلط بر خویشتن واقعا بی نظیر است . »
بدیهی است شاگرد خوب از استاد و بنده خوب از مولای خویش درس می گیرد . پیامبر (ص) در مرگ فرزند خردسالش ابراهیم گریه می کرد . در همان لحظات کسوفی واقع شد و پیغمبر برای اینکه این دو واقعه را به هم ربط ندهند و مسلمانان به اشتباه نیفتند ، اشک ها را پاک کرد و نماز خواند . حضرت صالحعلیشاه نیز برای اینکه احساسات و عواطف پدری که امانتی الهی است و خداوند بشر را موظف به رعایت آن کرده است موجب اشتباه نشده و حمل بر ضعف ایشان نگردد و ضعف ارادتمندان را در برابر دشمنان مکتب باعث نشود ، این تسلط عجیب را ظاهر ساختند .
مواجهه با مضیقه های اجتماعی
در برخورد با مضیقه های اجتماعی که همواره از جانب مخالفین عرفان تحمیل می شده است ، روش بسیار ملایم داشته ، بنا به مصلحت دین و عرفان از پرخاشجویی و انتقام گیری امتناع داشت . آنحضرت نمی خواست چنین اختلافاتی وسیله به دست دشمنان دین و ملت بدهد تا با تفرقه انداختن و تشدید تشتت ها ، مسلط شوند . در این باره داستان ذیل را از شخص ایشان شنیده ام :
در سال ۱۳۳۸ هجری قمری حضرت صالحعلیشاه به زیارت عتبات عالیات مشرف می شوند . در کربلا برحسب بعضی تحریکات عوام ، یکی از علمای وقت تشرف ایشان را به حرم مطهر جایز ندانسته و موجباتی فراهم نموده بود که خدام آستانه از ورود ایشان ممانعت به عمل آورند . اولین روزی که بعد از این دستور ، ایشان برای زیارت مشرف می شوند ، خدام از ورودشان ممانعت می کنند ؛ آنحضرت همان دم در ایستاده و با خواندن دعاهایی سلام داده و مراجعت می فرمایند و به همین طریق در دفعات بعد به عرض سلام از دم در حرم مطهر اکتفا می فرمایند . همان شب کنسول انگلیس پیغام می دهد که اگر مایلند من ترتیبی فراهم کنم که علی رغم دستور آن مجتهد ، خدام حرم از ورود ایشان ممانعت ننمایند . ایشان در پاسخ می فرمایند : چون مجتهد و عالم شریعت رایی داده است من عدم اطاعت از آن را جایز نمی دانم . اگر زیارت ما توفیق قبول در درگاه داشته باشد محاذی ضریح یا دم در فرقی ندارد .
یا به دنباله ذکر همین واقعه یا به صورت جداگانه بود که ایشان داستان مشابهی را در مورد مرحوم میرزای شیرازی رحمه الله علیه برایم بیان فرمودند ، بدین شرح :
در اثر تعصبات جاهلانه ، عده ای از مسلمانان اهل سنت نسبت به مرحوم میرزای شیرازی توهین کرده و گویا منزل ایشان را غارت می کنند . همان شب کنسول انگلیس به مرحوم میرزا پیغام داده و ضمن اظهار تاسف و معذرت خواهی از این واقعه ( آن ایام عتبات تحت سیطره انگلستان بود ) قول می دهد که جبران خواهد کرد و مرتکبین را مجازات خواهد نمود . مرحوم میرزا پاسخ می دهند که بین دو برادر اختلاف و نزاعی درگرفته است خود آنان اولی به حل قضیه هستند و بر اغیار نیست که در اختلاف دو برادر دخالت کنند ، لذا نیازی به دخالت کنسول نیست .
همچنین در مضیقه های اجتماعی که برای ارادتمندان واقع می شد ، آنان را به صبر و تدبیر اخلاقی توصیه می فرمود و از معارضه و انتقام جویی بازمی داشت . خاطره ذیل نمایانگر این نکته است :
ایشان ارسال نامه را چه حاوی سوالاتی بوده یا صرفا به اظهار ارادت اکتفا شده بود نوعی تحیت تلقی کرده و به دستور « اذا حییتم بتحیه فحیوا باحسن منها او ردوها » (۵) ، مقید بودند که حتما شخصا و به خط خود پاسخ دهند و چون مخاطب ایشان مسلما روی هر کلمه نامه حساب می کرد و با نظر ارادت یا نظر انتقاد و عناد دقت می نمود ، مشکل بودن این کار روشن می شود .
تنها کمکی که در این مورد از دیگران برمی آمد این بود که پاکت ها را بنویسند و زحمت نوشتن پاکت را از ایشان بردارند . غالبا اوایل شب بعد از نماز ، ما در منزل و حضور ایشان این کمک مختصر را انجام می دادیم . شبی در خدمت ایشان به همین خدمت مشغول بودم ، پاکتی به من دادند و فرمودند : نامه اش را بردار و بخوان . نامه از ملایر یا بروجرد یا ... ( یادم نیست کدام شهر ) بود . یکی از ارادتمندان چنین نوشته بود که واعظی در آن شهر اخیرا منبر می رود و تمام همش مصروف حمله و انتقاد از تصوف و عرفان است و افکار مردم را علیه درویش ها تهییج نموده است به نحوی که به دستور او آنان را حتی به حمام راه نمی دهند و کسبه هم به زحمت حاضر به معامله با آنان می شوند . در خاتمه نامه از این وضع روزگار نالیده و تقاضا کرده بود اقدامی شود که از مرکز آن واعظ را احضار نموده و از آن شهر تبعید نمایند .
بعد از خواندن نامه که آن را مسترد کردم ، از من پرسیدند : نظر تو چیست و چه جواب بدهم ؟ عرض کردم : به نظر من مکتب عرفان و درویشی در طی تاریخ از دوستان بیشتر لطمه دیده است تا دشمنان ، زیرا دوستان گاهی به اتکای تمسک به ذیل دامان ولایت علی (ع) در عدم توجه به آداب شریعت و طریقت جسور شده خطاب : « یا ایها الانسان ما غرک بربک الکریم » (۶) را فراموش می نمایند یا افکار و استنباطات خود را بهعنوان اینکه « در درویشی چنین اعتقاد است ... » بیان می کنند و این امر موجب اشتباه عده زیادی می شود و دشمنان ( به هر علت باشد چه از روی جهل و چه از روی عناد ) همان عقاید و اعمال را ملاک قضاوت و انتقاد قرار داده و حمله می کنند . در اثر حمله آنها ، به نقطه ضعف یا انحراف توجه شده ، در رفع آن و تربیت سلاک کوشش می شود ، و بدین نحو چه بسا نتیجه عمل دوست زیان و نتیجه عمل دشمن سود خواهد بود . لذا با این مقدمه معتقدم در پاسخ مرقوم فرمایید که « شما در آن شهر به اصلاح خود بکوشید . اگر انتقاداتی که می کند و ایراداتی که بر اعمال شما می گیرد نادرست باشد ، تدریجا مردم خواهند فهمید و نه تنها آثار سوء تبلیغات او منتفی خواهد شد بلکه عامه از این واعظ منزجر شده و عکس العمل شان محبت بیش از پیش در مورد شما خواهد بود . اما اگر انتقاد او را وارد می بینید و خدای نکرده یک یا چند نفر از شما به دستورات تربیتی و سلوک که مقرر شده است رفتار نمی کنید ، از ایراد او متوجه وجود نقص در خویش شده ، برای رفع نقیصه خود استفاده کنید و بدین طریق از دشمنان هم منتفع شوید . راه حل همین است ، نه تبعید یا مجازات این واعظ زیرا تبعید یا مجازات چنین واعظی سوء اثر دارد و مردم را از شما بیشتر گریزان کرده و از او مرد محبوب وجیه المله ای می سازد . »
وقتی پاکت ها نوشته شد و نامه ها را داخل پاکت می گذاشتند ، نوبت به نامه مذکور که رسید نظر مرا تایید فرموده و گفتند : همانطور که تو گفتی جواب نوشتم .
دقت در محاسبات و ممر معاش
در فعالیت های معاشی نمونه بودند بطوری که منتقدین دشمنی که هر امر را برطبق نظر خویش تعبیر می کردند ، ایشان را زاید از حد متوجه دنیا معرفی می کردند و حال آنکه در عین این فعالیت بطور محسوس مشاهده می شد که نیت پاک و خدمت به جامعه ، به وطن ، به مولد خویش عملیات ایشان را به نوعی عبادت تبدیل می نمود و مصداق « الذینهم علی صلاتهم دائمون » (۷) قرار می داد . از پول بادآورده و بدون زحمت احتراز داشتند و از پول مشکوک ولو اینکه حقشان بود ، دوری می نمودند . در ضمن خاطره قبلی منقول از مرحوم روح الامین دقت ایشان در دریافت دقیق حق خویش بیان شد و اکنون خاطره ای که خود شاهد آن بودم و احتراز آنحضرت را از احتمال آلودگی و منت کشیدن نشان می دهد ، می آورم .
در بهار سال ۱۳۳۳ شمسی ، حضرت صالحعلیشاه کسالت پرستات پیدا کردند و به تهران آمدند . در تهران با مشورت اطبا تشخیص دادند که بهتر است برای عمل جراحی به اروپا تشریف ببرند و ایشان ژنو را که آقای دکتر حافظی نماینده ایران در سازمان بهداشت جهانی آنجا مقیم بودند ، ترجیح دادند . در آن ایام دلار به نرخ دولتی ۳ تومان و به نرخ آزاد ۱۱ تومان بود . مقدمات کار فراهم شد و ارز دولتی هم به اندازه ای که از طرف مراجع درمانی کشور ضروری تشخیص داده شد به ایشان پرداخت گردید . در بدو ورود و اقدام به جراحی ، اطبا مدت بستری بودن را حدود ۱۰ روز پیش بینی کردند . اما قبل از مرخص شدن از بیمارستان ، دچار بیماری فلبیت شدند که تا سال ها بعد ایشان را ناراحت داشت . به واسطه این کسالت که در طی مسیر درمانی به مراحل خطرناکی هم رسید ، ناچار شدند حدود سه ماه در بیمارستان بمانند . اوایل شروع فلبیت ، وزیر بهداری وقت که آن ایام در ژنو بود ، به عیادت ایشان رفته بود ( درست به خاطر ندارم اما به نظرم فرمودند که برای تبریک عید فطر و عیادت آمده بود ) . در این ملاقات یا او سوال کرده بود یا خود ایشان ابتدائا مطرح کرده بودند که ارز دولتی اعطایی برای ده پانزده روز بیمارستان بوده است و چون کسالت دیگری پیش آمد کرده ، باید برای هزینه درمان مجددا ارز اعطا شود . وزیر بهداری با تایید مطلب ، همان وقت صدور اجازه ارز لازم را به هیات دولت پیشنهاد کرده و هیات دولت هم با مدت ها تاخیر متداول اداری آن را تصویب نموده بود منتهی وقتی که ایشان از بیمارستان مرخص شده و به تهران مراجعت کرده بودند ، این مصوبه اعلام گردید . در تهران روزی در خدمتشان بودم که وزیر دارایی وقت برای دیدن آمد و تصویب پیشنهاد را اعلام نمود .
قبل از ادامه این مطلب و ذکر جریان این ملاقات ، مطلب دیگری را باید یادآور شوم : مدت ها بود من میل داشته و شایق بودم برای ادامه تحصیل در دوره دکترای حقوق به فرانسه بروم و از ایشان کمک مالی و تهیه وسایل و هزینه سفر و اقامت می خواستم . ولی ایشان می فرمودند : با اصل مطلب موافقم ( کما اینکه بعدا سفری به عتبات و شام و اردن در خدمتشان کردم و با اجازه ایشان از بیروت به عزم فرانسه به کشتی نشستم . در آن سفر ایشان فرمودند : تا دمشق به زیارت آمدیم اما از دمشق تا بیروت را محض خاطر نورعلی و بدرقه او آمدیم والا بیروت از نظر ما چندان جای دیدنی نیست ) ، اما چون مقید و معتقدم که باید همه فرزندان را به یک چشم نگریسته رعایت تساوی و عدالت را بکنم ، اگر به تو هزینه سفر بدهم باید به سایر برادرانت ( شش نفر ) و خواهرت نیز معادل آن بدهم و قدرت مالی ندارم ( باید اقرار کنم که از روی جوانی و به مصداق ضرب المثل « حب الشیء یعمی و یصم » (۸) ، آن روز این گفته ایشان را با تردید قبول کردم اما بعدها موجبات « لیطمئن قلبی » فراهم شد و به شرحی که در آخر خواهم نوشت مطلب را درک کردم ) . این مبادله یعنی ، تقاضای من و رد ایشان به کرات جریان داشت تا این جریان و مساله ارز که ذکر کردم در یک نقطه با هم تلاقی کردند . وزیر دارایی وقت که به دیدن ایشان آمده بود ( شهریور یا مهر ۱۳۳۳ ) به ایشان عرض کرد که چون هزار دلار ارز دولتی شما تصویب شده است ، کسی را اعزام دارید که آن را از خزانه بگیرد .
فرمودند : ما که خیال مسافرت نداریم و دیگر به ارز نیازی نیست .
وزیر گفت : به هر جهت این ارز مال شماست و تصویب شده است که به جنابعالی داده شود ، بفرستید که بگیرند .
پاسخ دادند : ارز در آن تاریخ پیشنهادی موردنیاز بود و محل مصرف آن پرداخت هزینه درمانی بود . چون به موقع نرسید ما به هر زحمتی بود بالاخره ارز مورد نیاز را تهیه کرده و به بیمارستان پرداخت کردیم ، لذا چون مورد مصرف آن منتفی شده است ، دیگر نیازی نیست و می توان گفت که آن ارز دیگر مال ما نیست .
وزیر گفت : چون دولت تصویب کرده است که این مبلغ از خزانه خارج شود ، من نگران هستم که دیگری سوء استفاده کند و به نحوی آن را بگیرد .
ایشان فرمودند : آیا صحیح است برای احتراز از احتمال سوء استفاده دیگری من خودم سوء استفاده کنم . به هر جهت مذاکرات به آنجا ختم شد که ایشان صریحا فرمودند : به ارز نیازی نداریم و نمی گیرم .
بعد از رفتن آن میهمان ، من در منزل با لحنی ناراحت گفتم : شما که می گویید پول ندارم تو را به خارج بفرستم تفاوت همین ارز ( هشت هزار تومان ) را اگر به من بدهید خود را منتظر خدمت کرده با حقوق انتظار خدمت و تفاوت قیمت این ارز می توانم برای ادامه تحصیل به خارج بروم و هزینه مدت تحصیل تامین می گردد . با لحنی پرخاش آمیز فرمودند : از این پول ها فراوان است و فراوان ممکن است به دست آید ولی وزر و وبال دارد و اقل آن اینکه بعدا از انسان هزار توقع دارند . من اگر همه شما جلو چشمم پرپر بزنید ، چنین پول هایی را خرج شما نمی کنم .
بعدها که من خود مواجه با درخواست های فرزند شدم ، درک کردم برای یک پدر چقدر سخت است که نتواند خواسته صحیح فرزندش را برآورد و آنگاه عظمت مقام و قدرت الهی اراده حضرت صالحعلیشاه را درک کردم که با کمال اشتیاقی که به تامین خواسته صحیح فرزند دارد ، از تماس با وجوه حتی مشکوک پرهیز می کنند ، چه رسد به ناروا .
ایشان در محاسبات بسیار دقیق بوده و تقریبا از اوامر مرقوم در آیه یا « ایها الذین آمنوا اذا تداینتم بدین الی اجل مسمی فاکتبوه » (۹) عملا وجوب را جلوه گر می ساختند ، بطوری که دفاتر محاسباتی ایشان برای همه سند و حجت تلقی می گردید . به یاد دارم یک بار قریب یک ساعت محاسبات را از نو تجدید کردند تا یک قران اختلاف را به دست آورند . من گفتم : یک قران به این خستگی نمی ارزد . فرمودند : اگر امکان یک قران اشتباه باشد ، امکان میلیون ها اشتباه نیز خواهد بود . یک قران مهم نیست بلکه رفع اشتباه مهم است ، به خصوص که من محاسبات وقفی نیز دارم و نباید دیناری از وقف قاطی ملک بشود ، که هم دقت در محاسبات و هم رعایت کمال احتیاط را در دقت می رساند .
مرحوم آقای هادی حائری نقل می کرد : « یکی از سفرهای مرحوم پدرم که چند ماه در گناباد خدمت حضرت سلطانعلیشاه بودیم ، روزی برای دیدن زراعات به کشتزار تشریف بردند . من و مرحوم آقای صالحعلیشاه ( که آن موقع هر دو کودک و در سن تمیز بودیم ) در خدمتشان می رفتیم . وسط راه وقتی از یک کرت زراعت به کرت دیگری رفتند ، کفش خود را درآورده ، ابتدا در همان کرت اولی تکاندند که خاک آن ریخت و سپس برای ادامه راه رفتن پوشیدند . آنگاه خطاب به من کرده ، گفتند : هادی می دانی چرا کفش خود را تکاندم ؟ چون من جوابی نداشتم که بدهم ، ادامه داده فرمودند : برای اینکه زمین اول وقف بود و زمین دوم ملکی . نخواستم ذره ای از خاک وقف با کفش من قاطی زمین ملکی بشود زیرا برکت را از مالک می گیرد و وزر و وبال برای من می آورد . »
این گفته چنان در ذهن مرحوم حائری مانده بود که در سال ۱۳۳۱ وقتی بنا به خواهش مرحوم دکتر مصدق نخست وزیر وقت ، حاضر به تصدی سرپرستی اوقاف گردید ، در تمام مدت تصدی به قول خودشان یک چای در اداره نخوردند و یک دینار حقوق و اضافه کار و امثال ذلک نگرفتند و به همان حقوق بازنشستگی وزارت فرهنگ اکتفا کردند .
این تربیت در حضرت صالحعلیشاه نیز موثر بوده و خود حضرتش بعد مربی همین خصلت بود و دقت در حد وسواس ، نسبت به این امور داشت و دقت در امر موقوفات و جدا داشتن محاسبات آن در تمام فعالیت و کارهای حضرت صالحعلیشاه مشهود بود .
با این دقت و احتیاط ، حسابرسی دقیق ، بی اعتنایی به مالی که بی زحمت به دست آید و امثال اینها ، صرف نظر از خطا و اشتباهی که هر فرد انسان دارد و ایشان نیز مسلما مصون نبودند و با توجه به اینکه عدد معصومین در نظر شیعه منحصر در چهارده نفر است و لاغیر ، اصولا چنان حلال و حرام در رای و عمل ایشان نشان داده می شد که در نظر من ، عمل ایشان می تواند ملاک حلال و حرام بودن امری تلقی گردد .
تربیت فرزندان
به تعلیم و تربیت و نظارت در پرورش فرزندان توجه کافی مبذول می داشتند . با نظارت عالیه ایشان و بدون اینکه احساس اجباری شود ، فرزندان علی الظاهر در روش زندگی کاملا آزاد بودند ، ولی آنحضرت آنان را در تمام موارد تحت نظر و ارشاد داشتند و به خصوص نسبت به انجام امور دینی ، نماز و روزه و سایر عبادات علاقه کاملی ابراز می کردند منتهی نه با اجبار .
مثلا مرحوم مادرمان با داشتن همین علاقه مکررا از ما می پرسیدند : نماز خواندی ؟ بلند شو نمازت را بخوان ! یکبار به خاطر دارم در حضور پدرمان این سوال را کردند . پاسخ دادم : چرا اینگونه سوالات می کنید ؟ خدای نکرده اگر نماز نخوانده باشم یا دروغ خواهم گفت ، یا راستی خواهم گفت که شما را ناراحت خواهد کرد . این پاسخ من با لبخند تایید آمیز پدر بزرگوارم مواجه شد . ایشان بیشتر با عمل خود یعنی ، نماز اول وقت ، بیان گاه به گاه مزایای عبادت و امثال آن و با روش های غیرمستقیم ، دستورالعمل « و امر اهلک بالصلوه و اصطبر علیها » (۱۰) را اطاعت و پیروی می کردند . مثلا سر سفره هرگز به ما نگفتند قبل از غذا بسم الله بگویید بلکه سر سفره که می نشستیم ، خود با صدای بلند بسم الله گفته و اولین لقمه را برمی داشتند . چون در خانواده به خصوص وقتی مهر و محبت حاکم باشد ، رفتار والدین برای فرزندان نمونه قرار می گیرد ، ایشان به جای امر مستقیم از این طریق القای فکر و تربیت می کردند .
سعی داشتند احیانا تکبر و خودبینی ای که ممکن است به اعتبار « آقازادگی » فرزندانشان دامنگیر آنها شود و خود را غیر از دیگران بدانند ، در ما به وجود نیاید ، بطوری که مثلا در دبستان لباس ما همان لباس دهاتی و مانند فرزندان سایرین بوده و با سایر همکلاس ها مشابه بودیم . هرگز اجازه نمی دادند معلم و مدیر صرفا به اعتبار « آقازادگی » به ما توجه بیشتری بکنند . ولی خوشبختانه همه در مدرسه ممتاز بودیم بطوری که نیاز به تکیه بر آقازادگی نداشتیم و بحمدالله در تمام دوران زندگیمان این نیاز را نداشته ایم و تربیت آن بزرگوار از فرزندانش ، اشخاص معتقد ، مومن و فعال بار آورده بطوری که هریک در شغل خویش اتکای به خداوند و اعتماد به نفس دارند .
خود نسبت به مادر ، احترام و محبت فوق العاده داشته و ابراز می کردند ( ابراز آن برای تربیت فرزندان بود ) و به همگان و خصوصا به ما توصیه در اطاعت و مهربانی به والدین می فرمودند و در وصایایی که از ایشان باقی مانده است ، یادآور شده اند .
در وصیتنامه دهم ربیع الاول ۱۳۷۵ مرقوم داشته اند : « توصیه می نمایم اولاد خود را به بندگی خدای یگانه و توسل به دامان پاک چهارده معصوم علیهم السلام و پیروی طریقه حقه عرفای اسلامی رضوان الله علیهم و مهربانی و محبت یکدیگر و خصوصا احسان با مادر و رعایت و ملاحظه حال او و تعهد امور او ... » . در وصیت دیگری به همین تاریخ خطاب به « نور چشم ارجمند عزیز حاج سلطانحسین تابنده سلمه الله » دستوراتی مرقوم فرموده اند ، از آن جمله است : « با مادر بیشتر مهربانی نما و به اطاعت رفتار کن ، املاک او به اختیار خود واگذار ، با برادران و خواهر به مهربانی و گذشت و محبت باش ... » .
تحکیم روابط خانوادگی
به استحکام روابط خانوادگی و صله رحم توجه خاصی داشته و به تمام ارادتمندان این مساله را توصیه می فرمود . در وصیتنامه ۲۷ رجب ۱۳۶۸ هجری قمری که قسمتی از آن در یادنامه (۱۱) درج شده است ، مطالبی در این زمینه توصیه شده که در تمام وصیت های بعدی نیز به صورت مختصر و صرف یادآوری تکرار گردیده است .
در اولین قسمت وصیتنامه و شروع آن آمده است :
« اولا : وصیت می کنم تمام فامیل و اقوام مخصوصا اولاد خود را ... با یکدیگر به اتحاد و اتفاق باشند و در امور یکدیگر کمک نمایند و درباره یکدیگر گذشت داشته مبادا به اندک خلاف توقع یا توقع خلاف از هم رنجیده گردند و مخصوصا اولاد خود را مایلم که هفته ای یک مرتبه با یکدیگر بنشینند و کارهای خود را به مشاوره انجام دهند و البته همانطور که دستور پدر و جد بزرگوار است کوچکتران سنی احترام بزرگتران را نگه دارند مگر آنکه در کوچکتر وجهه خدایی و معنوی باشد که خود بزرگترها او را بر خود مقدم دارند ... »
شخصا با روش خویش و توجه به ظواهر جزئی که اثر روانشناسی عمیق و دراز مدتی دارد توجه می فرمود . مثلا در خانواده ما تعدد زوجات معمول نبوده و نیست و این جواز شرعی مورد عمل قرار نگرفته است ؛ اما به ندرت مردانی بعد از فوت همسر خود زوجه دیگری اختیار کرده و بدین نحو دو تیره فرزندان به وجود می آمد که غالبا با هم معاند بوده و عناد آنان چه بسا به آثار خطرناکی منجر می شد و این دو دستگی در اولاد آنان نیز ادامه می یافت . اما در خانواده ما مورد نادری که پیش آمد به عکس بود : مرحوم حضرت سلطانعلیشاه از همسر اول خود دو فرزند یک دختر و یک پسر داشتند . مرحوم حضرت حاج ملاعلی نورعلیشاه از همسر اول بودند که در دو سالگی مادر خود را از دست دادند . بعد از چند سال حضرت سلطانعلیشاه به دستور پیر و مراد خود حضرت سعادتعلیشاه همسر دیگری گرفتند که از ایشان نیز یک فرزند ذکور ( مرحوم حاج محمدباقر سلطانی ) و چند اناث باقی ماند . اما این دو تیرگی اصلا در روابط خانوادگی مشهود نبود و بلکه توجهات ظاهرا جزئی وحدت خانوادگی را بین همه آنها حفظ می نمود . مرحوم حاج محمدباقر سلطانی که از برادرزاده خود مرحوم حاج آقای حسینعلی سعادتی کوچکتر بودند طبق رسوم و متن وصایای شفاهی اجدادمان می بایستی موخر بر حاج آقای سعادتی باشند اما به دستور صریح مرحوم آقای نورعلیشاه ( برادر ابى حاج آقای سلطانی و پدر حاج آقای سعادتی ) بر برادرزاده اسنی [به فتح الف] خود مقدم شمرده می شدند . نسبت حاج آقای سلطانی به حضرت صالحعلیشاه ابی بود ( عموی پدری ) اما نسبت به مادرمان همسر حضرت صالحعلیشاه ابوینی ( خالو ) و همچنین سایر فرزندان اناث تیره دوم عمه ابی پدر ما و خاله ابوینی مادر ما تلقی می شد ولی برای اینکه در اذهان ما و سایر فامیل اصلا مساله تفاوت ابی و ابوینی به چشم نخورد ما از بچگی به آنان عمو و عمه ( به جای خالو و خاله ) می گفتیم . و حتی تا سنین خیلی بالاتر اصلا نمی دانستیم تفاوت نسبت ابی و ابوینی چیست . هنوز هم شاید بسیاری جوان ترهای خانواده این تفاوت ها را توجه ندارند .
اختلافاتی که در هر خانواده ممکن است بین بزرگترها به وجود آید و با دقت و تعقل و سلامت فکر حل شود ، اگر به کوچکترها منتقل گردد ، بر سینه آنها نقش محکم تری می بندد و ادامه آن را در نسل های بعدی محتمل و ممکن می سازد . بدین لحاظ بود که ما هرگز در کوچکی از چنین اختلاف نظرهایی که در روابط شخصی در زندگی معمولی بهوجود می آمد خبر نمی شدیم . تعطیلات تابستانی مدارس که از تهران یا مشهد به بیدخت می رفتیم فردا صبح موظف بودیم منزل همه بستگان ، پدربزرگ ، مادربزرگ ها ، عمو و عمه ، خالو و خاله ها برای عرض سلام برویم . و برخورد خوش و چهره گشاده آنان به ما نوید محیط خانوادگی بشاش و مهربانی را در تعطیلات تابستانی می داد . درحالی که چه بسا همان دیروز اختلافات محاسباتی و غیره شدیدا ظاهر شده بود .
همچنین به هیچ شخصی خارج از خانواده مجال نمی فرمود که به عنوان اظهار ارادت جاهلانه ، دخالت کند و یا شخصی بتواند برای تملق و احیانا جلب توجه ایشان سخن چینی نماید و در روابط خانوادگی دخالت نماید .
در این زمینه محمد حسین سلمانی که قبلا نیز از او نام برده ام (۱۲) ، اظهار می کرد : « روزی برای تقسیم و افراز قطعه زمین مشاعی که وراثتا به حضرت صالحعلیشاه و مرحوم حاج آقای نوری برادرشان تعلق داشت به سر زمین رفتیم . در موقع تقسیم بگومگوی عادی پیدا شد که حمل بر اختلاف می گردید ولی به هر جهت کار را تمام کرده مراجعت نمودیم . فردا من طبق معمول برای کارهای زراعتی در همان زمین مشغول کار بودم ، حاج آقای نوری هم آمدند و مقداری صحبت کردیم . در مراجعت از کار زراعتی خدمت حضرت صالحعلیشاه رسیدم که در جلسه عمومی مشغول رسیدگی به کارهایشان بودند . به عنوان گزارش عرض کردم که امروز در زمین فلان جا حاج آقای نوری آمدند ... ایشان با لحن قاطع و نسبتا تندی گفته مرا قطع کرده و بلند گفتند : مبادا حرف نامربوطی زده باشی ؟ ما دو برادر اگر هم با هم اختلاف پیدا کنیم با هم حل می کنیم ، شماها فضولی و دخالت نکنید . من عرض کردم : هرگز جسارتی نکرده و نمی کنم . »
این محمد حسین سلمانی کسی است که مورد اعتماد کامل ایشان بود . حتی در سرقتی که از منزلشان شده بود رئیس ژاندارمری اجازه خواست که وی را برای بازجویی ببرد و اظهار سوء ظن به او نمود . ایشان اجازه نفرمودند . با تکرار این تقاضا ایشان ناراحت شده فرموده بودند : « ما به محمد حسین کاملا مطمئن هستیم و شما برای پنهان کردن ضعف تحقیقات خود این بهانه ها را می آورید . اگر موکول به احضار او باشد ، اصلا از تعقیب قضیه منصرفیم . » مع هذا با این اعتماد به او اجازه دخالت در روابط دو برادر نمی دادند و عمدا صحبت او را قبل از خاتمه حرفش قطع کرده و بدون اثبات گفته ناروایی از طرف او با وی عتاب کردند تا همه تکلیف خود را بدانند .
مرحوم آقای محمد کاشانی انباردار و مقیم بیرونی ایشان از ارادتمندان مخلص بوده (۱۳) ، مورد اعتماد و احترام کاملشان بود . روزی در ضمن محاسبات با یکی از برادرهایشان مساله قیمت گندم مطرح می شود که باید در محاسبه به حساب آید . حضرت صالحعلیشاه می فرمایند : گندم را دیروز یک من سی پول ( هر قران یا ریال معادل چهل پول می باشد ) فروخته ایم و گندم شما را هم که دست ما است به همین قیمت حساب می کنیم و اگر نخواستید عین گندم را ببرید . برادر ایشان می گوید : گندم را من لازم ندارم قیمت آن را حساب کنید اما قیمت منی یک قران است . در مورد قیمت مکالمات ادامه می یابد که مرحوم آقا محمد وارد صحبت شده در مقام دفاع از نظریه حضرت صالحعلیشاه می گوید : « نه خیر ، حاج آقا ... همین دیروز گندم را به سی پول فروخته ام . » ناگهان ایشان برافروخته شده با حال عصبانیت رو به آقا محمد می کنند و می گویند : « به تو چه ... چرا دخالت می کنی . ما دو برادر می خواهیم شوخی شوخی با هم چانه بزنیم به شماها چه مربوط که دخالت می کنید ... ! »
این برخورد با دو نفر از مطمئن ترین افرادی که در خدمتشان بودند درواقع به منظور آن بود که دژ خانوادگی را استحکام بخشند .
پرهیز از تشریفات
از تشریفات و تقییدات زاید پرهیز داشته و ما را نیز پرهیز می دادند و می فرمودند : گذشته از محدودیت ، تقید موجب بروز خسارت ها نیز می شود .
در سفری که حضرت صالحعلیشاه با اتومبیل عازم تهران بودند و از مشهد خبر حرکتشان را داده بودند ، چون اصولا ایشان از استقبال و بدرقه و جلوه های ظاهری اینگونه تجلی ها خوششان نمی آمد - و حتی سفر دیگری برای اینکه استقبال نشود با اتوبوس از مشهد عازم تهران شدند - لذا به آقای وفاعلی نوشته بودند که آقایان به استقبال نیایند . ما چند نفر فرزندان ایشان که از هر جهت اشتیاق دیدار هرچه زودتر را داشتیم در خدمت آقای وفاعلی به استقبال رفتیم . وقتی ماشین ها به هم رسیدند ، ما پیاده شدیم و برای دست بوسی خدمتشان رفتیم . خطاب به آقای وفاعلی فرمودند : چرا استقبال آمده اید ، ما که گفتیم آقایان به استقبال نیایند ؟ ایشان در پاسخ عرض کردند : آقایان استقبال نیامده اند ، من از بندگان هستم .
زندگی ساده و بی پیرایه آنحضرت ، هم نمایانگر بی اعتنایی به زر و زیور دنیا بود و هم درسی برای دیگران ، درحالی که حالات و اعمال ایشان ، معنویت زندگیشان را نشان می داد . خود را وقف خدمت خلق و ارشاد مردم می دانست و در این مسیر حتی به قیمت رنج و زحمت زیاد و تحمل تب و تعب حاضر نبود مشتاقان زیارتش از دیدار وی محروم گردند . در یکی از سفرها در تهران کسالتی پیدا کرده و بعد از نماز صبح که معمولا آماده پذیرایی ارادتمندان بوده و بیاناتی می فرمودند ، در اتاق اختصاصی دراز کشیده بودند . پزشک نیز در خدمتشان بود . خبر آوردند که عده ای از کاشان ( یا شهر دیگری ) برای زیارت آمده اند . ایشان فورا برخاسته و آماده رفتن نزد آنان شدند . پزشک معالج خواهش کرد به استراحت ادامه دهند و چون قبول نفرمودند وی به قبولی تقاضای خود اصرار کرد . فرمودند : « من برای این ها هستم و برای دیدار فقرا به تهران آمده ام ، اینان با زحمات زیاد از راه دور به دیدن من آمده اند ، آیا شایسته است من دو قدم برای دیدن آنها برندارم و از این اتاق به آن اتاق نروم ؟ » همچنین در سفرها غالبا با اتومبیل مسافرت نموده و بین راه همه جا توقف می کردند و از دیدار فقرا اظهار بشاشت می نمودند . حتی یکبار یکی از مشایخ ایشان از تهران به مشهد ( و یا بالعکس ) با هواپیما سفر نموده بود ، ایشان نامه ای تا حدی توبیخ آمیز نوشته ، فرموده بودند : شما اگر بتوانید باید پای پیاده بروید که همه جا مردم را ببینید و مردم ، به خصوص شما را ببینند .
به خواسته معنوی دل فقرا توجه خاصی داشته ، می فرمودند : خداوند به این خواسته ها توجه می فرماید . بر گفته ای که از دهان درویشی خارج شود اثر قائل بودند و بطور مثال ( و نه تشبیه ) داستان خوابی را که دو زندانی دیده و به حضرت یوسف (ع) عرض کرده و تفسیری که آنحضرت بیان کردند ، یادآوری نموده ، می فرمودند : یکی از زندانیان بعد از شنیدن تعبیر گفت : من دروغ گفتم و اصلا چنین خوابی ندیده ام . حضرت فرمودند : اثر در خواب تو نیست بلکه در کلامی است که از دهان من خارج شد : « قضی الامر الذی فیه تستفتیان » (۱۴) . همچنین در بعضی تطیرات ، اثر را در گفته گوینده خالص می دانستند نه در اصل قضیه . مثلا یک بار که قصد مسافرت داشتند در جلسه عمومی فرمودند : ما قصد مسافرت داریم ، هیچکس چیزی نگوید ، زیرا روز دوشنبه و قبل از ۱۳ صفر حرکت خواهیم کرد ( دو وقتی که در اذهان عامه برای سفر مناسب نیست ) . آنگاه داستانی را بیان فرمودند که گویا در یکی از سفرها فقرای یکی از شهرهای بین راه اصرار زیاد کرده بودند که ایشان از ادامه سفر تا چند روز دیگر منصرف شده و بمانند ، ولی قبول نکرده اند ، بین راه اتومبیل خرابی غیرمنتظره پیدا کرده و مدت ها معطلشان کرده بود ، و می فرمودند : این خواسته دل آنها بود که در کلامشان جلوه کرد .
بدین نحو در تربیت معنوی برای ارادتمندان قائل به شخصیت ایمانی بود و درواقع به این طریق آن ایمان و دل صاف مرتبط با خدا را برای همه قابل احترام می دانستند که هر شخصی وجود آن را حتی در خویش نیز باید مورد احترام دانسته و آن را دست کم نگیرد ، زیرا خواسته دل او ، خواسته خدا می شود .
پند صالح
تنها نوشته مدون ایشان که به صورت کتاب ، چاپ های متعدد شده پند صالح است . این کتاب و جزوه کوچک ، جمع دستورات دل و تن است و ظاهرا طوری است که می توان آن را به منزله نسخه پزشک ماهری دانست که برای بهداشت و بهبود تمام ارگان ها نوشته شده است ، به نحوی که اگر کسی به آن نسخه عمل کند از هر بیماری مصون می گردد ، گرچه در نسخه کمتر استدلال می شود و فقط دستورالعمل است ولی هر پزشکی آن را ببیند ، مقام والای نویسنده آن را درک کرده و خود از آن بهره مند می گردد : طبیب متخصص که آن را ببیند به منزله درسی برای خویش تلقی می کند ، غیرمتخصص نیز با عمل کردن بدان نسخه عافیت را دربر می گیرد بدین نحو است که چنین نسخه ای برای تمام طبقات مفید می باشد . پند صالح را اگر مفسری بخواند درمی یابد که تمام مستند به آیات قرآن است ، اگر عالم علم اخلاق بخواند آن را بهترین کتاب اخلاقی می داند ، فقیه و محدث ، روایات و احکام فقهی را در آن می بیند ، و عارف ، بالاترین مقام عرفانی یعنی ، جمع جذبه و سلوک را در این عبارت مختصر « دست به کار و دل با یار » (۱۵) درمی یابد . این کتاب شاهکار جمع کردن معانی عالی در کلمات کوتاه است .
موقعیت و جو زمانی تالیف پند صالح چنین بود : رضاشاه تمام قدرت های محلی و مردمی را سرکوب کرده و به خصوص با نفوذهای مذهبی به طرق ممکن مقابله می نمود ، با خلط مبحث ، وی را از نفوذ کمی و کیفی دراویش ترسانده و گفته بودند : اینها اصلا خود را شاه می دانند و در دنباله لقب خود کلمه شاه را اضافه می کنند ، الآن نیز « صالحعلیشاه » را شاه می دانند و اگر بتوانند بر تو می شورند . انتشار بعضی کتب مرحوم حاج شیخ عباسعلی کیوان قزوینی که از درویشی برگشته و ردیه می نوشت ، نیز ذهن او را مشوب کرده بود . علی هذا در سال ۱۳۱۶ شمسی با پرونده سازی خاصی برای یکی از ارادتمندان ایشان ، اتهام قاچاق تریاک را به وی نسبت داده ، او را بازداشت کردند و سپس پرونده سازی ادامه یافت تا وجود یک باند قاچاق را در بیدخت گناباد ثابت نمایند . خوشبختانه قاضی قضیه ، در دادگاه جنحه حکم تبرئه متهم را داد که این قضیه موجب عصبانیت رضاشاه شد . به دستور وی ، وزارت دادگستری قاضی را معلق نموده او را متهم به اخذ رشوه کردند ، سپس همان نیت قبلی را به عنوان دادن رشوه تعقیب نموده و حتی عده ای را از تبریز ، تهران و گناباد به این اتهام به دادگاه احضار کردند . در این جریانات حضرت صالحعلیشاه دوبار به تهران مسافرت کردند : یکی در زمستان سال ۱۳۱۶ و دیگری در زمستان سال ۱۳۱۷ . در سفر دوم از رضاشاه رفع توهم شد و مقارن همین ایام برای بیان دستورالعمل کلی در بهار ۱۳۱۷ حضرت صالحعلیشاه پند صالح را تالیف کردند که گویا رضاشاه نیز با اطلاع از مضمون آن متوجه خطای استنباط خود شده بود .
ایشان با این مقام معنوی هرگز از صورت و زندگی عادی نیز غافل نمی شدند و خود مصداق این عبارت پند صالح بودند : « و البته بهترین امر و نهی به رفتارست که موثرست . » (۱۶)
جمع صورت با چنین معنی ژرف
می نیاید جز ز سلطانی شگرف (۱۷)
می نیاید جز ز سلطانی شگرف (۱۷)
فعالیت و مهارت در کشاورزی
فعالیت ایشان در رشته های مختلف کشاورزی نمونه بود و می توان گفت اسوه ای بود برای تمام اهالی منطقه و ارادتمندان . به خاطر دارم در ایام کودکی که یک بار در خدمتشان تا چاه های اولیه ( مادرچاه ) قنات احداثی خودشان به نام « صالح آباد » می رفتیم ایشان شخصا دستور نحوه ادامه حفر قنات و طرز کار را به مقنی خبره می دادند و او که خود متخصص بود ، مهارت و برتری ایشان را در این قسمت قبول داشت . بعدها نیز غالبا مقنی ها می آمدند و از وضعیت رگه های آب ، مسیر جهش آب و امثال آن گزارش می دادند و در مورد نحوه ادامه کار مشورت می کردند . در نمایشگاه محصولات کشاورزی که یک بار در استان خراسان تشکیل شد ، انار ( و یک محصول دیگر که به خاطر ندارم ) دست آورد ایشان ، برنده جایزه نمایشگاه گردید .
همچنین رواج کشت زعفران در گناباد به تشویق ایشان بود و نیز پسته به صورت محصول صادراتی با تشویق ایشان متداول شد . ایشان خبرگانی از یزد و کرمان آوردند و پسته کاری را که تا آن زمان در آن ناحیه معمول نبود ( و فقط بعضی باغ ها از روی عرف و عادت یک یا دو درخت پسته داشتند ولی توجهی به آن نمی کردند ) رایج نمودند و خود چند هزار درخت پسته غرس کرده و غالبا پیوند آن را که امر مشکلی بود ، شخصا انجام می دادند .
فعالیت کشاورزی و مهارت ایشان در تمام رشته های کشاورزی و امور قنوات در درجه ای بود که اگر در محیط های مساعد کشاورزی از قبیل مازندران و گیلان ، عملی می شد هزارها برابر آنچه درآمد و دارایی داشتند به دست می آوردند . ولی ایشان نظر بر آبادانی بیدخت و گناباد داشتند که مزار مرحوم آقای سلطانعلیشاه جد و اولین مربیشان در آنجا بود و بارها می گفتند : « من خادم این مزار هستم . » و بعدا هم در همانجا دفن شدند . ایشان می خواستند به اهالی زحمتکش و قانع گناباد ، نمونه فعالیت ارائه کنند .
در سفری که به مازندران کردند ( به نظرم سال ۱۳۲۷ شمسی بود ) و مهمان مشیرالسلطنه امیرسلیمانی بودند ، در باغ ملکی وی واقع در دونه سر بابل اقامت داشتند ، هر روز صبح طبق عادت به گردش در باغ و دستورات کشاورزی اقدام می فرمودند . یک روز صبح ضمن راه رفتن در خیابان باغ ، از بدو امر مرحوم مشیرالسلطنه از خشکسالی آن سال و نبودن آب و خشک شدن چاه ها گفته و ناله مردم را از بی آبی توضیح می داد. ایشان ضمن گوش دادن ، یکباره ایستاده بودند و دستور دادند همین جا چاه بزنید . طبق همان دستور عمل کردند و چاه آرتزین با آب فراوان و فشار زیاد نتیجه گردید . در همان راستا دو چاه دیگر زدند و هر سه آرتزین بود که بعدها در سال ۱۳۴۳ یا ۱۳۴۴ خود شخصا آنها را دیدم .
چنانکه ذکر شد بعدها مرحوم مشیرالسلطنه از ایشان تقاضا و اصرار کرده بود که مایملک خود را در دونه سر که مهمترین رقم املاک وی بود به ایشان تقدیم کند ، ولی ایشان اصرارهای مکرر وی را نپذیرفته بودند . مرحوم مشیرالسلطنه عرض کرده بود : خوب است فعالیت فراوان شما در مازندران نیز دیده شود که هم موجب آبادانی محل و برکت شده و هم اهالی اینجا که کم فعالیت هستند ، پند بگیرند . ایشان فرموده بودند : خداوند نعمات طبیعی را به اهالی مازندران اعطا کرده است ؛ منطقه گناباد خشک و کویری است و مردم زحمتکش آنجا بیشتر به فعالیت های من نیاز دارند .
قضاوت در امور اجتماعی و سیاسی
مساله اصلاحات ارضی در سال ۱۳۴۱ شمسی که پیش آمد ، ایشان آن را خلاف شرع می دانستند و علی هذا راضی و تسلیم به آن نشدند . املاکی که از ایشان گرفته و به نام دیگران سند نوشتند ( و حتی می توان گفت بر خریداران تحمیل کردند ) سند آن را امضا نفرمودند و اقساط آن را نیز نگرفتند که چنین اعلام عملی نظرشان در افراد به صور مختلف جلوه کرد . می فرمودند : « چون عمل را خلاف شرع می دانم ، سند را امضا نمی کنم و اقساط بهای اصطلاحی را نیز نمی گیرم ، اما زوری و قدرتی ندارم که در مقابل نیروی دولت شخصا بایستم . » و این امر همان حدی از امر به معروف و نهی از منکر است که انجام آن ممکن می باشد و احتراز از انظلام تلقی می گردد . همین روش را در مسایل اجتماعی سیاسی نیز داشتند . مطالعه دقیق پند صالح و توجه به موقعیت زمانی و انگیزه تالیف آن مطلب را تا حدی روشن می سازد .
در پند صالح (۱۸) دستورالعمل خیلی صریح و روشنی بیان داشته ، می فرماید : « ... و آموختن آداب جنگ در هر زمان برای مسلمین عموما و مخصوصا شیعه که انتظار ظهور امام و جهاد در رکاب آن بزرگوار را دارند لازم است . » و این صراحت و دستور را هیچکس از مدعیان مبارزه در آن زمان بیان نداشته اند . اما در چنان شرایط و چنان جوی برای نرمش این دستور و بر حذر داشتن از هیجانی که ممکن است مبتنی بر عواطف شخصی در افراد ایجاد شود ، در جای دیگر از پند صالح می فرمایند : « قوانین مملکتی را محترم دانسته، مطیع باید بود و تا بتوانید از وظیفه شخصی خود تجاوز ننمایید بلکه به کار خود پرداخته در سیاست دخالت ننمایید که مبادا آلت دست و بهانه اجرای مقاصد دیگران گردید . » (۱۹)
درواقع عدم دخالت در سیاست را برای دوری از آلت دست شدن بیان داشته اند والا در همه دوران ها در گروه های مختلف سیاسی از دراویش بوده اند . مثلا در انقلاب مشروطیت مرحوم معتمدالتولیه و اعتمادالتولیه حضور داشتند که دو برادر بودند که یکی موافق و دیگری مخالف مشروطیت بود . مکاتبات و مطالبی که در اوایل انقلاب از طرف حضرت سلطانعلیشاه و سپس از طرف حضرت نورعلیشاه و حضرت صالحعلیشاه در این زمینه خطاب به آنان ایراد شده بود کلا آنان را به خلوص نیت و برادری و خدمت خلق توصیه می فرمودند و هیچکدام را از عمل کردن به اعتقادی که با خلوص نیت ( ولو به اشتباه ) حاصل شده بود ، نهی نکردند . قطعا نظر ایشان به فرمایش پیغمبر (ص) بود که فرمود : « اختلاف امتی ( یا علماء امتی ) رحمه » . نکته دیگر اینکه دراویش به اعتبار شخصی خود آزاد بودند که با خلوص نیت و قصد خدمت به مردم فعالیت های اجتماعی داشته باشند اما به عنوان درویشی و اینکه خود را یا عقیده خود را منتسب به درویشی کنند ، ممنوع بودند . خود ایشان نیز هرگز اینگونه مسائل را به عنوان دستور بیان نمی کردند و می فرمودند : ربطی به درویشی ندارد .
بیاناتشان حاکی از این بود که مکتب عرفان جای دل و عواطف و خلوص نیت است که جلوه های خارجی آن ممکن است مختلف باشد . اباذر که هیچ ذخیره در منزل نمی گذاشت و می گفت : به خداوند توکل دارم و سلمان که ذخیره مدتی ( به نظرم یک سال ) را احتیاطا نگه می داشت تا مبادا ضمن نماز حواسش متوجه معاش گردد ، هر دو در حد اعلای عرفان بودند .
در پند صالح همین مطلب را چنین بیان داشته اند : « البته باید انقلابات دنیا و جنبش که در هر موردی مشهود است در ما نیز اثر نماید و بیدار شویم و از موقع استفاده کنیم و اگرچه عنوان حزب و دسته بندی و دخالت در کارهای دنیوی در درویشی و بندگی نیست ولی مومن باید زیرک و انجام بین بوده و قدر آسایش را دانسته و شکرگزار باشد و هرموقع موانع کمتر بود در توجه و عمل بکوشد و در رفع شبهات و اختلافات مذهبی فروگذار ننماید . » (۲۰) و این « استفاده از موقع » همانطور که قبلا ذکر شد با اطاعت از قوانین و احتراز از آلت دست شدن توام خواهد بود .
اما خود ایشان در مسائل حاد و صرفا سیاسی اظهارنظر نمی فرمودند به این بهانه که « ما گوشه ده هستیم و خبری نداریم » و معنا به این جهت بود که راه تفکر و تامل را بر ارادتمندان و پیروان نبندند ، زیرا پیروان مخلص ، خود را مقید و متعهد به طاعت از افکار و اعمال ایشان می دانستند .
در مورد مسائل زندگی درباره بعضی پرسش ها غالبا در پاسخ ، به خبر منسوب به معصوم استناد می کردند که فرموده اند : « شما به کار دنیاتان آگاه تر از ما هستید . » (۲۱) و لذا تشویق به تفکر در امور می کردند . مسائل اجتماعی و سیاسی نیز بعضی ، از این قبیل بودند که در قلمرو تفکر و تصمیم شخصی قرار می گرفت و بعضی ، نیز در قلمرو امور شریعت بود که می فرمودند : در قلمرو شریعت از مرجع تقلید خود پیروی کنید .
اصلاحات ارضی سال ۴۱ به بعد
همانطور که قبلا گفته شد در این باره ایشان معتقد بودند که این نحوه عمل خلاف شرع است و گذشته از آنکه در هیچ خلاف شرعی مصلحتی وجود ندارد ، این امر به نفسه برخلاف مصلحت بودن آن ثابت است و عملا هم دیدیم که این نظریه به اثبات رسید و نتیجه این چنین اصلاحات ارضی و تقسیم زمین ، سقوط میزان فرآورده های کشاورزی و مواد خوراکی در مملکت گردید و وابستگی را زیادتر نمود .
این برداشت در افکار مردم موثر بود به نحوی که بسیاری از کشاورزان گناباد که علی الظاهر از اصلاحات ارضی منتفع شده یا امکان انتفاع داشتند ، به طیب خاطر به این سود ظاهری پشت پا زده و به انحای مختلف کوشیدند از عمل به این حرام اجتناب کنند . ایشان معتقد بودند که به دنباله انجام اصلاحات ارضی قنوات بسیاری خشک خواهد شد و نیز شرکت های تجاری خارجی و سیاست استعماری کوشیده و خواهند کوشید تا بدوا برای فروش فرآورده های صنعتی ، چاه عمیق آب را در تمام مناطق رایج و متداول گردانند و مخالفت با آن را به عنوان افکار ارتجاعی و عقب مانده قلمداد نمایند و حال آنکه در غالب مناطق ایران که کویری خشک است و به خصوص در گناباد ، قنات جدا لازم است و چاه های عمیق موجب خشک شدن قنوات قدیمی و حتی چند هزار ساله می گردد ( کما اینکه اکنون در بسیاری موارد صحت این نظریه مشهود شده است ) . به علاوه نیاز پمپ آب به مواد سوختنی و لوازم یدکی و وجود لااقل یک تکنسین ، وابستگی ما را به خارج تشدید می نماید . ایشان معتقد بودند که دولت خود باید مشوق احداث و احیای قنوات باشد که جز خرج اولیه دیگر خرجی ندارد و با مختصری لاروبی و بدون نیاز به متخصص و تکنسین ، هزاران سال جاری خواهد بود .
بدین لحاظ با آن مخالف بودند و حتی با الهام از نظریات ایشان و با اطلاعشان اینجانب چندین نامه به اصلاحات ارضی وقت نوشته و پیشنهاداتی نمودم . اما چون به نظر می رسید این برنامه از قبل ، تهیه شده و استاندارد بین المللی دارد ، لذا قابل تغییر نیست و بحث در آنها بی اثر است .
در اینجا چند داستان و خاطره که از اجرای اصلاحات ارضی گناباد دارم ذکر می کنم :
مرحوم ملا یحیی نعمت اللهی ( فرزند مرحوم ملا خداداد معلم مکتب خانه ) از مباشرین زراعتی ایشان و به واسطه خلوص نیت و محبتی که در او سراغ داشتند ، مورد توجه و علاقه خاص ایشان بود به خصوص که دروس اولیه را در مکتب خانه مرحوم ملاخداداد دیده بودند . در جریان اصلاحات ارضی سنوات ۱۳۴۱ به بعد اولین مامور اصلاحات ارضی گناباد وابسته به احزاب چپ بوده قهرا ( و چه بسا به طور عمد ) ماموریت خود را به خشونت اجرا می کرد . مشار الیه از ملایحیی خواسته بود که شناسنامه خود را بیاورد تا قسمتی از ملک ایشان ( به نام کوثر ) را به او منتقل نماید ولی ملایحیی اطاعت نکرد . او ملا یحیی را بازداشت کرد و حتی شلاق زد ؛ ولی وی گفته بود : ملکی را که بدون رضایت مالک بگیرید حرام است و من چنین ملکی نمی خواهم .
یکی دیگر از املاک به اصطلاح زمان زاید بر شش دانگ ، قنات حسین آباد بود که در قسمت شمالی گناباد و نزدیک بیلند واقع است . این قنات که متعلق به دو نفر از اهالی بیلند بود ، بکلی بایر شده و تبدیل به چند چاه بی آب شده بود . حضرت صالحعلیشاه که به آبادانی و کشاورزی علاقه فراوانی داشتند ، مالکین آن را تشویق کردند که در احیای آن بکوشند . اما آنان متعذر به فقدان امکانات مالی شده و از ایشان خواهش کردند که آن را بخرند و آباد کنند . ایشان به لحاظ آباد کردن و احیای یک زمین بایر و همچنین به قصد اینکه مالکین اولیه نیز از احیای آن متمتع گردند ، حاضر شدند سه دانگ ملک را بخرند مشروط بر اینکه مالکین سه دانگ دیگر در قنات کار کنند ، آنان سهم خود را از هزینه با کار خویش جبران نمایند و ایشان نیز نسبت به سه دانگ خریداری پول بپردازند و زراعت را نیز به همین نحو و با همین شرایط انجام دهند . به همین طریق اقدام شد و قنات احیا گردید و آبی مختصر جاری شد ، متاسفانه قبل از آنکه آبادانی قنات تکمیل گردد اصلاحات ارضی مخرب سر رسید و الزاما سه دانگ متعلق به ایشان را به مالکین قبل فروختند . این دو نفر که متشرع به آداب شریعت بودند ، آب و زمین را غصبی تلقی کرده و در آنجا از وضو گرفتن و نماز خواندن اجتناب داشتند که این امر موجب مشقت و زحمت زیاد آنها بود . تا اینکه حضرت صالحعلیشاه از این جریان مطلع شدند و به آنان پیغام دادند که به وضو و نماز شما راضی هستیم و آن آقایان بعدا که تب و هذیان اصلاحات ارضی فروکش کرد ، مراجعه نمودند و به صورت شرعی سهم ایشان را خریداری کردند .
مورد دیگر ملکی بود به نام حسن آباد که آن هم مانند حسین آباد سابق الذکر منتهی به صورت شش دانگ و آباد بود . مباشر آنجا مرحوم اسماعیل زمانی بود که غیر از مباشرت حسن آباد کارهای محاسباتی دیگری نیز برای ایشان انجام می داد . مامور اصلاحات ارضی شناسنامه او را گرفته و سند انتقال سه دانگ را به نام او تنظیم و امضا کرد و مبلغ سی و چند تومان بابت هزینه سند انتقال از او گرفته بود . مشارالیه در موقع تقدیم صورت حساب ها مبلغ مرقوم را در محاسبات حضرت صالحعلیشاه آورده بود . خود حضرتش فرمودند : با خنده به او گفتم ملک ما را به تو داده و منتقل کرده اند و تو خرج محضر را هم پای ما می نویسی ؟ جواب داد : من که ملکی ندارم باز هم مال خود شماست منتهی زور دولت است که از من این پول را گرفتند و چون من صاحب کار شما هستم این خرج به گردنم افتاد ، بنابراین پای محاسبات شما نوشتم . ایشان فرمودند : همه هزینه را قبول کردیم .
مورد دیگر نیز در مورد قناتی بود در پسکلوت گناباد که به دست ایشان آبادانی آن زیاد گردیده ، تبدیل به مختصر ملک زراعتی شده و اصلاحات ارضی آن را به زارعین آنجا منتقل کرده بود . اولین محرم بعد از این انتقال که طبق معمول همه ساله ، زارعین ، مجالس سوگواری برقرار کرده بودند ، نه واعظ و نه مستمع از سایر دهات به مجالسشان حاضر نشدند . آنان با تعجب و نگرانی علت را پرسیده بودند . همه کسانی که مورد پرسش قرار گرفتند جواب دادند که چون آب و زمین شما غصبی است و چای شما حرام است به مجالس شما حاضر نمی شویم . زارعین خدمت حضرت صالحعلیشاه رسیده ، عرض کردند : ما تصور میکردیم همین که رئیس و رهبر مملکت امری بنماید اجرای آن شرعی و صحیح است و لازم نیست ما خود در شرعی بودن آن بیندیشیم اما اکنون فهمیدیم که باید خودمان تعقل می کردیم و می فهمیدیم که این مال حلال نیست ، شما قبول فرمایید که به عنوان اجاره ملک مبلغی هر ساله تقدیم کنیم . ایشان قبول فرمودند و بعدها این زارعین نیز به خرید شرعی همان ملک اقدام نمودند .
بعد از انجام اصلاحات ارضی و تنظیم اسناد ، به ایشان اطلاع دادند که برای امضای اسناد انتقال ملک اقدام نمایند که ایشان فرمودند : چون عمل را خلاف شرع می دانم راسا امضا نمی کنم و با عمل دولت مخالفم اما قدرت ندارم که مقاومتی در برابر آن انجام دهم و چون عمل را نامشروع می دانم از اخذ بهای اصطلاحی نیز امتناع دارم . بعدا نیز به هیچ وجه اقساط را نگرفتند که به تبعیت از نظر ایشان وراث نیز به اخذ اقساط اقدام ننمودند .
علاقه به مزار سلطانی
ایشان نسبت به مزار سلطانی که مدفن جد بزرگوارشان حضرت سلطانعلیشاه بود علاقه خاصی داشتند و در تاسیس و تکمیل آن زحمت زیادی کشیدند و لذا بخشی از اوقات شریف ایشان صرف رسیدگی به امور آن می گردید و همانطور که قبلا ذکر شد بارها خود را « خادم مزار » می خواندند . این مزار در ابتدا اتاق کوچکی بود در تپه ای مجاور گورستان . حضرت نورعلیشاه از همان ابتدا درنظر داشتند صحن وسیعی برای آن مزار درست کنند و جدیت خاصی در این موضوع نشان می دادند چنانکه خود ایشان به هنگام تاسیس بنا آستین ها را بالا زده و هر روز بطور نمادی ( سمبولیک ) بنایی می کردند . اما عمر ایشان کفاف نداد و حضرت صالحعلیشاه آن روش را ادامه دادند . ایشان نیز شخصا در احداث بنا شرکت می کردند چنانکه آقای سلطانعلی سلطانی که نوه مرحوم حضرت سلطانعلیشاه هستند نقل می کنند که به خاطر دارند به هنگام کودکی وقتی می خواستند برای مزار گنبد بزنند حضرت صالحعلیشاه تشریف آورده عبا را کنار گذاشته و مانند یک استاد بنا ردیف های آخر آجرهای گنبد را خودشان بنایی کردند . همه اقوام و خویشاوندان هم از پایین تا پشت بام صف بسته و دست به دست این یکی به آن یکی گل و آجر را تا پشت بام می دادند و ردیف آخر آجرها را خود حضرت صالحعلیشاه روی هم می گذاشتند . به تبع ایشان دیگر ارادتمندان هم که به بیدخت می آمدند اظهار علاقه می کردند که در تاسیس این بنا شرکت جویند . از جمله مرحوم آقا شیخ عبدالله حائری هم هر وقت بیدخت می آمدند که گاه مدت اقامتشان شش ماه طول می کشید مانند ایشان عبا را کنار گذاشته و بنایی می کردند . مهمان های غریبه هم که می آمدند وضع به همین منوال بود . از جمله مرحوم شوکت الملک اعلم که مرد فهمیده ای بود و اظهار ارادت خدمت حضرت نورعلیشاه و حضرت صالحعلیشاه می کرد ، در یکی از سفرها که سراغ حضرت آقای نورعلیشاه یا حضرت آقای صالحعلیشاه را می گیرد پس از آنکه خدمتشان آمد پس از سلام و احوالپرسی وقتی می بیند ایشان مشغول بنایی هستند وی نیز آستین ها را بالا زده و در بنایی شرکت می کند . بدین ترتیب همه ارادتمندان شوق داشتند که در ساختمان مزار که درواقع ساختمان گل نبود و ساختمان دل بود شرکت کنند و ایشان نیز همه آنان را در بنای این ساختمان سهیم می کردند .
آخرین دیدار
در این آخرین سطور به آخرین دیدار نیز اشاره می کنم . همانطور که نوشتم به مرحوم آقای هادی حائری علاقه و مهری خاص داشتند و با ایشان مانوس بودند . در اوایل سال ۱۳۴۵ شمسی مرحوم حائری به من پیشنهاد کرد که با هم به گناباد خدمت ایشان برویم . چون کار داشتم نتوانستم قبول کنم . بعد از مدت کوتاهی نمی دانم چگونه این فکر به خاطرم رسید که از تعطیل تاسوعا و عاشورای سال ۱۳۸۶ قمری استفاده کنم و به گناباد بروم . لذا بعد از تماس با آقای حائری ، بلیت رفت و برگشت هواپیما تا مشهد برای دو نفر گرفتم . از مشهد هم بلافاصله بعد از زیارت به گناباد رفتیم . وقتی وارد شدیم ، آنحضرت در مجلس روضه بودند . منزل که آمدیم بعد از احوالپرسی ، اولین سوالی که کردند این بود که به چه وسیله ای آمدیم و پول بلیت را چه کسی داده است . عرض کردم : من دو بلیت هواپیما خریدم . فرمودند : پول آن را از آقای حائری نگیری ، پول هر دو بلیت را من می دهم ، من احضارتان کردهام ... در آن دو روز دل من تکان خورد . بعد از رحلت ایشان که دو ماه بعد بود ( ماه ربیع الثانی ) دیدیم پول بلیت ها را در محاسبات مذهبی حساب کرده اند . متاسفانه رحلت ایشان چنان ناگهانی بود که ما روز بعد از دفن وارد گناباد شدیم .
پاورقی :
منبع :
یادنامه صالح / گردآوری و تدوین هیات تحریریه کتابخانه صالح .-- تهران : حقیقت ، ۱۳۸۰ ( چاپ اول ۱۳۶۷ ) / صص ۱۸۵ - ۲۲۰برچسبها: عارفان - اقطاب, عارفان - همه
<< Home